من قبلاً هم موضوعم رو در این تالار مطرح کرده بودم و بعضی دوستان راهنماییم کرده بودن و احتمال داره من رو بشناسن.
25 سالمه . با پسری 29 ساله آشنا هستم که ایشون استاد من بودن و بعد از یه مدت ما متوجه شدیم که هم محلی هستیم و حتی یک دوست مشترک هم داریم. فبل از فهمیدن این مسائل ایشون دورادور به من ابراز علاقه کرد و من چون نمی شناختمشون و محیط به نظرم مناسب نبود نپذیرفتم. ولی ویژگی های ظاهریش مطابق با خواسته های من بود. بعد از مدتی تمایل پیدا کردم پا پیش بگذارم ولی این درست مقارن شد با عقب نشینی ایشون. البته در این بین مسائلی هم پیش اومد که شاید باعث رنجش ایشون از من شده باشه ، مثلاً یک بار من برای کار درسی شماره ایشون رو از اون دوست مشترک خواستم و ایشون هم پس از تماس با اون آقا شماره رو دادن و شماره من رو خواستن که من ندادم، چون دوست نداشتم تصور بشه که در اون لحظه من شماره رو برای دوستی می خوام و نمی خواستم هم که کسی این بین واسطه باشه. از این مسائل زیاد پیش اومد که شاید بشه گفت به دفعات اتفاق افتاد که ایشون (ضایع ) شدن . یه مدت طولانی من فاصله گرفتم و بعد از اون یه کلاس نیمه خصوصی باهاشون داشتم. در اون مدت سعی کردم ارتباط دوستانه رو قوی تر کنم تا کدورت از بین بره . اوضاع بد نبود ، منو بچه محل صدا می کرد ، وقتی مسافرت رفتم براشون سوغاتی آووردم و ایشون هم همین طور هر چند که حس کردم اون سوغاتیشو با اکراه داد! در اوج رفاقت چند بار بدون اطلاع قبلی کلاس نیومد و هیچ خبری هم به ما نداد و حتی گوشیش رو هم خاموش کرد!!! (از این حالت ها زیاد اتفاق افتاد که شدید دوست و صمیمی می شد که می گفتی دوست از این بهتر وجود نداره و بعد یه دفعه می زد همه چیزو خراب می کرد) تا اینکه من خواستم لپ تاپ بخرم و ایشون گفت اگه سوالی بود من راهنماییت می کنم و یه شماره بهت می دم ، برو از اونا خرید کن. زنگ زدم برای گرفتن شماره ، که هر بار بهانه می آوورد که یادم رفت تا اینکه دوره کلاسها تموم شد ، من دیگه خسته شدم و گفتم که دیگه زنگ نمی زنم . بعد از حدود 3-4 روز خودش زنگ زد بهم و گفت کلی در این چند روز به فکر بوده و بالاخره امروز شماره رو پیدا کرده . بعد از کلی راهنمایی واسه خرید گفت بعدش باید به من شیرینیشو بدی! من به شوخی رد کردم و وقتی تموم شد خبر دادم که خریدمش و چند تا سوال از گارانتیش پرسیدم . پاشو کرد تو یه کفش که من شیرینی می خوام و راستش اون موقع ذوق زده و خوشحال هم بود ولی موضوع برای من شیرینی نبود ، می خواستم ببینم احساسی وجود داره یا نه؟ گفتم "مگه خودت شیرینی دادی که می خوای؟" گفت:"آخه اون موقع شما نبودی ، من نبودم ، قضیه اینجوری نبود!!!" فکر کردم که اگر چیزی باشه قبول می کنه که خودش هم قدمی بر داره وگرنه شاید فقط می خواد یه استفاده مادی ببره و چون اون چیزی نگفت منم قبول نکردم، اونم گفت "باشه ، همین که شما خوشحالی ما راضی هستیم". اونم چه رضایتی و بعداً با من چه کرد؟!!! چند ماهی گذشت و من ، ایشون و اون موضوع رو کامل فراموش کرده بودم تا اینکه بیرون دیدمش ، ما که همیشه سلام علیک گرمی داشتیم وقتی منو دید محل نگذاشت و سرشو پایین انداخت ولی انگار هم منتظر بود که من برم جلو و سلام کنم ، با این کار منو مردد کرد. وقتی اینطور دیدمش ناراحت شدم، حس کردم خیلی باهاش بد برخورد کردم! دلخوریش اذیتم کرد. یه شب توی نت دیدمش و با کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم و از دلش در بیارم و شیرینی رو بدم. گفت :"خیلی ازت دلخور شدم تو یه بیسکویت هم به من ندادی!" گفتم:"دوست ندارم شما دلخور باشی ولی دوستی یه چیز 2 طرفه ست شما خودت چقدر بخشش داری که توقع داری؟" گفت :"من دعوتت می کنم فلان جا ولی تو از ترس جبرانش مطمئنم قبول نمی کنی " من قبول کردم که شام بدم و روز و ساعت رو مشخص کردیم ، البته اول اون و بعد من. خلاصه ... من اون روز حدس زدم که اون نمیاد و منو گذاشته سر کار و همینم شد . وقتی دید از من خبری نشد و زنگ نزدم و نرفتم سر کار، اس ام اس داد که (خلاصه می گم) "چطوری؟و .... من یادم نبود امروز تا این ساعت کلاس داشتم . حالا چی کار کنیم ؟ خوبه فردا بریم؟!!! " منم گفتم "فراموش کن ، فرض می کنم تو شام دادی تو هم فرض کن من شام دادم." گفت:"به هر حال من در خدمتم"
جز این ، چندین بار حالت های رنجش بین ما پیش اومده بود ،من خیلی سعی کردم رابطه رو درست کنم، باهاش خوب باشم و خوشحالش کنم ولی انگار فقط بدتر می شد! از طرفی با خودم می گم شاید کلاً قضیه از اولشم سر کاری بوده و می خواسته بازیم بده؟ ولی وقتی یاد این میوفتم که خیلی جاها بهم محبت کرده و کمکم کرده فکر می کنم واقعاً دلخورش کردم ، طوری که شخصیتش خورد شده و از دلخوری زیاد این کارو با من کرد ، خواست همون جوری که پیش خودش فکر کرده "من دستش انداختم" منو دست بندازه! یا می گم نکنه قضیه فقط برای پول بوده ؟ چون یه مواقعی بهم می گفت بچه مایه دار و ... !!! من واقعاً قصدم رنجوندن اون نبوده ولی دیگه کار به جایی رسیده که با این "کتک کاری های روحی ای" که ما با هم کردیم تصور اینکه بخوام وقتی دیدمش لبخند بزنم و سلام کنم فاجعست. ما تو یه محلیم ، دیگه نمی دونم وقتی می بینمش باید چه برخوردی کنم؟ این کدورت هر بار که ببینمش مثل یه تیر بهم می خوره و اذیتم می کنه.
باور کنید 2-3 بار ارتباط رو قطع کردم و کاملاً فراموشش کردم ولی باز کاری می کنه که برگردم. البته نمی گم تمام تقصیر از ایشونه ، من هم احساسی دارم که برام ایجاد مشکل می کنه.
مسخره ست ،2 تا آدم به این بزرگی در طی 5/2 سال حتی نتونستن مستقیم با هم حرف بزنن ، من سعی کردم نزدیک بشم و در دسترسش باشم (نزدیک به 2 ماه ما کلاس نیمه خصوصی داشتیم) که اگر چیزی می خواد بگه بتونه ولی حرفی پیش نیومد. دیگه واقعاً مغزم نمی کشه ، درست و غلط رو نمی تونم تشخیص بدم. خواهش می کنم راهنماییم کنید. راستی اینم بگم یه بار سر کلاس نوشت "I`m getting married" و چند بار هم پیش اومد که دختری رو دیدم که آخر شب با ماشین با هم رفتن ولی همکار و دوست و آشنای ایشون رو نمی شه اصلاً از هم تشخیص داد. اگر ایشون داره ازدواج می کنه این رفتارها چه دلیلی براش وجود داره؟
می خوام بدونم این چه رابطه ای بوده؟
احساس این فرد در حقیقت چی بوده؟
چه چیزی کار رو به اینجا کشوند؟
من از حالا به بعد باید چی کار کنم؟ آیا رنجش ایشون صحیح بوده و من باید عذر خواهی کنم؟ یا لزومی به انجام کاری از جانب من نیست و باید بی تفاوت باشم؟
نکنه زیادی دنبالش رفتم و به قولی آویزون بودم؟
من چه اشتباهاتی کردم؟ چه درسی باید بگیرم؟
اگر باز هم سوالی هست پاسخ می دم .راهنماییم کنین ، منتظر نظراتتون هستم
حتماً نظراتتون رو بهم بگید ، نمی خوام دوباره این حلقه تکرار از اول شروع بشه
منتظرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)