با سلام خدمت تمامی دوستان
خوب اتفاقاتی افتاده که نیاز دارم از رهنمودهای شما استفاده کنم.
بیش از دو سال پیش من با آقایی(به اسم محمد) توی یک محیط علمی و صرفا جهت کار علمی آشنا شدم. در این مدت با عقاید و طرز فکر و نوع دیدگاه های هم آشنا شدیم. بعد از نوع برخوردشون متوجه شدم که مایل هستن بیشتر با هم آشنا بشیم و من هم با نوع برخوردم این اجازه رو دادم. با فرهنگ و سطح مالی و نوع مذهب دو خانواده هم دیگه رو آشنا کردیم و هر دو به این نتیجه رسیدیم که خانواده ها خیلی به هم شبیه هستن و راحت تر این آشنایی رو ادامه دادیم.
این رابطه هم از نوع دوستی هم از نوع رابطه کاری ادامه داشت تا یک سال.کاملا به صورت جدی در مورد ازدواج مطالعه کردیم و قول دادیم تصمیمی دور از احساس بگیریم و در آخر قرار شد با خانوادش صحبت کنه.
از اونجایی که گفت پدر مادر سخت گیری داره، قرار شد اول با خواهرش صحبت کنه تا اون با پدر مادر صحبت کنن.با خواهرشون صحبت کردم. صحبت خوبی بود و هر دو راضی بودیم.و من توی این صحبت فهمیدم پدر ایشون جایگاه خاصی تو خانوادشون دارن و فرزندان نباید رو حرفش حرف بزنن.
خلاصه،بعد دوست من به سربازی رفت و سه ماه بعدش که به شهر خودمون برگشتن قرار شد مامانشون تماس بگیرن. یک روز تو محیط کار مادر و پدرشون اومدن و بدون اینکه یعنی من بدونم (من از طریق محمد می دونستم) من رو دیدن. بعد هم گفتن به محمد که نه، این قدش کوتاهه. ما عروس بلند دوست داریم.
بیشتر از سه ماه محمد تلاش کرد اونها رو قانع کنه. من بهش می گفتم آخه دلیل منطقی شون چیه؟ می گفت می گن ما قدبلند می خوایم و تو فامیل های ما رو نمی شناسی، خیلی حرف بزن هستن و از طرفی همشون قدشون بالاتر از 170 هست (من 156 هستم)
محمد هم فوق العاده احساساتی یه (البته تو زندگی کردنش بسیار منطق بهش حکم فرماست، تو این مدت هم اون همیشه ترمز احساسات رو می گرفت و یادآوری می کرد باید منطقی بود) پخیلی داغون شد، اما همش می گفت نسبت به من احساس نگرانی داره و از این که ذهن من رو مشغول کرده و این کار نشده، احساس عذاب وجدان داره. خوب من هم همیشه هم دلداریش می دادم که اولا تقصیر اون نیست، ثانیا هر مسیله ای اگه از راه درستش وارد بشیم قابل حله. واقعا تلاش کرد، اما هیچ وقت به من نگفت بین اونا چی میگذره و می گفت بعضی از حرف ها رو نباید زد.
از طرفی هم اعصابش خورد شده بود که بهش گفتن باید دیگه بری خواستگاری. منم بهش گفتم مخالفت نکنه، یه چند جا که برن می فهمن که دختر پرییون در کار نیست و انتظاراتشون معقول تر می شه.
باز هم تو این مدت خیلی تلاش کرد، اما باز هم اونا با سردی جوابشو می دادن، با خواهرش هم که صحبت کرد، خواهرش بهش غیر مستقیم گفته بود وقتی مامان اینا راضی نیستن دیگه حرفشو نزن.
بعد از یه مدت هم گفت قضیه فقط این نیست، پسرعموی بابای شما (من) یه کار بدی انجام داده که اینا این رو هم کردن بهونه و خلاصه دیگه جای صحبت رو بستن. در همین حد و دیگه بیشتر از این نگفت.
الان هم که بهش می گم، کامل بهم بگو چی شده، چی بینتون گذشته، تا ببینیم راهی هست یا نه، می گه دیگه ولش کن، اصلا من شرایط ازدواج ندارم.
هم از طرفی اعصاب خوردی ها و نگرانی هاش نسبت به خودم رو می بینم (همش میگه تا وقتی من از زندگیت کامل نرم، تو نمی تونی به کس دیگه ای فکر کنی و با این وضعیت من به شدت عذاب وجدان دارم)
هم این که اصلا نمی گه بینشون چی گذشته و این که دیگه می گه من اصلا دیگه نمی خوام ازدواج کنم.
یه هفته هم هست که قرار شده رابطمون عادی یه عادی (و حتی قطع) باشه تا همه چیز رو فراموش کنیم.
اصلا نمی فهمم الان باید چی کار کنم؟
باید بهش اصرار کنم که بگه چی شده بین اونا یا آزادش بگذارم ببینم چی پیش میاد؟
تو یکی از اس ام اس هاش گفته "یه عاشق عاقل می خواستم، پیدا کردم؛ حالا باید بگم دوستم نداشته باش"
می دونم اصل کوتاه اومدنش به خاطر خانوادشه، اما دیگه این قدر ناامید شده که حتی حاضر نیست حرفشو بزنه که ببینیم میشه کاری کرد یا نه.
چی کار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)