به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 اسفند 96 [ 15:33]
    تاریخ عضویت
    1387-11-29
    نوشته ها
    1,732
    امتیاز
    22,684
    سطح
    93
    Points: 22,684, Level: 93
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 666
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    4,250

    تشکرشده 4,202 در 1,430 پست

    Rep Power
    189
    Array

    Arrow میخواستم از اون جدا بشم!


    اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم.
    اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.
    هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم
    از من پرسید چرا؟!
    اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

    اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت، می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
    اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم "دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
    من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم. خونه، سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم.
    اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
    زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

    بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.
    بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست، وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
    اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
    این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
    خیلی درخواست عجیبی بود، با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.
    اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
    وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی" تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
    به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.

    مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
    هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.
    پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

    جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

    نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

    روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم.
    متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود، لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
    برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
    روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

    این زن، زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
    روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
    من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم، با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
    و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند.
    توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود، انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد.
    ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش ، مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
    همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
    من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,
    درست مثل اولین روز ازدواج مون . روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

    انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

    اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم تردید کنم.

    "دوی" در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

    اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
    من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.
    به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

    زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
    نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
    من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.
    "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

    من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
    یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
    دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
    و من در حالی که لبخند می زدم
    نوشتم : از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه.


    جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند.
    این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.
    این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.
    پس در زندگی سعی کنید:
    زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.
    چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید.
    زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
    این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید
    [size=medium][align=center]کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
    چـیزی که نپرسند تو از پیش مـــگوی
    دادنـد دو گــوش و یـــک زبـان از آغــاز
    یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی[/align]
    [/size]

  2. 14 کاربر از پست مفید parnian1 تشکرکرده اند .

    parnian1 (سه شنبه 08 دی 88)

  3. #2
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    425
    Array

    RE: میخواستم از اون جدا بشم!

    غزاله دختر عزیزم

    بیست و یک بهار را پشت سر گذاشته ای و چقدر عاقل و زیبا این متن قشنگ را انتخاب کردی . کلمه " خواب غفلت " در متن بالا شنیدنش از دهان یک دختر جوان فوق العاده است . باید به وجود جوانانی درست اندیش چون تو افتخار کرد . دلم می خواست هزاران رتبه و هزاران تشکر به این مطلب و الخصوص " خواب غفلت " بدهم .اما تو بی بضاعتی مرا د این امر ببخش .

    اگر بدانی چه کیفی کردم و چه لذتی بردم . از این حس و حالی که در من ایجاد کردی دخترم ممنون . چقدر غزاله بزرگ شده ای ؟ چقدر عاقل شده ای ؟ این بلوغ فکری را در وجود تو و هر دختر جوان دیگری دوست دارم . بدا به حال آنان که در پی رشد و پویایی نیستند . دخترم به جهت این بلوغ به تو و احسان تبریک می گویم و بسیار خوشحالم . بدو ورودت و اخطارهایی که تا همین چندی پیش می گرفتی را خاطرت هست ؟! غزاله به واقع تو تغییر کرده ای . بزرگ شده ای . چقدر خوشحالم .

  4. 2 کاربر از پست مفید ani تشکرکرده اند .

    ani (چهارشنبه 09 دی 88)

  5. #3
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    RE: میخواستم از اون جدا بشم!

    غزاله جان واقعا زیبا بود
    چقدر این داستان به دلم نشست
    گویی از ته دلم سخن می گفت
    خیلی ریز بینانه بود
    امید وارم در تمام زندگی ات همیشه آرامش و عشق را در کنار هم داشته باشی

  6. 2 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (چهارشنبه 09 دی 88)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 03 مهر 92 [ 17:15]
    تاریخ عضویت
    1388-8-12
    نوشته ها
    48
    امتیاز
    5,458
    سطح
    47
    Points: 5,458, Level: 47
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    509

    تشکرشده 478 در 87 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: میخواستم از اون جدا بشم!


    خاله غزاله جان
    واقعا مطالبت جالب بود
    گرچه چیزی از بعضی کلماتش نفهمیدم ولی داستان خوبی بود
    نتیجه ای که گرفتم این بود
    هیچ وقت از زندگی ام جدا نشوم و اگه من این مشکل رو پیدا کردم روی کاغذ همین ها رو می نویسم

  8. 3 کاربر از پست مفید مو طلایی تشکرکرده اند .

    مو طلایی (چهارشنبه 09 دی 88)

  9. #5
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    425
    Array

    RE: میخواستم از اون جدا بشم!

    نقل قول نوشته اصلی توسط مو طلایی


    نتیجه ای که گرفتم این بود
    هیچ وقت از زندگی ام جدا نشوم و اگه من این مشکل رو پیدا کردم روی کاغذ همین ها رو می نویسم

  10. 2 کاربر از پست مفید ani تشکرکرده اند .

    ani (چهارشنبه 09 دی 88)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:32 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.