در كتاب انوار المجالس داستان زیر نوشته بود :
(نَصوح) مردى كوسج بى ریش و مانند زنان داراى دو پستان بود او در یكى از حمام هاى زنانه آن زمان كارگرى مى كرده و شستشوى این زن و آن زن را به عهده داشته.
او ساليان متمادي بر اين کار بود و از اين راه هم امرار معاش ميکرد و هم ارضاي شهوت. گرچه چندين بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت، او را به کام خود اندر ميساخت و كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند .
نصوح به اندازه اى چابك و تردست بوده است كه همه ز نها مایل بودند كارشان را او عهده دار شود، خورده خورده آوازه نصوح ، بگوش دختر پادشاه وقت رسید، میل كرد كه وى را از نزدیك ببیند.
نصوح جهت پذيرايى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص نديمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد .
از قضا گوهر گرانبهائی دختر پادشاه ، در آن حمام مفقود گشت از این پیش آمد دختر پادشاه در غضب شد و به دو تن از خواصش فرمان داد كه همه كارگران را تفتیش و بازرسى كنند ، تا بلكه آن گوهر گرانبها پیدا شود. طبق این دستور مامورین ، كارگران را یكى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند.
همینكه نوبت به نَصوح رسید، با اینكه آن بیچاره روحش خبر نداشت ولى از این جهت مى دانست كه اگر تفتیشش كنند كارش به رسوائى كشیده خواهد شد به خاطر همین هم حاضر نشد كه تفتیشش كنند. لذا به هر طرف كه مامورین مى رفتند تا دستگیرش كنند، او به طرف دیگر فرار مى كرد و این عمل او به آنها اینطور نشان مى داد كه دانه را او ربوده و از این نظر ماءمورین براى دستگیرى او اهمیت بیشترى قائل بودند.
نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید كه خود را در میان خزانه حمام پنهان كند ناچار خودش را بداخل خزانه رسانید، و همینكه دید ماءمورین براى گرفتنش به خزانه وارد شدند و فهمید كه دیگر كارش تمام است و الا ن است كه رسوا شود، بخداى متعال از ته دل توجه عمیقى نمود و از كرده هاى خود توبه كرد و دست حاجت بدرگاه الهى دراز نمود .از روى اخلاص توبه كرد در حالي که بدنش مثل بيد ميلرزيد با تمام وجود و با دلي شکسته خدا را طلبيد و گفت: خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاري ات اين بار نيز فعل قبيحم بپوشان تا زين پس گرد هيچ گناهي نگردم و از خدا خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد .
به مجرّد اینكه نصوح حال توبه و استغفار پیدا كرد و از كرده خود پشیمان گشت ، ناگهان از بیرون حمام صدائى بلند شد كه دست از این بیچاره بردارید چون گوهر پیدا شد. پس ، از او دست كشیدند و نصوح خسته و نالان شكر الهى را بجا آورده از خدمت دختر مرخص شد و به خانه خود رفت
او در اين واقعه عياناً لطف و عنايت رباني را مشاهده کرد. اين بود که بر توبهاش ثابتقدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزي از غيبت او در حمام سپري نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولي نصوح جواب داد که دستم عليل شده و قادر به دلاکي و مشت و مال نيستم، و ديگر هم نرفت.
و هر چه مال كه از راه گناه در آورده بود، همه را بین فقراء قسمت كرد و چون اهالى شهر از او دست بردار نبودند دیگر نمى توانست در آن شهر بماند. و از طرفى نمى توانست راز خودش را به كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج شده و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود، سكونت اختیار نمود، و بعبادت خدا مشغول گردید.
اتّفاقا شبى در خواب دید كسى به او مى گوید :
اى نصوح چگونه توبه كرده اى و حال آنكه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است ؟!
تو باید طورى كنى كه گوشتهاى بدنت بریزد، همین كه نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگهاى گران وزن را حمل كند و بدین وسیله خودش را از گوشت ها بكاهاند.
این برنامه را نصوح مرتبا عمل كرد، تا پس از مدّتى كه گذشت در یكى از روزها همانطوریكه مشغول به كار بود چشمش به میشى افتاد كه در آن كوه چرا مى كند، از این امر به فكر فرو رفت . كه آیا این میش از كجا آمده و از آن كیست ؟! تا آنكه عاقبت با خود اندیشید كه این میش قطعا از چوپانى فرار كرده و به اینجا آمده پس بایستى من از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پیدا شود و باو تسلیمش نمایم ، لذا رفت و آن میش را گرفت و ازآن نگهداری كرد، چونكه چند روزى بهمین منوال گذشت آن میش به فرمان الهى به تكلم و حرف آمد و گفت :
اى نصوح خدا را شكر كن كه مرا براى تو آفریده سپس از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش مى خورد و عبادت مى كرد تا موقعیكه اتفاقا عبور كاروانى كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى نزدیك به هلاكت بودند به آنجا افتاد. همینكه نصوح را دیدند از او آب خواستند.
نصوح گفت : شماها ظرفهایتان را بیاورید تا من به جاى آب شیرتان دهم مردم ظرف مى آوردند و نصوح آنها را از شیر پركرده به آنان رد مى كرد و به قدرت الهى هیچ از آن كم نمى شد بدین وسیله نصوح آن گروه را از تشنگى نجات داد. بعدا راه شهر را بآنها نشان داد.
كاروانیان راهى شهر شدند و هریك از مسافرین در موقع حركت در برابر خدمتى كه آقاى نصوح به آنان كرده بود احسانى نمودند و چون راهى كه نصوح به آنها نشان داده بود نزدیكتر بشهر بود. آنها براى همیشه آمد و رفت خود را از آنجا قرار دادند.
بتدریج سایر كاروانها هم بر این راه مطلع شدند. آنها نیز ترك راه قدیمى نموده همین راه را اختیار كردند. قهرا این رفت و آمدها درآمد سرشارى براى نصوح تولید مى نمود، و او از محل این درآمدها بناهائى ساخت و چاهى احداث كرد و آبى جارى نمود و كشت و زراعتى بوجود آورد و جمعى را هم در آن منطقه سكونت داد، و بین آنها بساط عدالت را مقرر فرمود و برایشان حكومت مى كرد و جمعیتى كه در آن محل سكونت داشتند همگى به چشم بزرگى بر نصوح مى نگریستند.
رفته رفته آوازه و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه وقت كه پدر آن دختر بود، رسید. از شنیدن این خبر به شوق دیدنش افتاد لذا دستور داد تا وى را دعوت بدربار كنند. همینكه دعوت پادشاه به نصوح رسید اجابت نكرد و گفت مرا با دنیا و اهل دنیا كارى نیست . و از این رفتن به دربار عذر خواست
مامورین وقتى سخن نصوح را به پادشاه زدند بسیار تعجب كرد واظهار داشت حال كه او براى آمدن عذر دارد پس چه خوب است ما نزد او رویم و قلعه نوبنیادش را مشاهده كنیم . لذا با خواصش بسوى اقامتگاه نصوح حركت كردند.
همینكه به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد كه جان پادشاه را بگیر و به زندگانى وى خاتمه دهد، پادشاه بدرود حیات گفت .
این خبر به نصوح رسید دانست كه وى براى ملاقات او از شهر خارج شده لذا در تجهیزات و مراسم تشییع جنازه اش شركت كرد، و آنجا ماند تا به خاكش سپردند و از این رو كه پادشاه پسرى نداشت اركان دولت مصلحت را در این دیدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند پس چنان كردند و نصوح را به زور به پادشاهى منصوب كردند.
نصوح هم چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملكتش گسترانید و بعد هم با همان دختر پادشاه كه قبلا گفتیم ازدواج كرد. چون شب زفاف رسید و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت ، چند سال قبل از این به كار شبانى و چوپانى مشغول بودم و میشى از من گم شده بود و اكنون آن را در نزد تو یافته ام ، مالم را به من رد كن.
نصوح گفت : همینطور است الا ن امر مى كنم به تو میش را تسلیم كنند. شخص تازه وارد بار دیگر گفت چون میش مرا نگهدارى كردى هرآنچه از شیرش را خورده اى بتو حلال باد ولى آن مقدار از منافعى كه به تو رسیده نیمى از آنِ تو باشد، باید نیم دیگرش را به من تسلیم دارى .
نصوح دستور داد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول كه در اختیار دارد نصفش را به وى بدهند و منشیان را دستور داد تا كشور را نیز بالمناصفه بینشان تقسیم كنند سپس از چوپان معذرت خواهى كرد تا بلكه زودتر برود. در آن موقع شبان گفت : اى نصوح فقط یك چیز دیگر مانده كه هنوز قسمت نشده ؟! نصوح پرسید كدام است ؟!
چوپان گفت همین دختریست كه به ازدواج خود در آوردى چون آن هم از منفعت میش من است .
نصوح گفت : چون قسمت كردن او ، مساوى با خاتمه دادن به حیات وى است بیا و از این امر درگذر؟ شبان قبول نكرد باز گفت : نصف دارائى خودم را به تو مى دهم ، تا از این امر درگذرى ، این مرتبه هم قبول نكرد. نصوح اظهار داشت تمام دارائى خود را مى دهم تا از این امر صرف نظر كنى ، باز نپذیرفت . ناچار جلاّد را طلبید و گفت : دختر را به دو نیم كن . سپس جلاد شمشیر را كشید تا بر فرق دختر زند دختر از وحشت لرزید و جزع كرد و از هوش رفت.
در این هنگام شبان جلو جلاد را گرفت و خطاب به نصوح كرد و گفت بدان نه من شبان و نه آن میش است بلكه ما هر دو ملكى هستیم ، كه از براى امتحان تو فرستاده شده ایم ، سپس در آنموقع ، میش و چوپان هر دو از نظر غائب شدند.
نصوح شكر الهى را بجا آورد و پس از عروسى تا مدتى كه زنده بود عبادت و سلطنت مى كرد و بعضى گفته اند آیه شریفه : تُوبُوا اِلَى اللّه تَوْبَةً نَصُوحا اشاره به توبه چنین شخصى است .
از این داستان نتیجه مى گیریم ، اگر كسى توبه كند خداوند متعال امور دنیا و آخرت او را اصلاح خواهد كرد و دعایش را مستجاب مى كند و او را در بین مردم و ملائكه عزیز و سربلند مى نماید و بزرگترین پاداش را بعد از امتحان؛ در دنیا و آخرت به او عنایت مى نماید.
منبع : قصص التوابین یا داستان توبه كنندگان
نویسنده : على میرخلف زاده
http://www.link.monajat.org/story.php?id=104
علاقه مندی ها (Bookmarks)