با سلام .
خونواده همسرم بر خلاف خونواده من پر جمعیت هستن.سر یکسری مسایل رابطه من و خونواده شوهرم بد شد. اما الان که حدود 1سال و نیم از ازدواجمون می گذره دلم می خواد رابطهمون خوب بشه.البته من از اولم مقصر نبودم اینو من نمی گم همسرم و برادر شوهرام گفتن. من یه خواهر شوهر دارم که 22 سالشه و 5 سال از من کوچکتره و 3 ساله که ازدواج کرده.خونواده همسرم تا قبل از ازواجمون رابطه خوبی با همسرم نداشتن و دوران مجردی همسرم همیشه با قهر و دعوا با خونوادش سپری شد.اما بعد ازدواجمون به یکباره همسرم عاشق اونا شده. متاسفانه پدر شو هر و مادر شوهرم آدمای سردی هستن به خصوص در رابطه با من . هر کاری میکنم نمی تونم رابطمونو درست کنم. تازگی ها هم یه جاری جدید اضافه شده که فو ق العاده چاپلوسه و کاراش اعصابمو بهم می ریزه.مثلا وقتی پدر شوهرمو می بینه می پره بغلشو کلی نازو نوازشش می کنه ... اونم جلوی ما !، خوب منم پیش شوهرم خجالت می کشم .راستش من نمی تونم برای کسی فیلم بازی کنم . خیلی به اونا احترام می زارم و همیشه با لبخند باهاشون صحبت می کنم. قبلا بیش از حد بهشون محبت می کردم ولی دیدم نه تنها با من خوب نمی شن بلکه خیلی هم خودشونو می گیرن با من با اهانت رفتار میکنن؛ برای همین الان اعتدال رو رعایت می کنم. وقتی جاریم این کارا رو میکنه من از شوهرم خجالت می کشم. چون فکر می کنم اونم دوست داره من مثل جاریم پدر شوهرمو نازو نوازش کنم و خیلی کارای دیگه. راستش خونواده همسرم به من کوچکترین محبتی نمی کنن. و همیشه با بد اخلاقی باهام صحبت می کنن. با اینکه من همیشه باهاشون مهربونم و کاری به کارشون ندارم تازه باید خوشحال هم باشن که عروسی مثل من دارن چون من کاری کردم که پسرشون کارای بد گذشتشو کنار بزاره والان به یه انسان واقعی که همه دوسش دارن تبدیل بشه.من از همسرم کاملا راضیم اون یه مرد واقعیه. و فقط تنها مشگل من خونوادشه. یه موضوعه خیلی مهم هم اینه که : از اول من رابطمو به خواهر شوهرم نزدیک کردم و با توجه به اینکه خواهر نداریم می خواستم ما مثل 2 تا خواهر باشیم ولی سر یه سری موضوعات که درست نیست بگم رابطمون بهم خورد تا حدی که الان حتی جواب سلامم هم نمی ده .و چندین بار که اقدام کردم که باهاش دست بدم جلوی همه به من پشت کرد...البته خودش شخصیتشو نشون داد. من کوتاه نمی یام همیشه بهش سلام می کنم حتی اگه جواب نده...اینو بدونید که به هم خوردن رابطمون سر موضوعی بود که من با همسرم در میون گذاشتم تا خواهرشو از مهلکه ای که داشت توش می افتاد نجات بده و خواهر شوهرمم فهمیده کار من بوده به همه گفته (حتی به جاریهام) که من ادم دروغ گویی هستم و بهش تهمت زدم؛ ولی خدا شاهده که من به خاطره خودش و به خاطره اینکه راه کج رو نره به همسرم گفتمو الانم پشیمون نیستم حتی همسرم هم بارها از من بابت اطلاع رسانیم تشکر کرده و گفته مدیونمه...اما مشگل اینه که جز همسرم بقیه هم که اتفاقی از موضوع مطلع شدن با قسمهای دروغ خواهر شوهرم فکر میکنن من دروغ کفتنم و بهش تهمت زدم برای همین همشون از من متنفرن.همسرم می گه مهم نیست بقیه چی فکر می کنن.
ولی من می گم مهمه ....مهمه وقتی می ریم خونشون ولی می بینم همه جاریهام با خواهر شوهرم گرم گرفتن دارن می گن و میخندن ولی من تنهام چون خواهر شوهرم نمی زاره اونا بیان طرفم . من دلم می شکنه..غصه میخورم اخه هروقت تو جمع ما خواهرشوهرم نیست من و جاریهام یا بقیه دخترها و زنای فامیلشون با هم میگیم میخندیم ولی اون تا سر می رسه همه رو به سمت خودش میکشه و کاری می کنه دیگه کسی با من حرف نزنه و همه منو تنها می زارن.به نظرتون من چه حالی می شم؟متاسفانه من خیلی حساس و زود رنجم واین جزئ خصوصیت اخلاقی منه...همیشه وقتی جشنی یا مهمونی قراره خونشون اتفاق بیفته استرس دارم و نه تنها بهم خوش نمی گذره بلکه تا پایان مراسم خودخوری می کنم و داغون برمی گردم خونه .به خدا که من زندگیشو نجات دادم اگه این کارو نمی کردم دختره تو منجلاب فرو میرفت...اینو خوشم می دونه.اعصابم خیلی خورده
علاقه مندی ها (Bookmarks)