دیشب دختری دیدم شبیه همان دختری كه همیشه دوست داشتم باشم؛ با قد 170، با موهای فر مشكی، با رنگ پوست قهوه ای، با چشمای تیله ای عسلی، با لحن حرف زدن جذاب، همون طوری كه نمی تونی ازش نگاهت رو برداری، با سانتافه، با زندگی مستقل، وكیل یه شركت آلمانی، با حقوق خداد تومن، با پاس فول گشت و گذار دور دنیا، با تحصیلات عالیه از امریكا، با یه روحیه سرسخت، با یه رفتار شیك. دختری كه می تونست با كفش پاشنه ده سانتی 2 ساعت برقصه و خسته نشه، می تونست سوفله درست كنه بدون اینكه آبكی بشه یا مثل سنگ سفت بشه، می تونست واسه كامپیوترش ویندوز بریزه بدون اینكه بعدش به یه مهندس نیاز پیدا كنه!
دیشب دختری دیدم شبیه همان دختری كه همیشه دوست داشتم باشم؛ اما یه مشكل كوچیك داشت؛ اونم قد من از زندگیش خسته شده بود و دلش می خواست یه معجزه ای از دیوار خونه اش بالا بره و قد من حتم داشت معجزه پیش نمی آد. اونم قد من بعضی شبا پشت پلك اش می سوخت و قد من از هر چی مشاور و روان پزشك و روان شناس و هر چی ...شر گو بدش می اومد. قد من فكر می كرد عدالت یه نسخه نپیچیده است و ما محكوم همون 10 درصدی از زندگی مون هستیم كه اصلا دست خودمون نبوده، قد من جایی كه بود رو خوش نداشت و فكر می كرد آسمون یه جای دیگه رنگی تر است و قد من به این هم شك داشت !!!
یاد حرف دكتر افتادم. اینكه می گفت ما آدما قد هم شادیم یا احساس بدبختی می كنیم و جز در پیك های شدید هیجانی، مثل برنده شدن تو یه بخت آزمایی و یا از دست دادن یك عزیز. یه كشاورزی كه سر مزرعه اش نشسته و زیر برق آفتاب، یه تخم مرغ نیمرو می خوره، همون قدری احساس لذت می كنه كه كسی كه تو گرون ترین رستورانهای فرانسوی شاتوبریان و ودكا براش سرو می شه! یعنی ته اش تو زندگی این دو تا آدم یه اندازه شاد بودن و غمگین! این نكته شگفت انگیزی بود كه دیشب فهمیدم وقتی كه دختری دیدم شبیه همان دختری كه همیشه دوست داشتم باشم!
http://www.cloob.com/profile/memoirs/one/username/shigess/memid/895002/redirectkey/e6d4fcd5f76d74e98feb013775661b14
علاقه مندی ها (Bookmarks)