به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 شهریور 01 [ 10:24]
    تاریخ عضویت
    1386-6-22
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    1,166
    امتیاز
    41,377
    سطح
    100
    Points: 41,377, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    2,961

    تشکرشده 3,584 در 906 پست

    Rep Power
    0
    Array

    هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست




    ارزشمندترين وقايع زندگي معمولا ديده نمي شوند ويا لمس نمي گردند ,بلكه دردل حس مي شوند
    اومي گفت كه پس از سال ها زندگي مشترك , همسرم ازمن خواست كه با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم .
    زنم گفت كه مرا دوست دارد , ولي مطمئن است كه اين زن هم مرا دوست دارد .واز بيرون رفتن بامن لذت خواهد برد .
    زن ديگري كه همسرم ازمن مي خوايت كه با او بيرون بروم مادرم بود كه 19 سال پيش بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي وداشتن 3 بچه باعث شده بود كه من فقط درموارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم .
    آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم . مادرم با نگراني پرسيد كه مگر چه شده ؟
    او از آن دسته افرادي بود كه يك تماس تلفني شبانه و يا يك دعوت غير منتظره را نشانه يك خبر بد مي دانست .به او گفتم : بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود كه اگر ما امشب را باهم باشيم . او پس از كمي تامل گفت كه او نيز از اين ايده لذت خواهد برد . آن جمعه پس از كار وقتي براي بردنش مي رفتم كمي عصبي بودم . وقتي رسيدم كه او هم كمي عصبي بود كتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود , موهايش را جمع كرده بود و لباسي راپوشيده بود كه در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.
    با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .
    وقتي سوار ماشين مي شد گفت كه به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون مي روم و آن ها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند
    ما به رستوراني رفتيم كه هرچند لوكس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود . دستم را چنان گرفته بود كه گوئي همسر رئيس جمهور بود .
    پس از اين كه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم . هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاكي از ياد آوري خاطرات گذشته به من نگاه مي كند [ به من گفت يادش مي آيد كه وقتي من كوچك بودم و با هم به رستوران مي رفتيم او بود كه منوي رستوران را مي خواند.
    من هم در پاسخ گفتم كه حالا وقتش رسيده كه تو استراحت كني و بگذاري كه من اين لطف را در حق تو بكنم . هنگام صرف شام گپ و گفتي صميمانه داشتيم , هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلكه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود . آن قدر حرف زديم كه سينما را ازدست داديم .
    وقتي اورا به خانه رساند گفت كه باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اين كه او مرا دعوت كند و من هم قبول كردم . وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد كه آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت ؟من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه مي توانستم تصور كنم .
    چند روز بعد مادرم در اثر يك حمله قلبي شديد درگذشت وهمه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شدكه بتوانم كاري بكنم .
    كمي بعد پاكتي حاوي كپي رسيدي از رستوراني كه با مادرم درآن شب درآنجا غذا خورديم به دستم رسيد. يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود :
    نمي دانم كه آيا در آنجا خواهم بوديا نه ولي هزينه را براي 2نفر پرداخت كرده ام . يكي براي تو و يكي براي همسرت .وتو هرگز نخواهي فهميد كه آنشب براي من چه مفهومي داشته است , دوستت دارم پسرم .
    درآن هنگام بود كه دريافتم چقدر اهميت دارد كه بموقع به عزيزانمان بگوئيم كه دوستشان داريم و زماني كه شايسته آنهاست به آن ها اختصاص دهيم .

  2. 3 کاربر از پست مفید setareh تشکرکرده اند .

    setareh (پنجشنبه 09 مهر 88)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    143
    Array

    RE: هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست

    نمی دونم یه داستان بود یا واقعیت!
    اما خیلی زیبا و دوست داشتنی بود، امیدوارم همه ی ما خانوم های خوب از همسر خوب ایشون درس بگیریم و اجازه بدیم یه موقع هایی مهر مادر و پسر فقط و تنها برای هم باشه و بس! و لحظه هایی رو که شاید خودمون آرزو داریم با مادرمون باشیم به ایشون هم این حق رو بدیم!

  4. 2 کاربر از پست مفید del تشکرکرده اند .

    del (پنجشنبه 09 مهر 88)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. **هــمه چيز در مورد ازدواج**
    توسط آرمان 26 در انجمن انتخاب و خواستگاری
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 دی 91, 01:23
  2. * اين باغ روحانيست اين، يا بزم يزدانيست اين؟
    توسط مدیرهمدردی در انجمن موسیقی و آرامش، دانلود موسیقی و...
    پاسخ ها: 26
    آخرين نوشته: چهارشنبه 23 آذر 90, 14:49
  3. جام وجودم لبريز از شوق آموختن
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آرامش
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: چهارشنبه 01 مهر 88, 08:32
  4. علت گريز برخي از جوان ها از دين چيست ؟
    توسط lord.hamed در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: یکشنبه 10 شهریور 87, 12:38
  5. زندگي شگفت انگيز الهام بخش
    توسط دانه در انجمن اعتماد به نفس
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 15 اردیبهشت 87, 08:36

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:17 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.