به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 09 مهر 89 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1386-11-13
    نوشته ها
    952
    امتیاز
    20,283
    سطح
    89
    Points: 20,283, Level: 89
    Level completed: 87%, Points required for next Level: 67
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,946

    تشکرشده 1,965 در 675 پست

    Rep Power
    112
    Array

    Talking خدا خودش قول داده !! (داستان زندگي)

    [align=justify][/color]
    5 - 4 تا پله را بايد از حياط به طرف زيرزمين بروي تا به خانه‌شان برسي؛ يك زيرزمين مسكوني پنجاه و چندمتري توي يك خانه قديمي؛ يك هال كوچك، يك آشپزخانه جمع‌وجور و يك اتاق 9متري.



    نه مبلماني توي خانه مي‌بيني و نه كمد و بوفه و دكور؛ حتي تلويزيون هم توي خانه‌شان پيدا نمي‌شود. فقط يك كامپيوتر توي هال هست - كه البته آن هم جزء خريدهاي عقدشان بوده - و حدود 500جلد كتاب كه توي اتاقشان انبار شده.



    هر چند وقت يك بار هم صداي موتورخانه كنار خانه‌شان مي‌آيد. اين، همه ي زندگي علي‌محمدزاده و زهرا عليرضايي است. آنها 2سالي مي‌شود كه با هم ازدواج كرده‌اند و با همين شرايط دارند زندگي مي‌كنند. شايد تصورش سخت باشد اما آنها مي‌گويند كه الان نسبت به 2سال پيش وضعيت‌شان خيلي بهتر شده و البته خودشان را هم خوشبخت‌ترين آدم‌هاي روي زمين مي‌دانند. دليلشان هم جالب است؛ «انتظارمان از زندگي، بودن كنار هم بود كه به‌ آن رسيده‌ايم؛ بيشتر از اين هم نمي‌خواستيم».



    «توي دانشگاه شهيد بهشتي همكلاسي و هم‌رشته بوديم. دو تايي‌مان مديريت صنعتي مي‌خوانديم. همان جا همسرم را ديدم و بعد از بررسي شرايط، تصميم به ازدواج گرفتم. 23سالم بود. كار نمي‌كردم آن موقع. سربازي هم نرفته بودم. درسم هم تمام نشده بود.»؛ اينها را علي مي‌گويد. او از آن روزها و انگيزه‌اش براي ازدواج، يك خاطره ي جالب هم تعريف مي‌كند؛ «سال سوم دانشگاه بودم كه يك روز يكي از بچه‌ها داشت توي نمازخانه با حاج‌آقاي دانشگاه‌مان در مورد ازدواج صحبت مي‌كرد.



    آن دوست ما داشت در مورد سختي‌هاي ازدواج صحبت مي‌كرد. حاج آقا گفت من پارسال توي همين دانشگاه به يكي از بچه‌هايي كه مثل شما از سختي ازدواج و مشكلات مالي‌اش مي‌گفت، گفتم اگر300هزار تومان به‌ات چك بدهم، ازدواج مي‌كني؟ گفت آره. حاج‌آقا هم گفت من الان پا مي‌شوم مي‌زنمت. تو حرف خدا را قبول نداري؟ خود خدا گفته تو ازدواج كن، من مي‌رسانم. آن وقت معلوم نيست چك من بي‌محل باشد يا نه. طرف هم خجالت كشيد و رفت ازدواج كرد. سال بعدش هم ماشين خريد و پول خانه را جور كرد. حاج‌آقا مي‌گفت همين چند روز قبل هم خيلي خوشحال با خانمش آمده بود پيش من. خب، من اتفاق آن روز و صحبت‌هاي حاج‌آقا توي ذهنم بود. وقتي هم كه براي ازدواج اقدام كردم، ياد اين حرف‌ها بودم».



    و اما مراسم خواستگاري

    «توي مراسم خواستگاري از من پرسيدند چه كار مي‌كني؟ گفتم دانشجو هستم و وضعم را گفتم. خب، به هر حال توانستند اعتماد كنند؛ هم به دخترشان، هم به انتخاب دخترشان و هم به من».



    حالا جريان روزهاي خواستگاري را از زبان خانم عليرضايي بخوانيد؛

    «خب همان روز خواستگاري، پدر و مادرم از علي پرسيدند كه كارت چيست و دنبال چي هستي از ازدواج؟ همان سؤال‌هاي كلي و معمول و البته بدون توجه به ماشين و خانه داشتن و... . بعد هم كه از خودم سؤال مي‌كردند، بيشتر مي‌پرسيدند وضع ايمان و اخلاق‌اش چطور است؟ مي‌پرسيدند تو توي دانشگاه مي‌شناسي‌اش، چه‌جور آدمي است؟ وقتي هم كه من تاييدش كردم، پدر و مادرم گفتند خب، بقيه‌اش را خدا مي‌رساند.



    خانواده‌هايمان هم خودشان با سختي شروع كرده بودند و اين شرايط را خودشان لمس كرده بودند، بنابراين مشكلي نداشتند با اين كار. گفتند فوقش 5سال اول به‌تان سخت بگذرد. آدم به مردش اعتماد داشته باشد همه چيز درست مي‌شود».



    داماد 70هزار توماني

    آنها با حقوق 70هزار توماني علي به خانه بخت رفتند. «درست يك هفته بعد از عقدمان، از جايي زنگ زدند و گفتند كمك مي‌خواهيم براي كاري. كار كوچكي بود. به‌ام گفتند با توجه به آن كار چند ماه پيشت اينجا يك كار ساعتي خوب هست؛ بيا و مشغول شو. من هم رفتم؛ ساعتي هزار تومان مي‌گرفتم.



    به جاي 5درصد هم 10درصد ماليات كم مي‌كردند. مي‌شد ساعتي 900تومان. سقف كاري‌ام هم 100ساعت بود. مي‌شد ماهي حدود 70هزار تومان. حول و حوش يك سال بعد يكي ديگر زنگ زد و گفت دوست داري فلان جا كار كني؟ نيرو كم دارند. ما هم رفتيم آنجا». الان اما وضعشان كمي بهتر شده و دريافتي ماهانه علي، 200 هزار تومان است.



    شايد همين حقوق 200هزار توماني هم براي خيلي از ما كم باشد و نتوانيم يك زندگي را بچرخانيم، چه برسد به حقوق 70هزار توماني. اما آنها معتقدند كه زندگي هيچ‌وقت به‌شان سخت نگذشته است چون هواي همديگر و البته هواي پول‌هايشان را دارند و با صرفه‌جويي، هزينه‌هايشان را كمتر مي‌كنند؛ «3 - 2 ماه اول همه هزينه‌هايمان را مي‌نوشتيم و حساب و كتاب مي‌كرديم؛ مثلا وقتي هزينه رفت‌وآمدمان را حساب كرديم، ديديم اگر يك موتور قسطي بگيريم هزينه‌مان كمتر مي‌شود. بدون موتور ماهي 45هزار تومان هزينه رفت‌وآمدمان مي‌شد اما الان كه موتور خريده‌ايم، فقط ماهي 30هزار تومان قسط آن را مي‌دهيم.



    پول موتور را هم خودمان جور كرديم. سكه‌هاي هديه عقدمان را فروختيم و پولش را گذاشتيم توي صندوق قرض‌الحسنه. 3ماه بعد، 3برابرش وام گرفتيم. براي بقيه موارد زندگي هم همين‌طور. آن اوايل پس‌اندازي برايمان نمي‌ماند اما الان ماهي 40- 30 هزارتومان برايمان مي‌ماند كه آن را هم توي دستمان نگاه نمي‌داريم و مي‌دهيم به دوستان‌مان كه به پول فوري احتياج دارند».



    مشهد به جاي سالن

    «حدود 2ميليون تومان هزينه كرديم براي ازدواج؛ 2تا يك ميليون تومان وام گرفتيم و با آن پول، خريد عقد و عروسي‌مان را كرديم. بخش عمده‌اش هم صرف خريد فرش و كامپيوتر شد.



    دو تا حلقه هم خريديم. حلقه ي خانم‌ام شد 18هزار تومان و حلقه نقره من هم شد 8هزار تومان». آنها بهمن83 عقد كردند؛ «مهريه‌ام 14سكه بهار آزادي بود كه خود علي هم 110تا سكه به نيت حضرت علي(ع) هديه كرد؛ شد 124سكه. براي مراسم عقد حدود 70 - 60 نفر از بستگان درجه اولمان را دعوت كرديم خانه پدرم. يك جشن خيلي ساده هم گرفتيم. فيلم‌بردار و عكاس نداشتيم.



    خود علي با هندي كم فيلم مي‌گرفت؛ بار اولش هم بود. الان كه فيلم را نگاه مي‌كنيم كلي با هم مي‌خنديم. دائم مي‌خورد به در و ديوار، مي‌خورد زمين؛ بامزه شده فيلم‌مان. لباس عروس هم نپوشيدم؛ يك لباس معمولي و ساده بود. فقط شام بود و ميوه و شيريني».



    مهر84 مراسم عروسي برگزار شده و يك زندگي ساده اين‌طوري شروع مي‌شود؛ بدون مراسم و تالار. «يكي از سكه‌هايي كه توي عقد هديه گرفته بوديم را فروختيم. آن موقع شد 94هزار تومان. با پولش رفتيم مشهد. 3 - 2 روز مانديم، بعد هم آمديم سر زندگي‌مان. سال اول را توي سوئيت 39متري پدرشوهرم زندگي كرديم. 8 -7ماهي آنجا بوديم و بعد آمديم توي اين خانه؛ خانه پدر بزرگ علي. آمدنمان هم به خاطر دوري راه علي بود. دراينجا يك تغييراتي هم داديم و زندگي كرديم»؛



    همسر علي، اينها را مي‌گويد و بعد وقتي مي‌پرسيم تا به حال برايتان پيش نيامده كه حسرت بخوريد كه مثلا چرا لباس عروس نپوشيديد و آتليه نرفتيد و مراسم را توي تالار نگرفتيد، جواب مي‌دهد: « اتفاقا خيلي وقت‌ها با خودمان مي‌گوييم چه خوب شد كه خودمان را درگير اين چيزها نكرديم؛ حتي يك‌جورهايي براي بقيه هم الگو شده‌ايم. الان هم خواهر من و هم خواهر علي با همين شرايط ازدواج كرده‌اند».



    وقتي از اين گفته‌ها و غيرقابل باور بودنشان براي هم‌سن و سال‌هاي خودمان مي‌گوييم، علي جواب قشنگي مي‌دهد؛ «هركسي براي زندگي خودش، هدف هايي دارد. طرف مقابلت هم بايد با تو هم عقيده و همفكر باشد. وقتي بداني در زندگي دنبال چي هستي و واقعيت‌ها را با ايده آل‌هايت تطبيق بدهي، هميشه ابراز رضايت مي‌كني».



    با هم سخت نمي‌گذرد

    دلتان نمي‌خواست مثلا يكي دو سال صبر مي‌كرديد تا وضعتان بهتر مي‌شد و بعد مي‌رفتيد سراغ ازدواج؟

    علي اين‌طور به اين سؤالمان جواب مي‌دهد: «يك مسئله اينجا هست. وقتي اعتقاد داشته باشي كه خدا خودش كمك مي‌كند و مي‌رساند، حتما مي‌رسد؛ هميشه هم مي‌رسد.



    من اين اعتقاد را بارها تجربه كرده‌ام براي همين هم هيچ‌وقت به اين فكر نمي‌كنم كه بهتر بود ديرتر ازدواج مي‌كرديم تا كار درست و حسابي و سرمايه و پس‌انداز كافي داشته باشيم. اتفاقا هميشه با خودم مي‌گويم كاش زودتر ازدواج مي‌كردم. اعتقادم اين است كه ازدواج توي مسير زندگي يك دست‌انداز است؛ اتفاقي است كه تا بخواهي خودت را با آن هماهنگ كني زمان مي‌برد. اگر بخواهي كاري را شروع كني و به سمت آن بروي، بهتر است زودتر ردش كني».

    همسرش حرف‌هاي او را كامل مي‌كند: «اين آرامشي كه ما از ازدواج با همديگر به دست آورديم، به همه سختي‌هايش مي‌چربيد. خب، ما به جاي اينكه توي آن يكي دو سال، جداگانه سختي‌ها را تحمل كنيم، با هم داريم تحملش مي‌كنيم. اين‌طوري فشار كمتري هم به‌مان مي‌آيد. آرامش بيشتري هم داريم در كنار هم».



    ساندويچ و راديو و كتاب

    آنها در كنار زندگي ساده‌شان، از تفريح هم غافل نمي‌شوند؛ «گاهي وقت‌ها با هم مي‌رويم بيرون غذا مي‌خوريم؛ البته نه رستوران. مي‌رويم ساندويچ هايدا مي‌خوريم چون ارزان‌تر است. معمولا هم چند تايي بليت مجاني از سازمان به‌مان مي‌دهند و سينما مي‌رويم. گاهي اوقات هم از ويدئو كلوپ سي‌دي مي‌گيريم و با كامپيوتر تماشا مي‌كنيم اما با تلويزيون ميانه‌اي نداريم چون احساس مي‌كنيم آن‌قدر وقت كم مي‌آوريم كه ديگر به تلويزيون ديدن نمي‌رسيم؛ بيشتر، راديو گوش مي‌كنيم. بزرگ‌ترين ولذت‌بخش‌ترين تفريح‌مان اما مطالعه است».



    5 سال بعد

    مي‌گويند زندگي علمي را خيلي دوست دارند و مي‌خواهند به بالاترين مدارج علمي برسند. هر دويشان هم الان مشغولند تا خودشان را براي كنكور كارشناسي ارشد آماده كنند اما براي آينده ي زندگي و وضعيت اقتصادي‌شان، چيزهاي ديگري مي‌گويند؛ «رسيدن به وضعيت ايده آل، بستگي به اين دارد كه در زندگي دنبال چه چيزي باشي.



    همين بحث خريد خانه را اگر بخواهيم مثال بزنيم با فرض ثابت ماندن قيمت خانه چيزي حدود 12 - 10 سال طول مي‌كشد تا بتواني يك خانه كوچك بخري؛ يعني 10سال از عمرت را صرف كرده‌اي كه خانه بخري. خب، خانه خريدن به آدم آرامش مي‌دهد ولي وقتش را هم بايد در نظر بگيري. به نظر من نمي‌ارزد كه آدم 10سال وقت بگذارد تا بتواند يك خانه بخرد».



    حسرت‌هاي جالب

    آنها حسرت خوردن‌شان هم جالب است. وقتي درباره حسرت‌هايشان ازشان سؤال مي‌كنيم، كمي فكر مي‌كنند و بعد زهرا جوابمان را اين‌طور مي‌دهد؛ «2تا حسرت بزرگ توي زندگي‌مان مي‌خورم؛ اول اينكه كاش علي سرباز نبود و مي‌توانستيم بنشينيم كنار هم و با هم براي كنكور درس بخوانيم. دومين حسرت بزرگمان هم - كه هميشه به علي مي‌گويم - اين است كه كاش همان ترم اول دانشگاه با هم آشنا مي‌شديم و ازدواج مي‌كرديم».

    [/align]

  2. 2 کاربر از پست مفید erfan25 تشکرکرده اند .

    erfan25 (جمعه 13 اردیبهشت 87)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 16 شهریور 88 [ 20:45]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    139
    امتیاز
    5,298
    سطح
    46
    Points: 5,298, Level: 46
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    111

    تشکرشده 115 در 67 پست

    Rep Power
    30
    Array

    RE: خدا خودش قول داده !! (داستان زندگي)

    تشکر می کنم .خیلی خوب هست 2 نفر از اول با هم پیشرفت کنند وبا هم رشد کنند زندگی ارزش بیشتری دارد اما نیاز به صبر وهمت.ایمان (یقین ) دونفر دارد.فکر کم 2 تا نیمه گمشده هم هستن که در کنار هم به ارامش رسیدن
    برای کسی که ایمان دارد هیچ چیز غیر ممکن نیست .فقط کافیست ایمان داشته باشید

  4. کاربر روبرو از پست مفید tina تشکرکرده است .

    tina (پنجشنبه 22 فروردین 87)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 22 فروردین 87 [ 13:08]
    تاریخ عضویت
    1387-1-22
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    3,555
    سطح
    37
    Points: 3,555, Level: 37
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 95
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: خدا خودش قول داده !! (داستان زندگي)

    خوش به حالشون
    من وضعیتم خیلی بهتر از اونهاست ولی واقعا نمی دونم چیکار کنم
    ولی حالا که اینو خوندم عزمم جزم شد

  6. کاربر روبرو از پست مفید benyamin تشکرکرده است .

    benyamin (پنجشنبه 22 فروردین 87)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان غم زندگیه من
    توسط پدربزرگ در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: جمعه 23 تیر 91, 11:05
  2. داستان زندگی کارافرین برتر کشور..احد عظیم زاده
    توسط بهار.زندگی در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 13 تیر 91, 14:49
  3. شرکت در ازمون های استخدامی
    توسط agirl در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: دوشنبه 22 خرداد 91, 20:41
  4. نقش ورزش در کاهش استرس(مدیریت استرس)
    توسط keyvan در انجمن تاثیر متقابل ورزش و روان
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 21 فروردین 88, 10:57
  5. داستانی از عشق (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 19 شهریور 87, 17:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:20 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.