سلام
نمیدونم از کجا شروع کنم؟ اگه از اول بخوام بگم خیلی طولانی میشه و حال نوشتن ندارم؛ از طرفی خاطرات بد برام زنده میشه.
شاید حدود دو سال باشه میام تو این سایت و با خوندن تایپیکای دیگه چیزای زیادی یاد گرفتم که ای کاش زودتر میومدم و تا این همه احساس بد که الان تو وجودم هست رو شاید نداشتم.
احساسی که الان دارم اینه که به هیچ چیز و هیچ کس به جز خانوادم علاقه ای ندارم و احساس پوچی می کنم. حتی نمیتونم روی درسم تمرکز کنم و تمومش کنم. هیچ چیز از ته دل خوشحالم نمیکنه و هیچ چیز هم خیلی ناراحتم نمیکنه و این حالات خیلی برام عذاب آور شده. بعد از خدا آخرین امیدم به شماهاست که با راهنمایی هاتون بهم کمک کنین که شاید از این حالت خلاصی پیدا کنم. خودم دلیل این حالاتم رو میدونم ولی نمیتونم حلش کنم نمیدونم شاید باید باهاش کنار بیام بعضی وقتا به حال خودم گریم میگیره هیچ کسی رو ندارم که منودرک کنه چون نمیتونم همه حرفای دلمو به کسی بزنم.
تو زندگی من هیچ عشقی وجود نداره حداقل از طرف من که اینطوره
با این همه فکر و خیال میترسم یه روز دیونه بشم یا اینکه بیماری لاعلاجی بگیرم