به نام خدا جوانی هستم 24 ساله 3 سال با همسرم دوست بودم،3 هم نامزد بودیم تا اینکه اوایل سال 91 با انگیزه های مذهبی عروسی کردیم .لازم به ذکر که ما 2 تا زندگیمونو با عشق و علاقه خیلی زیاد ( حداقل از خودم مطمئنم) شروع کردیم. و برای اینکه به همدیگه برسیم سختیای خیلی زیادی کشیدیم و الان حدود 3 ماه است که از همسرم جدا از هم زنگی می کنیم.
اما بعد از اینکه زندگی مشترکمون رو زیر یک سقف آغاز کردیم؛متوجه رفتار های متناقض همسرم شدم.البته توی نامزدیمون در حد خفیف ترش به این رفتارهاش پی برده بودم.با اینکه خیلی همدیگرو دوست داشتیم، زنم مدام بابت چیزهایی الکی با من دعوا میکرد،فوق العاده پرخاش گر بود مدام بد دهنی می کرد و بابت چیزهایی که من اصلا فکر نمی کردم رفتارهای غیر قابل پیش بینی از خودش نشون میداد؛مثلا یک بار سر اینکه می گفت از تو شهر بریم پارک و من می گفتم از اتوبان بریم چون مسیر خیلی نزدیک ترمیشه می خواست خود کشی بکنه و میگفت هرکاری که من میگم باید انجام بدی؛و من هم سعی می کردم یه جوری خودم گول بزنم یا قانع کنم که بعدا درست میشه و من باید کمکش کنم.مدام قهر های بلند مدت میکرد و هرچی ازش میخواستم که بهم توضیح بده چه چیزی ناراحتت کرده تا با هم حلش کنیم،اصلا گوش نمی کرد و میگفت وقتی من ناراحتم اصلا کسی نباید با من حرف بزنه،بعضی موقع این مدت قهر کردناش تا 2 هفته یا بیشتر هم طول میکشید، از هر طریقی که می خواستم باهاش ارتباط برقرار کنم،روی خوش نشون نمیداد؛وقتی نوازشش می کردم می گفت من مثل دخترای دیگه نیستم که با اینکار ها خر بشم؛براش نامه می نوشتم ,پارشون می کرد و اصلا یک خط هم نموخوند،وقتی می گفتم بیا با هم حرف بزنیم؛ اجازه نمیداد باهاش حرف بزنم و یا خودشو با جدول حل کردن و یا با قرص خوردن و خوابیدن مشغول می کرد .من هم انقدر باید صبر می کردم تا خودش بیخیال بشه یا اینکه من به خاطر اشتباهی که نمیدونستم چیه،ازش معذرت خواهی کنم و انقدر محبتش کنم تا دوباره به زندگی ادامه بده؛این پروسه خیلی سختو ملال آور و اصلا هم دلیل این رفتارشو نمی فهمیدم و خودش هم بهم نمی گفت ( یعنی تو خوبی و خوشی این اتفاقا می افتاد ).
از طرفی هم تو محبت کردن به من فوق العاده افراطی برخورد می کرد، جوری که من فکر می کردم زنم عوض شده و حتی لحظه ای هم نمی گذاشت من حتی کارهای شخصی خودم رو انجام بدم و همه کارهامو انجام می داد و خلاصه خیلی خوب بود .
تا اینکه دیگه از قهر کردنای بی موردش خسته شدم،یک روز به خاطر موضوعی که به خانوادم توهین کرد، من گذاشتمش خونه مامانش اینا و به مامانش گفتم هرموقع بنای زندگی کردن داشت به من زنگ بزنین با گل و شیرینی و عزت و احترام میام دنبالش.
گذشت و فردا صبحش دیدم با خواهرش اومدن تو منزل مشترکمون هرچی پول و طلا هم توخونه بوده جمع کردن و زنگ زدن به خاور که بیاد و وسایلشو ببرن ( البته وسایل خونرو بعدا بردن ) ،من هم نشستم و علت این کارشونو پرسیدم، که با خواهرش هر اهانتی که تو زندگیم از کسی نشنیده بودم به من انجام دادن، شاید باورتون نشه که 4 ساعت تمام به من فحش دادن و من یک کلمه حرفم نزدم، وفقط گفتم هرموقع دست از توهین برداشیتن و خواستین منطقی صحبت کنیم،من باهاتون صحبت میکنم؛بهش گفتم دوست دارم ازت انقدر بشنم تا این همه محبت و عشق و علاقه از قلبم بره بیرون. خانمم مثل اینکه باز هم خالی نشده بود، زنگ زد به پدر و مادرم و هرفحش و اهانتی که از دهنش بیرون می اومد رو به اونا هم گفت ( پدر و مادری که به گفته خودش از پدر و مادر خودش بیشتر براش احترام قائل بودن و دوستش داشتن و حق گردنش داشتن ).جوری که پدر و مادر از همه جا بی خبر من تا مرز سکته هم پیش رفتن.
تو شرایطی که خیلی بهت زده بودم و باورم نمیشد که این زندگی منه که داره از هم می پاشه؛ بعد از مدت یک هفته تصمیم گرفتم با وساطت دایی بزرگترش و همسایمون به زندگی برگردونمش، و همسایمون به همین منظور مجلس آشتی کنونی ترتیب داد و ما قبل از سال 92 تحویل بشه رفتیم سر خونه زندگیمون.
بعد از اون هر چی سعی کردم دلیل کارم رو بهش بگمو ازش بپرسم که چرا به خانوادم توهین کردی و خودت و خواهرت هرچی از دهنتون بیرون اومد به من گفتین،انکار می کرد و می گفت من اصلا توهینی نکردم، فقط چون تو سکوت کردی به من و خواهرم توهین کردی و باید از ما معذرت خواهی کن ؛من هم به خاطر اینکه زندگیمون ازهم نپاشه به روش نمی آوردم که ازش ناراحتم و سعی می کردم خیلی بشتر از قبل بهش محبت کنم تا زندگیمون گرم بشه،یک بار هم بهش گفتم اون پولا و طلا هارو که بردیرو نمی خوای بیاری گفت مامانم می گه اینا حقمه و من دیگه برش نمی گردونم تازه طلا هایی که تو داری هم باید بهمون بدی و پول پیش خونه هم باید بدی به من( با توجه به اینکه همه طلاهارو خودم براش خریده بودم و هیچی از خونه مادری با خودش نیاورده بود).من هم با امید اینکه درست می شه دیگه به روش نیاوردم و سعی می کرم به خیال خودم رفتار بزرگوارانه انجام بدم تا بهش ثابت کنم من به خاطر مال دنیا برش نگردوندم و به خاطر این که از صمیم قلبم دوستش دارم و به زندگیمون اهمیت می دم برگردوندمش.
تا اینکه یک روزی که فامیلاشونو دعوت کردم خونمون؛ خانومم برای مهمونی یک لیست بلند بالا برای خرید به من داد و من از توی همه اونا یک نوشابه رو یادم رفت بگیرم و گفتم اجازه بده دوباره میرم بیرون می خرم ؛ همین رو بهونه کرد برای دعوا؛ و فامیلاشون که اومدن شروع که به آبرو ریزی که شوهر من با شماها لجه و دوست نداره که شما ها بییان خونمون ، منو از دست این نجات بدین و منو با خودتون ببرین .هیچ وقت یادم نمیره اون روز من تو حضور فامیلاشون که خیلی باهاشون رودبایسی داشتم وبه خاطر اینکه اصلا باورم نمی شد این رفتارو این دروغ هارو از زنم دارم می شنوم؛ نیم ساعت یا بیشتر گریه کردم. برام خیلی سخت بود چونکه من خودم پیشنهاد داده بودم که فامیلاشون بیان خونمون.
دیگه خسته شده بودم از اینکه هر چی به خاطر عشق و علاقه به زنم کوتاه می اومد بیشتر وقیح میشدو سرکشی می کرد؛
فردای اون روز به خانمم گفتم که با این کارش دیگه دوستش ندارم و از این لحظه به بعد فقط به جدایی فکر می کنم.دقیقا فردای اون روز خانومم رفت مهرشو؛نفقشو؛با حکم توقیف اموال و استرداد جهیزرو گرفت و رفت خونه مادرش اینا؛و بهم گفت از این به بعد مخواهم با پول خوشبخت بشم و آزاد باشم و هرجوری که دوست دارم بگردم ( در حالی که من اجباری روی پوشش نداشتم؛و چون آدم مذهبی هستم ازش خواسته بودم تا حجابشو رعایت کنه؛ که ما قبل از ازوداج راجع به این موضوع توافق کرده بودیم )،بهم گفت دوست دارم مثل دخترای خراب بیرون باشم و هرکاری دلم میخواد انجام میدم.
تو دادگاه هم با ظاهر خیلی وقیح اومد و خلاصه دست روی قرآن گذاشت که این آقا منو مدام منو میزده ( در حالی که خودش فوق العاده پرخاشگر بود و تودعواهامون نمیفهید چی کار می کنه حتی تو کوچیکترین دعواهامون به من مشت و لگد می زد)؛و گفت آقای قاضی به من خرجی نمیداده و منو خانوادم تامین می کردن ( در حالی که من به خاطر شرایط بد اقتصادی خانوادش از توی دوستیمون بهش خرجی میدادم و نمیگذاشت کوچکترین خرجی رو خودش انجام بده،و حتی همیشه سعی میکردم به طور غیر مستقیم خانوادشو هم تامین کنم )و خیلی دورغ های دیگه که من شرمم میاد بنویسم،
به خدا من از خوبی چیزی برای زنم کم نگذاشت ما مدام در حال تفریح و خوش گذرونی بودیم و من تمام انرژیمو برای زنم میگذاشتم چون خیلی دوستش داشتم. یادم نمیره روزی رو که با خانومم دوست بودیم و سر رو شانه هام گذاشت و گریه کرد و گفت تورو خدام منو از دست خانوادم نجات بده.
حالا واقعا موندم هم زنمو از دست دادم ؛ هم موقعیت مالیمو از دست دادم ؛ و از همه مهمتر اعتقاداتی که داشتم و فکر می کردن زنم یه روزی می فهمه که من به خاطر علاقم بهش چه فداکاریی هایی کردم و روزگاری قدردانم خواهد بود،رو از دست دادم. دیگه روزهام به سختی میگذره همش به یاد خاطرات مشترکمون و خوش هامون می افتم و دلیل رفتارش رو نمی فهم.تو این مدت هرروز یکی دو ساعت با خودم خلوت می کنم،گریه میکنم و خاطراتمو می نویسم ،از خودم و زنم می نویسم تا بتونم یه یک تصمیم درست برسم اما نمیشه.از طرفی فکر می کنم ادامه این زندگی دیگه به صلاحم نیست و از طرفی هم میگم شاید کاری باشه که من انجام ندادم یا مثلا اگه فلان کارو انجام میدادم درست می شد. از همه دوستان و اعضا خواهشمندم که تو گرفتن تصمیم درست کمکم کنن. این حس تنهایی داره نابودم می کنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)