به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: جمعه پائیزی

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 16 خرداد 89 [ 13:19]
    تاریخ عضویت
    1388-7-09
    نوشته ها
    146
    امتیاز
    4,917
    سطح
    44
    Points: 4,917, Level: 44
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    390

    تشکرشده 366 در 125 پست

    Rep Power
    29
    Array

    جمعه پائیزی

    یک جمعه از آبان ماه بود ، بوی باران فصل حنا بندان طبیعت ، هوس قدم زدن در غروب پائیزی را به دلم می ریخت ، شوق بلعیدن هوای تازه ، از خانه به خیابانم کشانده بود ، در خیابان همه چیز رنگ پائیزی داشت
    ، برگ های زرد فرو افتاده از شا خه های خشکیده ، کز کردن کنجشک خیس شده زیر طاقی سر در یک خانه اشرافی ، بانک اذان مسجد از مناره های سر به فلک کشیده که می بلعید فریاد طوافی را که انار می فروخت ، همه و همه چون تابلویی در قاب نگاهم جای گرفته بودند تا لذت قدم زدن زیر نم نم باران به جانم بنشیند ، اما ناگهان صدایی که ترحم مردم پناه گرفته در زیر چتر های رنگارنگ را گدایی می کرد به گوشم آشنا آمد و لرزه ای به تنم انداخت .
    بی اختیار نگاهم بسوی صدای آشنا کشیده شد ، در ازدحام رهگذران شتاب زده او را یافتم ، چند قدم دورتر از من ، بی خیال از بارش باران با تنی رنجور و پاهایی لرزان ، آهسته آهسته قدم بر می داشت ، پالتوی سربازی بر شانه هایش سنگینی می کرد ، کوتاهی شلوار پر چین و چروک و پاره اش ، پاهای لاغر و استخوانیش را نمایان کرده بود و پاشنه قاچ خورده و پینه بسته اش نیمی در دمپایی پلاستیکی و نیمی بر تن خیس پیاده رو خیابان کشیده می شد.

    با گامهای بلند از کنارش گذشتم و در فاصله ای نه چندان دور ، کنار دکه روزنامه فروشی ایستادم تا این بار از روبرو نظاره اش کنم .

    چهره اش در زیر انبوهی از ریش پنهان بود و باران از لابلای موهای ژولیده اش بر پیشانی بلندش سره می کرد ، تن پوش نازکی بدن چرک و نحیفش را در زیر پالتوی سربازی پوشاند بود و در حالیکه سیگار نیمه خاکستر شده ای بر گوشه ی لبانش داشت ، دستهایش را از گزند خنکای پائیزی د ر دوجیب شلوارش فرو کرده بود و تنها هنگامی که ترحم عابری را جلب می کرد دست راستش را از جیب بیرون می کشید .

    پا های لرزان بی رمقش ، قامت خمیده و کمان مانندش را هر لحظه به من نزدیک تر می کرد ، و من با چه دلشوره ای ، محو تماشایش بودم تا بیاد آورم آن ژنده پوش آشنا را ، وقتی از کنار م می گذشت ، سنگینی نگاه جستجوگرم را به نگاهش پیوند زدم ، اما او با چشمانی نیمه باز و خمارآلودش ، با گفتن جمله ای کوتاه ، بی تفاوت از تیر رس نگاهم دور شد :

    داداش یک حالی به من بده ، دمت گرم ...

    با چشم دوختن به نگاه دردمندش ، گمان داشتم تلنگری بر خاطراتش خواهم زد که اگر من او را بیاد نمی آورم شاید او مرا به خاطر بیاورد اما نگاهش بی رمق تر از آن بود که بیش از یک پلک زدن باز بماند .

    بی اختیار سکه ای در دستش گذاشتم ، چشمان خمار آلودش برای یک لحظه باز شد و من با سماجت بار دیگر خود را در مردمک چشمان بی فروغش جای دادم ، اما باز هم نه او مرا شناخت و نه من او را ، جز صدایی که بطور قریبی به گوشم آشنا می نمود که با نیم نگاهی به سکه ای که در کف دستش گذاشته بودم گفت : دمت گرم ...، خیلی آقایی...

    اما این بار صدایش ... خدای من ، این صدای ...

    -----------------------------------------------------

    نم و نای آب ، تیغ آفتاب ، روشنی مهتاب فریبکار ، دشمنی بخت ، خواب اقبال و زهر آرزو های محال ، مرا به مرگ نشانه گرفته اند و می خواهند زیر تابوتم را بگیرند و به عدم پرتابم کنند .

    اما من آنقدر خیره به چشمان زندگی ماندم ، و زلفی به هستی گره زدم که گر گرفته است دلم از هرم لطیف عشق ، این واژه معنای زنده بودن .

    هفت خم آب شور دیده گان خون گرفته را با قرص نانی پخته شده درتنور دل داغدیده خوردم که روئین تن عشق باشم و تا کام دل نگرفته از این دنیا دست نشویم ، اما دریغا که هرچه در وادی لم یزرع عشق دویدم ، جز به سراب نرسیدم .

    - چه متن قشنگی ، البته با صدای رادیویی تو، محشرشده ، اما خیلی کوتا ست ، ببرم یک کپی ازش بزنم فردا برات میارم

    - نمی خواد ، مال خودت ، اینم یادگاری من به تو

    روز ها ی پایانی ترم آخر، در سلف سرویس دانشکده بود ، که یک کاست پر شده از صدایش را که دل نوشته های گاه بی گاهش را خوانده بود به یادگار گرفتم که تا امروز هر بار دلم تنگ است بسراغش می روم


    -------------------------------------------------------------------------

    صدای شکسته شدن رگ برگ های زرد خشکیده درزیر گا مهای شتاب آلود رهگذران ، مرا از گذشته به حال می کشاند که باز در خیابان بدنبال صدای آشنا به سوی مقصدی نامعلوم می رفتم ، شب با همه ابهتش کم کم تاریکی را بر غروب دلگیر تحمیل می کرد و من با غرق شدن در خاطرات گذشته ، همکلاسیم را در میان ازدحام عابران گم کرده بودم . اما خیلی زود باز هم او را در قاب نگاهم نشاندم و این بار به دل سیر نظاره اش کردم .
    در آخرین تیر رس نگاهم جلو تراز من آهسته اما مصمم در جلب ترحم عابران بی اعتناء می رفت
    با بلعیدن هوای تاره ، سینه ام را به یک نفس آکسیژن میهمان کردم ، و بی هدف به دنبال هم کلاسیم همچنان گام بر می داشتم ، باران بند آمده بود و آسمان ستاره هایش را دانه دانه در دل تاریکی شب می کاشت ، انگار که هرگز نباریده بود اما بوی زمین باران خورده ، راز ابر های باریده شده را بر ملا می کرد.

    دیگر خاطراتم از آن صدای آشنا چون چشمه ای زلال یک ریز به یادم سرازیر می شدند و در حالیکه سایه وار به دنبال غریبه ی آشنا می رفتم ، خاطراتم را مرور می کردم ، و آخرین دیداررا بیاد آوردم .

    ---------------------------------------------------

    چند بوم نقاشی ، یک سه پایه چوبی ، تختخواب فلزی یک نفره ، میز شیشه ای با سه مبل کهنه چرمی و یک قفسه آهنی پر از کتاب ، همه وسایلی بودند که در اتاق محقرش دیده می شد ،
    با حوصله ، قامت استکانهای تازه شسته شده را با چای شرابی رنگی پوشاند و در حالیکه سیگاری بر گوشه لبانش داشت گفت :

    - تنهایی بد دردیه ، چه خوب شد که آمدی

    آن روز بعد از مدتها سر زده و بی خبر بخانه اش رفته بودم :- دلم نیومد بدون خدا حافظی برم

    - خدا حافظی ؟

    به تقلید از سلام نظامی دستم را بالا بردم و به شوخی گفتم :

    - اینجانب افسر وظیفه برای جانفشانی در راه وطن آماده ام

    از صدای خنده های ریسه دارش ، فضای محقر اتاق کوچکش پر شد ، گویی سال ها از خندیدن محروم مانده بود

    - حالا تو بگو ، چه خبر ، چه میکنی ؟ هنوز مجنونی؟

    انگار خراشی بر احساسش کشیده باشم باقیمانده لبخندی که هنوز در گوشه لبانش ماسیده بود ، محو شد و چهره تکیده اش دوباره رنگ گرفت ، دستی بر موهای صاف و انبوهش کشید تا بیقراریش را پنهان سازد
    و مرا بیاد شایعه اعتیادش ، که با انصراف از ادامه تحصیل ، قوت بیشتری گرفته بود ، انداخت. خاکستر سیکاری که در لای انگشتان زرد شده اش قد کشیده بود در استکان خالی ریخت و به کنار تنها پنجره اتاقش رفت و با خیره شدن به افقی نامعلوم آهسته گفت :

    - مجنون ؟

    پشیمان از سوال نا بجایی که کرده بودم با دستپاچگی بدنبال موضوع دیگریمی گشتم که نگاهم به روی تابلویی که بر روی سه پایه نقاشی گوشه اتاق با پارچه ای سیاه رنگ پوشانده شده بود افتاد ،با خوشحالی گفتم :
    کاره جدیده ؟
    نگاهش را با عجله از بیرون پنجره جمع کرد و به داخل اتاق کشاند و بر روی سه پایه دوخت و بعد از کمی مکث با لبخندی گفت :

    - هنوزکه فضولی ؟

    خب اگه نمی خوای نشون بدی ، اصراری نیست

    با حالتی که دلخوریم نمایان بود به طرف کتابخانه اش رفتم که باز هم با خنده ه ای دلجویانه گفت :

    - شوخی کردم ، می تونی ببینیش

    با شوقی کودکانه با عجله به سمت سه پایه رفتم و آهسته پارچه سیاه رنگ را از روی بوم برداشتم ، خدای من ، تصویر آبرنگ شده از دو چشم وسوسه انگیز ، همه بوم پر از افسون آن نگاه بود ،.گویی جان داشت و نگاه می کرد ، نا خود آگاه یک قدم به عقب بر داشتم و در همانحال گفتم :

    مجنون این ... ؟ کلام را بریدم ، زود پشیمان شدم اما او بی آنکه از تابلو چشم بر دارد با صدای خش دار وغم آلود ه آهسته گفت :

    - مجنون بی لیلی

    ------------------------------------------------------------------

    با صدای کشیده شدن ترمز کامیونی که نگاه های مضطرب را به سمت خود جلب می کرد ، خاطره ام رنگ باخت و هم چون برگ های خزان زده از شاخه های ذهنم فرو ریخت ، هراسان به اطرافم نگاهی انداختم ، باز هم غریبه ی آشنا را گم کرده بودم ، نگاه جستجو گرم را به هر سوی به دنبالش فرستادم ، در کتاب فروشی خالی از کتابخوان،در فروشگاه پر از خریدار دریانی ها ، در انبوه لباس های فاخربوتیک مارال، در میان حلقه ازدحام جمعیت وسط خیابان ، بر کف خونین اسفالت ... برروی سکه های ریخته شده در کف خیابان
    - تقصیر خودش بود ...یهو جلوم سبز شد
    - بیچاره له شد... گدا بود
    - قیافش به معتاده می خوره
    - بهتر، یه انگل کمتر
    - یه آمبولانس خبر کنید
    - برید کنار، پلیس اومد

    ابر های بارانی بار دیگر آهسته آهسته از گوشه و کنار جمع می شدند تا ستاره های خوش خیال را ببلعن و عزای دیگررا بر آسمان تحمیل کنند و من با بیاد آوردن آخرین غمنامه ی همگلاسیم آن را زمزمه کنان می خواندم و به سوی خانه برگشتم :

    مزدای از نظرت یاد مرا
    که من آن واژه گم گشته ،
    همان سنگ لکد خورده ی بیمار توام
    مده دیگر به کسی جای مرا
    که گرفتار شدم در خم راهت
    مده دیگر به کسی جای مرا
    سر انگشت گزیدم
    که عجب مست شدم
    مست نگاهت
    و تو این خاطره از یاد مبر
    و به یاد آر که به هنگام وداع
    لب من بر لبت آرام نشست
    سایه مان نقش به دیوار به بست
    من ناخام که سپردم دل خویش
    پیش تو بی مهر صفت
    بی خبر بودم از اول
    که تو بازیگر دل های پر از سوز و گدازی
    مده دیگر به کسی جای مرا

  2. 3 کاربر از پست مفید پندار تشکرکرده اند .

    پندار (پنجشنبه 05 آذر 88)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. عاشق چه چیزی در شغل‌تان هستید؟ از چه چیزی در ‌‌شغل‌تان متنفرید؟
    توسط ehsan_hamdardi در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: پنجشنبه 25 مهر 92, 09:39
  2. چگونه برنامه ریزی کنیم
    توسط هاله نو در انجمن راههای شکست در زندگی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: پنجشنبه 10 آذر 90, 01:29
  3. نمیخوام به چیزی فکر کنم
    توسط A-to-Z در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: یکشنبه 29 آبان 90, 23:24
  4. مردم گریزی
    توسط shadi در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: پنجشنبه 24 شهریور 90, 21:47

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:02 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.