سلام دوستان عزیزم
حدود 2 روزی هست که ذهنم درگیر یه مسئله ای شده. برای انجام پایان نامه ام چند ماهی هست که با یه شرکت در ارتباطم. تا حالا خیلی کارم خوب پیش رفته ولی حالا حالاها باید با این شرکت درتماس و رفت و آمد باشم.
از وقتی که وارد این شرکت شدم، اوضاع همه جوره بر وفق مراد بود تا زمانی که مدیرعامل این شرکت اسم کوچیک من رو فهمید. جناب آقای مدیر عامل یک جوان 27 ساله هست که هفته ای یک بار به روانپزشک مراجعه میکنه و کلا حالت روحی پایداری نداره، حالا مشکل از کجا شروع شد...
یه روز که شرکت بودم، ایشون از من خواست که دوباره از دانشگاه معرفی نامه بیارم چون یک سری از مدارکشون سوخت و از جمله معرفی نامه قبلی من هم توی اونها بود. با دیدن اسم و فامیل من کنار هم، چشمانشون برق خاصی زد و سریع پرسیدن که شما وقتی بچه بودین کجا زندگی میکردین.. من هم فقط با تعجب بهشون نگاه کردم و ایشون هم گفتن ببخشید شما نارمک زندگی نمیکردین؟ هر چند که حدسشون در مورد محل زندگی دوران کودکیم درست بود اما نتونستم که حقیقت رو بگم. چون تا این سوال رو از من پرسیدن یاد هم بازی دوران کودکیم افتادم که هم اسم این آقا بود. شاید هم شبیه..
فردای اون روز فهمیدم که مشکل روانی ایشون در مورد پیدا کردن شخصیه که دوران کودکی بهترین دوستشون بوده و مثل اینکه اون شخص هم من هستم. اونطور که خودشون گفتن تا به حال با دختران زیادی ملاقات کردن که هم اسم و هم سن وسال من بودن تا بتونن گم شده شون رو پیدا کنن، راستش برای من غیر قابل قبوله که کسی همچین کاری رو بکنه..
خوب وقتی که من بچه بودم، ایشون بهترین دوست من بودن، همیشه با هم بازی می کردیم و حتی درس می خوندیم، ایشون یک سال از من بزرگتر بود، هر وقت هم که فرصت می کرد یه چیزی هدیه می خرید و به من میداد البته من هم هنوز یکی از هدیه هایی که برام خریده بود رو دارم همیشه وقتی به اون هدیه نگاه می کنم یاد روزهایی کودکیم می افتم برای همین نگهش داشته بودم، خودم هم همیشه براش نقاشی می کشیدم و بهش هدیه می دادم.
ایشون می گفتن که هنوز نقاشی های اون دختر بچه (یعنی منو) دارن. توی فیس بوک و هر چی سایت مشابه اون هست دنبال اون دختر گشتن و به همه اطرافیانشون هم سپردن..
بهشون گفتم که ممکنه تا حالا ازدواج کرده باشه، گفت برام مهم نیست، فقط میخوام ببینمش.. خب این به نظر من اصلا عادی نیست، یا اصلا چرا باید ایشون به این وضع افتاده باشه.
از طرفی میدونم اصلا درست نیست که بهشون بگم من همون شخصم و از طرفی هم می بینم که ایشون به خاطر این قضیه پیش روانپزشک می رن و هم خودشون و هم اطرافیانشون رو آزار میدن.
ایشون رو همسرم میشناسه البته عکس دوران بچگیش رو با من دیده. وقتی قضیه رو به همسرم گفتم اون هم جوابی نداشت، الان نمیدونم کار درست چیه. میترسم اگه بفهمه که من همونم احساسش تغییر کنه و یا با علم به اینکه من مجرد نیستم بیشتر ناراحت بشه و از طرف دیگه هم از خودم می پرسم تا کی میخواد دنبال من بگرده؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)