سلام
من سعید هستم 26 ساله. دو سال است با همسرم ازدواج کرده ام. هر دو دانشجوی کارشناسی ارشد بودیم که ازدواج کردیم. الان من مدرس دانشگاه و دانشجوی دکتری هستم او هم در شرکتی مشغول به کاره. از ابتدا خیلی همدیگه رو دوست داشتیم. مشکل مالی نداشتیم گرچه من پولدار نیستم ولی به لطف خدا هرگز لنگ نبودیم. همیشه از بعضی حرف ها و رفتارهای همسرم شکایت داشتم ولی احساس می کردم که به دلیل اختلاف فرهنگی هست و از روی قصد نیستش. مثلا اینکه همیشه ازش میخواستم آرایش غلیظ نکنه ولی هیچ وقت موفق نشدم. زندگیمون خوب بود و در کل از هم راضی بودیم جز اینکه همیشه این اشکال رو به من میگرفت که تو زیادی کار می کنی و به من کم توجه می کنی. من هم همیشه می گفتم که قبول دارم ولی چاره ای نیست. از اول هم قرارمون همین بود. تا آخر درس من باید تحمل کنی.
خلاصه اینکه 2 ماه پیش به طور اتفاقی فهمیدم که با پسری رابطه داره. این خط رو که مینویسم دستم میلرزه ... اول که فهمیدم تا حد مرگ سرخورده و افسرده شدم. بعد از کلی دعوا و درگیری و معذرت خواهیهاشو و توبه و این حرفا، بهم گفت که چون تو به من کم توجهی کردی من این اشتباه رو کردم.
هنوز من همسرمو دوست دارم ولی تو این 2 ماه، یک شب نبوده که از خواب نپرم. درسم رو نمیتونم بخونم. دیگه بهش اعتماد ندارم. هزار بار ازم پرسیده که منو بخشیدی ؟؟ من برای اینکه اشک هاشو نبینم گفتم آره عزیزم ! ولی دروغ گفتم. سه روز پیش تصمیم گرفتم ازش جدا شم ولی خیلی برام سخته.
آیا باید جدا بشیم ؟ آیا به نظرتون اگه یه مدت از هم جدا زندگی کنیم ممکنه چیزی تغییر کنه ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)