به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: سالک

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 24 بهمن 92 [ 17:25]
    تاریخ عضویت
    1386-7-22
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    89
    امتیاز
    7,705
    سطح
    58
    Points: 7,705, Level: 58
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    174

    تشکرشده 189 در 69 پست

    Rep Power
    0
    Array

    سالک

    پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود
    پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟
    سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي‌كنند
    پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي
    سالك گفت : چرا ؟
    پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند
    سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟
    پير مرد گفت : تا راست چه باشد
    سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند
    پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟
    سالك گفت : نه
    پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟
    سالك گفت : ندانم
    پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم
    سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم
    پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي
    سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم
    پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد
    سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟
    پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند
    پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند
    سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند
    پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد
    دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري
    سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم
    پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن
    سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي
    سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند
    پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد
    سالك روزي دگر بماند
    پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت
    سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
    پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم
    سالك گفت : بر شنيدن بي تابم
    پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي
    سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم
    پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد
    سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد
    پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود
    سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم
    پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي
    سالك گفت : آري
    پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
    سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟
    پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره است
    سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
    پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي
    سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود
    پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟
    سالك گفت : همان كنم كه تو گويي
    سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت
    مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس
    سالك گفت : چرا ؟
    مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند
    سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند

    مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن

    سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد
    پير مرد گفت : چه ديدي ؟

    سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت

    پير مرد گفت :
    وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي

    گرفته شده از کاریزما مشاور

  2. 3 کاربر از پست مفید roya تشکرکرده اند .

    roya (دوشنبه 09 شهریور 88)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:10 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.