به نام خدا
سلام به همه بزرگوارانی که با همدردی با دیگران بخشی از بار مشکلات سایرین رو به دوش میکشند و با مشورت دادن به اونها تلاشی در بهبود وضع هم نوع خودشون میکنند که این هم نوعی خدمت به خلق هستش. اجرتون با حق.
حدود یکسالی هست که با این سایت آشنا شدم و هر چند وقت به ایجا سر میزنم و استفاده میکنم. ممنون از مسوولین این سایت.
سعی میکنم که خلاصه بگم(البته امیدوارم!):rolleyes: :
من 38 سالمه و همسرم 32 ساله هر دو لیسانس! ده ساله ازدواج کردیم. یک فرزند 6 ساله داریم. وضع اقتصادیمون متوسطه(الحمدالله).
سنتی ازدواج کردم و اعتقادم این بوده از خانواده مذهبی زن بگیرم. هشت سال اول زندگیمون با تمام مسائلش(که یکیش پرخاشگری همسرم بود) نسبتا به لطف خدا خوب بود و هیچ وقت به استیصال نرسیدم. و با صبر و گذشت سعی در ادامه درست و سالم زندگی داشتم.
حدود 2 سال پیش خونه رو عوض کردیم و با اصرار و دعوای خانمم نصف خونه رو به نامش کردم.(میگفت میخواد دلش گرم باشه و پشتوانه داشته باشه!) (هر چه اصرار کردم که بعنوان بخشی از مهریه به من امضا بده میگفت این حقم در این سالهاست که تو خونت کار کردم و بچه ات!! رو نگهداشتم.مهریم محفوظه!! من هم بدلایلی و به خاطر ایجاد آرامش و دلگرمی تو زندگیم قبول کردم و نصفش رو به نامش زدم.)
نکته 1 : ایشون (و تا حدی خانوادشون) از اول بسیار اصرار به گرفتن مهریه به عنوان حق مسلمش داشت و من گفته بودم که من هم این رو قبول دارم و چنانچه در طول زندگی بتونم و امکانش رو داشته باشم سعی میکنم که به تدریج بدم. اما ایشون از همون ماه دوم بعد از ازدواج بدون توجه به قرض های من برای مراسم عروسی و تهیه خانه اولین دعوا ها رو برای این مسئله ایجاد کرد.(یادم هست مادرش موقع خواستگاری چندین بار میگفت که اگه شما طوریتون بشه به دخترم که از ارث چیز چندانی نمی رسه!!!همش هوا میرسه!!!)
بگذریم ... ببخشید دیگه اگر از قدیم چیزی میگم به خاطر اینه که ریشه های بعضی مسائل معلوم باشه.
بعد از انتقال به منزل جدید به تدریج ایشون اخلاقش عوض شد. چند ماه که گذشت بهانه راه انداخت که من به زور فشار پدر و مادرم چادری شدم و انتخاب خودم نبوده و میخواهم چادر نپوشم (پس از هشت سال زندگی مشترک!!) (توضیح: مادر ایشون نقش سلطلان رو برای همه دارند.) طی مدتی جرو بحث و تلخ کردن زندگیم توسط ایشون به او گفتم که اگر فکر میکنی چادری بودنت واقعا از درونیاتت نیست باشه فقط باید حجابت کامل و سنگین باشه. اون هم گفت باشه و چادر رو گذاشت کنار!
نکته 2 : یکی از شروط من برای ایشان موقع خواستگاری چادری بودن و حفظ وقار در پوشش خارج منزل و عکس آن در درون منزل بود که ایشان گفته بود خیالتان راحت!! و نیز به ایشان گفته بودم که اهل ماهواره نیستم و به این مسائل اعتقادی ندارم و ایشان هم گفت ما هم اهل این کارا نیستیم!
بعد از آن شروع کرد به اینکه من ماهواره میخواهم و چرا ما نباید در خانمان ماهواره داشته باشیم! بحثمون بالا گرفت. همزمان با این مسایل ایشان در منزل به شدت شروع به کار با اینترنت می کرد و دائم در حال چت کردن بود و هرچه میگفتم که زن و مرد متاهل معنی ندارد که با نا محرم چت کنند. میگفت که دنبال حرف زدن با خانم ها هستم! و اینکه تو توی فضای خصوصی من دخالت نکن! به او گفتم من تخصصم تو این دنیای کامپیوتر هست نکن این کارها رو زندگیمون رو بهم میریزه. میگفت به تو مربوط نیست!
تو این مدت هم با رفتن به چندتا دکتر و مشاور و حرافی بسیار زیرکانه ایشون به من یک مسایلی رو چسبوند و بعدش با اصرار من هم دیگه مشاور نیومد (از جمله : "این مرد ناتوانی ج.ن.س.ی داره" در صورتی که به گفته قبلی خودش : اگر من و تو اینقدر از لحاظ ج.ن.س.ی با هم مچ نبودیم معلوم نبود تو این دعواهامون چی میشد! - "این مرد شکاکه" اگه بودم معلوم نیست چرا اینقدر آزادانه چندین ماه چت میکرده و من فقط با احترام به شعورش و مذهبش به زبان خوش میگفتم که این کارهارو نکن عاقبت نداره – "من حریم خصوصی ندارم" جالبه که مادرش به من میگفت تو زیادی بهش رو دادی! – "با چندتا دکتر تو چت مشورت کردم گفتند شوهرت وسواس فکری داره" گفتم از کی تا حالا دکترهای با سواد تو چت یاهو میان؟!و دور درمانی میکنند برای آدم غایب - و .....)
بعد از چند وقت بدون مقدمه بهم گفت که ما به درد همدیگه نمی خوریم و باید طلاق بگیریم! بهش گفتم حرف زدن در مورد طلاق توسط تو راحته ولی جمع و جور کرد عوارضش دیگه دست تو نخواهد بود شاید شروعش با تو باشه و راحت اما ممکنه پایانش به دلخواهت و در کنترل تو نباشه. هرچه اصرار کردم که دلیلت چیه؟ باز جمله بالا رو تکرار میکرد و میگفت من میخواهم تغییر کنم و تو تحمل این تغییرات رو نداری.
پس از چندین روز تلخکامی و لجاجت زیادش به زور بردمش خونه مادرش و ماجرا ها رو به اونها گفتم. اونها هم متعجب که اصلا ما تو این هشت سال فکر نمیکردیم شما مشکل داشته باشید. و کلی سر دخترشون توپیدند. اون هم بی مقدمه پرید و از خونه زد بیرون. هممون هم گیج این رفتارش !!!
بعد از چند روز کشمکش در یک جلسه خانوادگی که کلی به خانواده خودش و خانواده من بی حرمتی کرد. صلاح بر این شد که من برم خانه پدرم و ایشون در خانه مشترکمان بمانند و استراحت کنند!! (ایشون به شدت با خانوادشون دشمنی میکنند و حاضر نبودند که در خانه پدریشون استراحت بکنند.)
پس از چند هفته من به خانه مان بازگشتم و ایشون رفتارهای وحشیانه ای داشتند مثلا : دعوا کردن شدید بچه – فرار کردن به داخل اطلاق خواب و قفل کردن آن همزمان با بازگشتم از کار به منزل - اعتیاد شدید به اینترنت به بهانه درد و دل! – اظهار تنفر شدید از وجود من و .....
در مدت نبودن در منزل اس ام اس هایم و طلا خریدن برایش هیچ اثری در رفتارش نداشت و حتی باید برای ورود به خانه خودم و انجام بعضی امور شخصیم نیم ساعت قبل به ایشان اطلاع میدادم. مادرش به من میگفت که تحمل کن این دختر افسردگی گرفته و من تلاش میکنم خوب بشه!!
بعد از چدین روز تحمل این وضعیت در تلاشهایم برای ایجاد ارتباط کلامی و محبتی به ایشان البته پشت درهای بسته اتاق خواب! متوجه شدم ایشون ترس شدید از احتمال چاقو خوردنش توسط من!!!!!!!!!! دارد. و من مات و مبهوت از این جملات و رفتارها در فکر رفتم و احتمال وجود ارتباط ناسالمی رو دادم که باعث این ترس شده. رفتم سراغ کامپیوتر و با وجود پاک کردن آثار چت کردن هایش (که چند ماه قبل به اصرار از من پرسیده بود) بلاخره مطالبی رو پیدا کردم که سرم سوت کشید.هرچند به گفته خودش و احتمالات عقلایی خودم در حد حرف بوده ولی من و شخصیت خانواده هایمان کجا و این ارتباطات و حرفها کجا!! اینجا بود که برای اولین بار از ته دل بهش گفتم که تو لایق زندگی با من نیستی و از ته دل به طلاقت راضی شدم. و حالا دیگه من اصرار به طلاق دارم.
در کمتر از 48 ساعت از کشف این مطالب و البته انکار اولیه شدید ایشان و خارج کردن کامپیوتر از منزل به یکباره اس ام اس داد که : " با وجودی که دلم خیلی شکسته و برام سخته میخوام یکبار دیگه برای ساختن زندگی مشترکمون تلاش کنم تو حاضری؟ " !!!!!!!!!!!!!
در تمام این سالها غرور بسیار زیاد این زن در عین افکار بچگانه اش زندگی من و بچم رو بسیار آسیب زده بود ولی باز گذشت کرده بودم و شاید عادت کرده بودم اما با دیدن این پیامک که در عمق گناهکار بودنش هم مغرورانه رفتار میکنه حالم ازش بهم خورد و موندم که بشر تا چه حد بی قید و چهارچوب اخلاقیات و انسانیت میتونه بشه!؟
و اما شاید یکی از بزرگترین اشتباهاتم زود راضی شدن به ادامه زندگی با او بود(با تلفنهایش)(بدون هیچ شرطی محکمی!!!)(البته به طور آزمایشی و بدون زن سالاری ایشون در تمامی شئونات زندگی ) (حتی در زبون به صراحت از من عذر خواهی نکرد حتی تا همین الان! و فقط با کمی بغض و گریه ایشون پشت تلفن من نخواستم بیشتر شرمنده بشه و سعی کردم ببخشمش) هر وقت یاد این تصمیمم میوفتم حالم از خودم بهم میخوره!
خلاصه کنم یه مدتی با روش بی تکلف خودم و بدون برنامه ریزی ریز که همیشه ایشون در تمام کارها منجمله مسافرت رفتن داشت بردمش گردوندمش تا بفهمه که بدون سختگیری هم میشه سفر رفت و منتظر اتفاقات بدون برنامه ریزی بود و لذت برد. (ایشون به قول فامیلهای خودش جناب سرهنگه و من خواستم با این کار کمی از این افکار و کادرسازی برای خودش و ما خارجش کنم و از قید افکار پوچش آزادش کنم) (یک دکتر روانشناس که قبلا یکی دو بار باهم رفته بودیم پیشش در این وضعیت بهم گفت اگه طلاقش بدی یک پرونده فحشا در آینده به جامعه اضافه کردی کمی تلاش کن و صبر امیدوارم درست بشه! شاید امتحان خدا فعلا برات اینه)
بعد از چند ماه باز دیدم دوباره بددهنی هاش شروع شد. و جلوه گری در پوشش بیرون منزلش داره بیشتر میشه و اصلا هم گوشش به حرف هیچ کس نیست و من دیدم که اخلاقش که خوب نبود بدتر هم شده و تازه ظاهرش رو هم دیگه نمی تونم تحمل کنم. هر چی حرف زدم و با وجود کار سنگینم تلاش کردم بهش محبت کنم باز هم لجبازی میکرد و بدتر از قبل.تا اینکه سعی کردم ازش فاصله بگیرم و حتی موقع خواب جای دیگه میخوابیدم تا شاید کمی متنبه بشه. کمی پرخاشگریهاش و بی احترامیهاش کمتر شد ولی بازهم لجاجتش کم نشد. تا اینکه تصمیم گرفتم و بهش گفتم که من و تو ظاهرا دیگه به درد همدیگه نمی خوریم و به صلاح هر دوتامون و بچمون هست که جدا بشیم. حالش بد شده بود ولی از سرلجاجت گفت باشه من هم موافقم. از اون روز شروع کرد : یکروز میگفت مهریمو باید همشو بدی – فرداش میگفت میزارم اجرا پدرتو در میارم میندازمت زندان – دو روز دیگه میگفت باشه قبول میکنم نصف خونه که به نامم هست نصفه دیگه رو بده توافقی جدا بشیم – روز دیگه میگفت نصف خونه که به نام من هست رو از مهریه کسر کن نصف حقوقت رو هم باید بدی – یکروز میگفت با بچت کاری ندارم چند روز دیگه میگفت نگهداری بچه نصف به نصف !! ....
خلاصه تا در دادگاه هم رفتیم لحظات آخر پرید رفت پیش مشاور مستقر در دادگاه خانواده شروع کرد به مشورت حقوقی!! نمی دونم خواست خدا بود که ورق کمی برگرده در حین مشاوره همسرم اون خانم وکیل تا منو دید و فهمید من شوهرش هستم گفت اصلا ظاهر شما دو تا نمیاد که بخواهید طلاق بگیرید. خدا خیرش بده بیشتر از یکساعت با اصرار خودش با ما صحبت کرد که صلح ایجاد کنه برام جالب بود که این خانم وکیل که پوششه مانتویی خوش رنگ و خوش طرحی رو پوشیده بود به خانمم میگفت اگه من بدونم زندگی مشترکم حتی با چادر پوشیدن برای شوهرم بهتر میشه با این ظاهری که میبینید بلافاصله چادری میشم!! تعجب میکنم که خانم چرا داری با لجاجت رو این چیزا زندگیتو بهم میریزی. و زنم میگفت که این مرد مریضه و با این کار تازه پررو هم میشه! من گفتم خانم وکیل من برای این حرفاش تا پای روانپزشک هم رفتم ولی دکتر بهم گفت تو نیازی به قرص نداری و باید مشکل اساسیت رو با خانمت پیش مشاوره های متمادی به طور جدی حل کنی. این مدت هم هرچی به زنم اصرار میکنم که بریم مشاوره شاید برای این مشکلات و پرخاشگریها راه حلی باشه مسخره میکنه و فقط میگه تو مریضی من مشکلی ندارم. من هم به خاطر بن بستی که ایجاد کرد به این نتیجه رسیدم تنها راه طلاقه. اینجا بود که گفت "خانم وکیل من اصرار به طلاق ندارم و حاضرم هرجا میگه برای مشاوره بیام". این شد که من هم گفتم اگر برای خوب شدن زندگیمون بیایی من هم فعلا از ادامه دادگاه منصرف میشم و تا آخرین توانم برا زندگیمون و به خاطر بچمون صبر و تلاش میکنم.
خلاصه فرداش ما رفتیم مشاوره پیش یک خانم. با یک تیپ رنگ و بارنگ اومد پیش مشاور. در پایان مشاور گفت زندگیتون شده جنگ قدرت و تو این ده سال نفهمیدید حدود و مرزها چیه باید طی چندین جلسه بسیاری چیزها رو یا بگیرید. هرجا ببینم همکاری نمیکنید دیگه نمی پذیرمتون.
خانمم برگشت به مشاور گفت خانم ببینید حجابم اشکال داره خانم مشاور برگشت گفت نه ولی اگه جزو تعهدات و قرارهای اول ازدواجتون باشه شما باید در زندگی مشترک خواسته شوهرتون رو رعایت کنید. خانمم بهش گفت که خوب این مرد هم به تعهداتش عمل نکرده. گفتم کدومش گفت قرار بوده مهریه رو بهم بده ولی نداده.!. گفتم من که نصف خونه رو به نامت زدم و گفتم امضا بده بعنوان بخشی از مهریه امضا ندادی و خونه هم به نامت کردم شدم بی تعهد ولی شما اخلاقیات رو گذاشتی کنار و ظاهرت رو عوض کردی و هر روز و شب زندگی رو کردی جهنم و هرچی دوست داری بار من و بچه میکنی شدی متعهد!؟
خلاصه از بعد از این جلسه هرچی تلاش کردم بیاد مشاوره دیگه نیومد و میگفت خودم بهتر میدونم چی خوبه و چی بده و من تعهدی برای پوششم بهت ندادم و تو دروغ میگی و دیگه پول برای این مشاور های دزد نمیدم. میگفتم پولشو من دارم میدم تو ناراحتی؟ میگه این پولهات که در میاری مال تو نیست مال منه و هرجوری که من میگم باید خرج بشه !!!
اوایل زندگیمون سر کار میرفت هر روز با محل کارش دعواش میشد. زد بیرون. بعد از چند سال گفت تو مقصر بودی من کارم رو ول کردم.!!!
بعد از چند سال دوباره رفت سر یک کار دیگه بعد از یک مدت گفت اینو دوست ندارم و همه با من لج میکنند اومد بیرون.!!!
بعد از این قضایای اخیر ایشان و خانواده اش گفتند که دلیلش بیکاری بوده و ژنتیکی خیلی فعاله باید انرژیش تخلیه بشه گفتم من با کار خوب و در شانمون مشکل ندارم خودش هم میگفت که بیکار نباشم همه چی خوب میشه الانم میره سره کار کمی بهتر شده بود که دوباره پرخاشگریهاش به من و به خصوص بچه و سختگیری هاش به بچه داره دیوانم میکنه. یک مدتی هم هست که پای همه رو از زندگیمون بریده هر کی میخواهد بیاد به دیدنمون میگه بگو نیاد من حوصلش رو ندارم یا الان وقتش نیست!!! کار و روابط اجتماعیمون رو کلا مختل کرده. فقط باید حرف خودش باشه حتی در نوع لباس بوشیدن بچه به زور گریه بچه لباسی رو که بچه دوست نداره رو تنش میکنه. اصلا به حرفهام حتی در مورد بچم اجازه اجرا نمیده و وقتی که بعد از طی مراحلی گند میزنه به بچه و زندگیمون و خرابکاریهاش زیادی تابلو میشه میگه تقصیر تو هست میخواستی کار درست رو انجام میدادی تا اینجوری نشه. یا میگه : اگه نظر تو هم اجرا میشد از این خرابتر میشد.
بسیار پر توقع هست و اصلا هم اینو قبول نداره. در عین حال خساستش داره من و بچه رو خفه میکنه.بسیار پول دوست و طلا دوست هست اما اگر پولی بهش بدم یا طلایی براش بخرم بیشتر از یکهفته یادم نمیاد مثل آدم رفتار کنه. (البته اخیرا به من هم تهمت خساست میزنه)
اوایل زندگیمون اینجور رفتارهای مختلف و متضاد داشت ولی با شدت کمتر وقتی خوب میشد شورش رو تو محبت کردن های ظاهری در میاورد ولی چند روز بعد انگار باباش رو کشته باشم با من با تمام امکاناتش دشمنی میکرد.(گفتاری رفتاری حتی در روابط زناشویی) بهش میگفتم موقع خوبیت اینقدر بهم نچسب تا موقع کینه ورزیت اینقدر آزار و تضاد نبینم متعادل باش میگفت برو بینیم بابا همه زنها اینجورین من تازه بهترینشون هستم. اخیرا که دیگه اون خوبیهاش رو هم به کل تعطیل کرده و به پرخاشگریهاش اضافه کرده.
مستاصلم چه کنم.:confused:
چند روز پیش گفتم خونه رو بفروشیم هرکی با سهمش بره یک خونه کوچیکتر بخره جدا شیم برای هر سه تامون بهتره میگه باشه ولی باید حق و حقوقم رو بدی و حق طلاق رو هم همزمان با فروش خونه بهم بدی و بچه هم با خودت. موندم خونه رو بفروشم و سهمش رو بگیره بره تو فاز اینکه طلاق توافقی رو قبول ندارم و من باید خودم اقدام به طلاق کنم و طبق قانون در اینصورت مرد باید تمام مهریه زن رو یکجا بده که ندارم.؟؟!!
نمیدونم زندگیم با این بشر اصلاح شدنی هست یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه ادامش به صلاحه نه راه خوبی برای پایانش دارم.
ببخشید فشار دو سالم رو ریختم بیرون زیاد نوشتم و حرف زدم.
قطعا نظرات پخته دوستان کمک کارم خواهد بود.
در پناه حق
علاقه مندی ها (Bookmarks)