به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 22
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    روزهای بی تکرار ...

    این چند روزه خیلی به یادش می افتادم، همه اش جلوی چشمام می دیدمش و ... شماره موبایلش رو هنوز از حفظ بودم با اینکه سه سالی میشد که هیچ تماسی باهاش نداشتم. جرأت تماس گرفتن باهاش رو نداشتم چون می ترسیدم دوباره همون قضایا تکرار بشه، اما دوست داشتم حالش رو بپرسم نه به خاطر حسی که اون به من داشت به خاطر حسی که خودم بهش داشتم...
    دو شب پیش چون میدونستم این ماه باید خبرهایی ازش باشه رفتم و اسمش رو سرچ کردم، اول مطالب عادی و معمولی میومد که همیشه در موردش نوشته می شد اما یه دفعه توی یکی از سایتها دیدم قبل از اسمش کلمه ای نوشته شده که چشم من رو به صفحه مانیتور خیره کرد.. باورم نمیشد اون کلمه رو چند بار خوندم، سایت رو باز کردم شاید اشتباه نوشتن ... دوباره سرچ کردم، نه نه اشتباه نبود، این کلمه توی سرم می پیچید «زنده یاد» چند ماهی بود که فوت کرده بود و من تازه فهمیده بودم، منی که یه مدت محرم اسرارش شده بودم، منی که در روز چند ساعت میدیدمش و ...
    اولین باری که دیدمش اومده بود توی شرکت، قبلا که فامیلیش رو شنیدم فکر نمی کردم با اون شاعر معروف نسبتی داشته باشه، اما وقتی از در اومد تو شباهت زیادی بین اون و پدرش دیدم.. با من کاری نداشت اما از در اتاق من رد میشد و من هم چون به پدرش علاقه داشتم رفتم جلو و سلام کردم، کتاب پدرش روی میزم بود. خیلی مودبانه جواب سلامم رو داد و اسمم رو پرسید.. بعد از اون چند بار دیگه هم اومد، یه بار مدیرعامل نبود و از من اجازه خواست تا اومدنش توی دفتر من بشینه، شخصیتش برام جالب بود، نگاهش خیلی عمیق بود و انگار توی دنیا از هیچ چیزی وحشت نداره. ازم در مورد کارهام پرسید و وقتی فهمید به شعر علاقه دارم و شعر میگم، بدون معطلی ازم خواست باهاش همکاری کنم.. فکر نمی کردم همچین پیشنهادی بده.. ازش خواستم بهم فرصت بده تا برنامه هام رو ردیف کنم، خیلی دوست داشتم باهاش همکاری کنم، میدونستم داره آثار پدرش رو چاپ می کنه، میدونستم مشکلات زیادی داره...
    فرداش زنگ زد تا ازم بپرسه باهاش همکاری می کنم یا نه، فکر نمی کردم به این زودی زنگ بزنه، با اینکه هنوز با شرکت صحبت نکرده بودم قبول کردم، و اون هم گفت پس من امروز بعد از ظهر منتظر شما هستم تا در مورد کارها صحبت کنیم... آدرسش رو داد، چند تا خونه اونور تر از شرکت..
    همون روز با مدیر عامل شرکت کردم و اون هم قبول کرد که صبح تا ساعت 4 دفتر کار آقای س باشم و بعد از ظهر تا 8 بیام کارهام رو توی شرکت انجام بدم و هر وقت کار ضروری بود برگردم شرکت.
    عصر اون روز یه دلهره خاصی داشتم، من هیچ وقت دلهره نداشتم اما نمیدونم چرا، رفتم دم ساختمون و زنگ زدم، آیفون تصویری بود و کمی عقب تر ایستادم، با دیدنم گفت خوش آمدین و در رو باز کرد.
    از پله ها رفتم بالا، دیدم مقابل در با خوشرویی ایستاده و منو به داخل دعوت می کنه. وارد خونه شدم، یه عطر ملایم کل خونه رو پر کرده بود، فضای خونه با نورهای موضعی روشن شده بود و تقریبا تاریک بود، در و دیوارها پر بودن از عکسهای پدرش، توی کتابخونه و روی میز پر از کتابهای پدرش بود، اما خیلی مرتب و منظم چیده شده بودن. ازم خواست که روی مبل بشینم، برام شربت آورد، کسی جز خودش اونجا نبود، ازم خواست براش شعر بخونم، اما نتونستم و بهونه کردم که چیزی یادم نیست.. از هدفش و مشکلاتش گفت و اتاقم رو بهم نشون داد، در مورد کاری که باید براش انجام بدم توضیح داد و کمی هم از زندگیش گفت، گفت که اینجا تنها زندگی می کنه، اونطور که می گفت از پدرم یک سال بزرگتر بود، فرزندانش خارج از ایران بودن و از همسرش جدا شده بود...
    ازم خواست که از فردا برم اونجا من هم قبول کردم و خداحافظی کردم...

    ...

  2. 13 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    shad (شنبه 08 بهمن 90)

  3. #2
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: روزهای بی تکرار ...

    توی مسیر همه اش به اون فکر می کردم، به تنهایی اش، فضای عجیبی که توی خونه بود و... از طرفی هم معمولا عادت نداشتم چیزی رو برای کسی تعریف کنم، برای همین اون شب همه اش توی فکر بودم، میدونستم برای خانواده ام هم آشنا شدن با چنین فردی جالبه اما نمیتونستم بهشون چیزی بگم. اونها هم میدونستن که من هیچ وقت از اتفاقاتی که برام میفته برای کسی تعریف نمی کنم و برای همین چیزی ازم نپرسیدن تا به وقتش بهشون بگم.
    صبح باید دیرتر می رفتم چون قرار نبود برم شرکت، مادرم فکر می کرد مرخصی گرفتم اما وقتی دید دارم حاضر میشم پرسید چرا دیر میری، اون موقع در طول حاضر شدن برای مادرم تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده.
    سر ساعت رسیدم، منتظرم نشسته بود، کلید رو بهم داد ، در یکی از اتاقها قفل بود، بهم گفت اون اتاق خودشه و شبها اونجا می خوابه. کارهایی که باید می کردم رو روی یادداشت نوشته بود، چند تا کتاب گذاشت روی میزم که اگه دوست داشتم بخونم. بعد هم رفت بیرون...
    کارها رو اونطور که میخواست انجام دادم، کوچکترین فرزندش از من دو سال بزرگتر بود و هم اسم من بود.. یکی از کتابها رو برداشتم و باز کردم اما کتاب نبود، خاطرات خودش بود که با خودکار نوشته بود. گذاشته بود که من بخونم... اما چرا باید می خوندم، اون رو گذاشتم کنار و کتاب دیگه ای برداشتم.. یک ساعت مونده بود به رفتن من اومد، اولین کاری که کرد نگاه کرد به دفتر خاطرات خودش، نمی دونست خوندمش یا نه، میدونستم کنجکاو بود که بدونه، اما من خودم رو به اون راه زدم و براش کارها رو توضیح دادم، وقتی حرفام تموم شد گفت:« حسابی خسته ات کردم وقت کردی کتاب بخونی؟ » با خودم فکر کردم شاید نمی خواسته این دفتر رو برای من بذاره و اشتباه کرده برای همین گفتم نه ولی اشتباهی دفتر خاطراتتون رو گذاشتین، سریع پرسید، خوندیش؟ گفتم نه، دفتر رو بهش دادم، کمی نگاه کرد و گفت بذار اینجا باشه، چیزی ندارم که بخوام از تو پنهان کنم... از اتاق رفت بیرون، من هم وسایلم رو جمع کردم که برم شرکت، باهاش خداحافظی کردم و ازم خواست که فردا شعرهام رو براش ببرم...
    اون روز هم همینطور گذشت، رفتم خونه و شعرهام رو جمع و جور کردم، نمیدونستم شعر سپید براش ببرم یا غزل و ترانه، از هر کدوم 2، 3 تا برداشتم، پدرم ازم خواست که در موردش بهش بگم، من هم براش توضیح دادم، پدرم هم به پدر آقای س علاقه داشت، بهش گفتم که فردا اگه شد میگم بیاین دفتر و باهاش ملاقات کنید..
    روز بعد شرکت کار ضروری داشت، برای همین نتونستم برم، فقط تلفنی در مورد پدرم صحبت کردم و اون گفت که امروز میخواد پدرم رو ببینه... شب که رفتم خونه، پدرم هم می گفت شخصیت عجیبی داره، انگار که از هیچ چیز نمی ترسه اما خیلی سختی کشیده..

    ...

  4. 8 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    shad (یکشنبه 23 خرداد 89)

  5. #3
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: روزهای بی تکرار ...

    (نیلوفر عزیزم، خواستم برات پیغام خصوصی بذارم اما مثل اینکه فضای صندوقت پر شده و نتونستم... هر وقت پیغامهات رو پاک کردی برات می فرستم.. )
    یه توضیح دیگه لازمه بگم چون مثل اینکه برای بعضی از دوستان سوء تفاهم پیش اومده، من توی نوشتن این خاطره از فامیلی شخص استفاده نکردم چون نمی خواستم هویتشون فاش بشه و از اول اسم کوچیکشون استفاده کردم. ایشون فرزند آقای سپهری نیستن

    روز بعدش رفتم دفتر، در زدم اما در رو باز نکرد، فکر کردم نیست، کلید انداختم و رفتم تو، اما دیدم نشسته روی مبل و توی فکره، گفتم ببخشید فکر کردم نیستید گفت بیا بشین اینجا..
    رفتم نشستم رو به روش، نمی دونم چرا مثل همیشه نبود، بدون مقدمه گفت برام شعر بخون.. یه خورده نگاش کردم، نمیدونستم باید بخندم یا جدی باشم، گفتم چه شعری؟
    گفت شعرهای خودت، از تو کیفم چند تا ورق در آوردم و گفتم سپید یا غزل یا ترانه؟ گفت سپید... شروع کردم به خوندن، برام سخت بود جلوی همچین کسی شعر بخونم، شاید قبلا خیلی جاها شعر خونده بودم، حتی توی صدا سیما، رادیو... اما اونجا خیلی سخت بود.. انگار داشت با تمام وجودش گوش می کرد.. هیچ وقت نحوه گوش کردنش رو فراموش نمی کنم، اون همیشه شعر های منو اینطوری گوش می کرد، حتی بعد از اون روز هم هر وقت براش شعر می خوندم با تمام وجودش توی بند بند شعر من قدم میزد.. وقتی شعرم تموم شد برگه رو از دستم گرفت... من هم بلند شدم و رفتم توی اتاقم، جو اونجا رو نمی تونستم تحمل کنم، هیچ صدایی ازش در نمیومد، نمیدونم چی کار می کرد، کارها رو انجام دادم، اومد توی اتاقم و از پدرم پرسید و بعد گفت:« تو» شعرت کیه؟ برای کی گفتی؟
    برای کی گفته بودم؟ حقیقت این بود که برای کسی نگفته بودم، شعرهای من همشون یک «تو» داشت اما اون شخص خاصی نبود، شاید کسی بود که قرار بود دوستش داشته باشم و اما هنوز خبری ازش نبود.
    گفتم شخص خاصی نیست.. گفت پس تو هم مثل پدر من معشوق خیالی داری... شاید راست می گفت، من هم معشوق خیالی داشتم.. منتظر بودم برگه رو روی میزم بذاره اما ازم خواست که این برگه پیشش بمونه تا به یکی از دوستاش نشون بده..
    ..
    روزها همینطوری می گذشتن، من کارهاش رو انجام میدادم، هر از گاهی براش شعر می خوندم، دفتر اون هم پر شده بود از رفت و آمد انواع و اقسام ناشرا و شاعرا و خواننده ها و فیلمسازها...
    ...
    به اون محیط عادت کرده بودم، به رفت و آمدهاش، آدمهای جالبی که می اومدن اونجا ، به فضای تاریک اون دفتر، به شخصیت عجیب آقای س.. کسی که گاه مثل بچه های 4 ساله بود و گاه مثل یک جوون 20 ساله گاهی هم شبیه مردی با تجربه هزاران سال زندگی...
    انگار که تمام لحظه ها و دقیقه هام رو حرفهای اون پر کرده بود، خیلی بدبین بود و من کاری برای بدبینیش نمی تونستم بکنم اما کاش می تونستم...
    شده بود اولین شنونده شعرهام، اما همیشه از یه چیزی ناراحت بود، همیشه حرفهاش رو می خورد و نصفه رها می کرد....

    بعد از آخرین تماسمون با اینکه هیچ وقت دیگه نمی خواستم باهاش در تماس باشم اما همینکه می دونستم توی خونه اش نشسته و کارهاش رو می کنه همین که هر از چند گاهی خبری ازش می شنیدم خوشحال بودم که داره برای هدفش تلاش می کنه، اما الان احساس می کنم جاش توی این دنیا خالیه، شاید حتی خیلی از نزدیکانش هم به خاطر فوتش ناراحت نشدن، شاید به خاطر رک بودنش خیلی ها رو آزرده بود، اما به نظر من سزاوار بیشتر از اینها بود..

    ...

  6. 10 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    shad (شنبه 08 بهمن 90)

  7. #4
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: روزهای بی تکرار ...

    اولین شعری که براش خوندم..

    دردانه ترین نگاهت
    هنوز بوی خستگی می دهد
    ای آجری ترین
    رنگ نارنجی ات مرا یاد روزهایی می اندازد که تو می شناختی ام
    باشد
    حرفی نیست
    از این پس نگاهت را درسته قورت بده
    من هم
    یک لیوان آب برایت می آورم
    می گذارم روی یک میز چوبی که جای انگشتهایت رویش ماسیده
    ....


    یک مدت خیلی ازم می پرسید که «تو» شعرهات کیه؟... من هم این رو نوشتم...

    «تو»
    وسعتی است در قفس واژه
    واژه ای که «من» را به زنجیر می کشد

    «تو»
    آسمانی است که سقف من نیست
    زمینی است که مزرعه من نیست
    کسی است که می آید و نمی ماند
    یک دروغ برای خوش باوری هایم
    حقیقت رفتن برای رویای بودن
    کسی که مرا می شناسد و نمی شناسد
    مرا می بیند و نمی بیند
    یک دیوار کاغذی
    که گاهی تکیه گاهم می شود
    و گاهی بادبادک
    کسی که نه می ماند و نه می رود
    نه سپید است و نه سیاه
    نه مرگ است و نه زندگی
    هشدار است برای لبخند
    برای شعر
    برای آغاز
    برای هر چیز که نمی دانم چیست...

    «تو»
    رنگ خاکستری شعرهای من است
    سکوت مبهم لحظه ها
    تکه سنگی که احساس را می شکند
    کسی است که
    نه می ماند
    و نه می رود...

    خرداد 84


    روزها همینطوری می گذشتن، بعد از شرکت وقتی می خواستم برگردم خونه ساعت 8 و بعضی وقتها هشت و نیم بود، مخصوصا توی زمستون که روزها کوتاه بود یه خورده برام سخت شده بود، من از چیزی خبر نداشتم اما انگار اون به خیلی ها سپرده بود که منو زیر نظر داشته باشن، بعضی وقتها که می رفتم دفتر از جزئیات برگشتن من خبر داشت، یه روز که منتظر اتوبوس بودم دیدم اومده دم ایستگاه اتوبوس، گفت مسیرش سمت خونه ماست و منو می رسونه، من هم سوار شدم، دیگه بعد از اون خیلی وقتها میومد جلوی در شرکت و منو می رسوند خونه. اگه میخواستم باهاش نرم و بهونه بیارم همینطوری دم در شرکت می ایستاد و تکون نمی خورد...
    بعد از اون از هر چیزی که خوشش میومد برای من می خرید، نمی دونستم باید در مقابل این کارهاش چی کار کنم، مادرم می گفت چون بچه هاش پیشش نیستن میخواد محبتش رو نشون بده. اما من اینطور فکر نمیکردم.. از طرفی هم به خودم اجازه نمی دادم که فکر بدی در موردش بکنم.. چیزی جز احترام و محبت ازش ندیده بودم..
    اون موقع ها تازه دانشگاهم شروع شده بود و برای همین بعضی روزها نصفه می رفتم و بعضی روزها نمی رفتم، خیلی حساس شده بود، از طرفی هم فهمیده بودم که یه بیماری داره، همه چی رو پای بیماریش می ذاشتم، همه حرفها و طعنه هاشو.. همه دل نازکیهاشو، اون یه بچه 4 ساله شده بود که همه اش بهونه می گرفت، بعد میومد از دلم در میاورد...


  8. 14 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    maryam240 (دوشنبه 25 خرداد 94), shad (شنبه 08 بهمن 90)

  9. #5
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: روزهای بی تکرار ...

    نمیدونستم باید در مقابلش چی کار کنم، از طرفی نمیدونستم واقعا چه احساسی بهم داره، گاهی با شیطنت میومد و از کارهایی که کرده می گفت، گاهی با عصبانیت و اخم و تخم یه برگه رو می انداخت روی میزم و میرفت.. گاهی ساعتها صحبت نمی کرد و گاهی توی اتاق می نشست و به من نگاه می کرد...
    اون موقع ها به جز من و خودش کسی از بیماریش با خبر نبود.. زندگیش پر شده بود از پدرش، و سختی هایی که کشیده بود.. آرزوهای بزرگی داشت و کسی نبود که بتونه درکش کنه. گاهی دوست داشتم پیشش بشینم و ...
    وقتی دیدم اخلاقش عوض شده گفتم شاید احساس می کنه نمی تونم به کارها خوب برسم برای همین سعی می کردم کلاسهای دانشگاه رو یکی در میون برم، روزهایی که نمی رفتم خوب بود اما روزهایی که نیمه روز بودم عصبی و بد اخلاق می شد. من دختر یک دنده ای بودم، به قول خودش از پس همه بر اومده بود به جز من، یه روز بهم گفت « تو که میری دانشگاه، برنامه های من به هم میخوره، یا برو دانشگاه یا بیا اینجا، من هم همون موقع داشتم وسایلم رو جمع می کردم که برم دانشگاه، وقتی این حرف رو شنیدم گفتم باشه، دیگه اینجا نمیام با اجازتون... هنوز نگاهش یادمه، انگار شوکه شده بود، فکر نمی کرد این جواب رو بشنوه، خداحافظی کردم و رفتم بیرون، شروع کرد زنگ زدن به موبایلم .. حرفهایی زد که هیچ وقت یادم نمیره، برگشتن رو برام سخت تر کرد.. دوست نداشتم کسی اونطوری بهم التماس کنه مخصوصا اون، کسی که اهل این کارها نبود.. تا ازم قول نگرفت که بر می گردم دست بردار نبود....
    از اون شب شروع کرد به اس ام اس زدن، دیگه هم ازش می ترسیدم و هم نمی تونستم یک دفعه رهاش کنم... خیلی حساس شده بود، حتی اگه شبها که اس ام اس نمی داد جوابش رو نمی دادم تا خود صبح اس ام اس می داد و نمی خوابید... اگه بهش می گفتم «شب خوش» فردا باید قیافه اخموش رو می دیدم چون می گفت «شب خوش» خیلی سرده، بگو «شب به خیر» ...
    میخواستم یه جوری از اون محیط دور بشم، اما پدرم باهاش در ارتباط بود، چی می گفتم؟؟؟ نمی خواستم وجهه اون رو خراب کنم، می دونم که تقصیری نداشت، نه اون مقصر نبود ...
    روزها گذشت و من توی جلسات شب شعری که می رفتم با همسرم آشنا شدم، اوایل قضیه من و همسرم جدی نبود اما کم کم جدی شد، نمی خواستم باور کنم که آقای س احساسی به من داره... همون موقع ها بود که برادر آقای س اومده بود ایران، جلسات مختلفی می ذاشت و کلی هم طرفدار داشت، آقای س اصرار داشت که جلسات رو با من بره، نمی دونم چرا اما خودش بعدا گفت که میخواسته به همه نشون بده که با منه و موفق شد ... شاید باید قضیه برعکس می بود، شاید من باید به همه نشون می دادم که با اون هستم اما این طور نبود...
    برای اینکه از این کابوس خلاص بشم، در مورد آشناییم با همسرم باهاش صحبت کردم، خودم رو زدم به اون راه، انگار نه انگار که احساسی به من داره، وقتی داشتم براش تعریف می کردم بهش نگاه نمی کردم.. وقتی سرم رو برگردوندم دیدم چهره اش سرخ شده و سرش رو روی دستش گذاشته...
    بعد از اون شروع کرد به رقابت، مثل یه جوون 20 ساله... سعی می کرد نظرم رو عوض کنه....

    الان که به اون روزها فکر می کنم احساس می کنم می تونستم خیلی زودتر از اینها اونو ترک کنم... اما نمی دونم چرا این کار رو نکردم، چرا موندم ... اون هم بخشی از زندگی من بود، نمی تونم بگم که بهش علاقمند نشده بودم... چرا من هم بهش علاقه داشتم، اما نه مثل اون و نه از جنس علاقه اون...



  10. 11 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    shad (شنبه 08 بهمن 90)

  11. #6
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: روزهای بی تکرار ...

    یه مدت بود سر دردهام شروع شده بود، حوصله چیزی رو نداشتم، اما سعی می کردم به روی خودم نیارم، هر تکونی که می خوردم سرگیجه داشتم حتی وقتی خواب بودم سرم گیج می رفت و از خواب بیدار می شدم، نمیخواستم دوباره پدر و مادرم رو درگیر بیماریم کنم، برای همین رفتم سراغ دکترم و قضیه رو براش گفتم، دوباره شدم موش آزمایشگاهی، فهمیدم بله دوباره فعالیتش شروع شده، تصمیمم رو گرفته بودم که به همسرم جواب منفی بدم، نمیخواستم اونو در گیر این قضیه کنم.. میخواستم همه چی رو فراموش کنم، نه اینکه نا امید شده باشم، اما دلیلی نمی دیدم کس دیگه ای رو به دردسر بندازم.
    به رفت و آمدهام مشکوک شده بود، همه جا آشنا داشت، خلاصه نفهمیدم چطوری از بیماری من سر در آورد، حتی هنوز هم نفهمیدم چطوری فهمید. فقط یادمه یه روز جمعه که خونه بودم زنگ زد، داشت از شدت عصبانیت منفجر می شد، 2، 3 روزی بود که مرخصی گرفته بودم هم از دفتر و هم از شرکت، قرار نبود که حالا حالا ها هم برم، اونقدر داد می زد که نمی فهمیدم چی میگه، فقط می شنیدم که می گفت فردا ساعت 9 باید توی دفتر باشی...
    نمیتونستم حدس بزنم چی شده، از اون طرف هم همسرم برای همه پیغام گذاشته بود که فردا میخواد منو ببینه....
    نمیخواستم کار به جایی بکشه که پدر و مادرم بفهمن، فرداش رفتم دفتر، اصلا مثل دیروز عصبانی نبود بلکه خیلی مهربون و ضعیف به نظر می رسید....
    گفت چرا مرخصی گرفتی، گفتم به خاطر درسام... گفت دروغ نگو، من همه چی رو می دونم.. شروع کرد گفتن و گفتن که چرا بهش اطمینان نکردم، چرا بهش نگفتم و... بعد از همسرم پرسید گفتم نمیخوام اونو درگیر کنم، ازش خواستم که بهم فکر نکنه... حتی توی اون شرایط نتونست جلوی لبخندش رو بگیره، گفت بهترین کار رو کردی...

    انگار دنیا همونطوری شده بود که اون میخواست....

    خیلی بده برای کسی اونقدر مهم باشیم که حتی نتونیم اون شخص رو درک کنیم. اون وقت کاری جز ناسپاسی ازمون بر نمیاد... نتیجه ای جز رها کردن در پی نخواهد داشت ...


  12. 13 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    maryam240 (دوشنبه 25 خرداد 94), shad (شنبه 08 بهمن 90)

  13. #7
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: روزهای بی تکرار ...

    از اون روز به بعد خیلی بیشتر سعی می کرد پیشم باشه... کمتر بهم کار می داد، من هم حوصله ام سر رفته بود شروع کردم به وبلاگ نویسی، رفتم سراغ یکی از وبلاگهایی که دو سه سال پیش بازش کرده بودم، شعرهای قدیمیم بود.. تو همین مدت هم اون رفت مسافرت برای 2-3 روز.. من هم یکی دو بار رفتم دفتر و بقیه رو شرکت بودم.. بدون خبر برگشت.
    توی شرکت بودم که بهم زنگ زد، گفت برگشته و باهام کار داره، رفتم شرکت دیدم کلی خوشحاله.. اصلا یه طور دیگه بود، بهش گفتم چیزی شده؟ گفت بالاخره حرفت رو زدی.... کلی تعجب کرده بودم، چه حرفی؟ با خوشحالی گفت خوندمش... گفتم چیو؟ منو برد پای کامپیوتر، گفت فکر کردی پیداش نمی کنم؟ دیدم صفحه وبلاگم رو باز کرده و یکی از شعرهام رو نشون میده... یه لحظه شوکه شدم، از اتاق رفت بیرون، نشستم پای کامپیوتر اما اون شعر ربطی به آقای س نداشت، مربوط به 2 سال پیش بود، الان دقیقا یادم نیست اما مفهومش این بود که « وقتی صبح ها تو نباشی که ببینمت دوست ندارم از خواب بیدار شم و ..» اون فکر کرده بود چون رفته بود مسافرت من این رو نوشتم..... انگار اتاق داشت دور سرم می چرخید..
    با خوشحالی اومد و گفت پاشو بریم بیرون، گفتم آقای س تاریخش رو نگاه کردین، گفت برای من بهونه نیار پاشو... گفتم چرا رفتین سر وبلاگ من، گفت خیلی کار خوبی کردم، صبر کن الان میام، دیدم رفت و اومد با کلی ورق، اونا رو گذاشت روی میزم و گفت «منم اینا رو برای تو نوشتم..» احساس خیلی بدی بهم دست داد، دوست داشتم همه چی رو بریزم و برم از دفتر بیرون، اون برگه ها پر از شعر و نامه بود.. دیگه نمی تونستم تحملش کنم.. آخه چه فرقی می کرد که یه پسر جوون رو با خودم بکشونم یا یه مرد 60 ساله رو؟؟ اصلا توی فکرم نمی گنجید که بخوام روابط احساسی با یه مردی که همسن پدرمه داشته باشم، تا قبل از این قضیه میدونستم بهم علاقه داره و خودم هم دوست داشتم که در کنارش باشم اما بعد از این نمی تونستم تحمل کنم... دیدم رفته داره حاضر میشه.. گفتم شما برید من باید برگردم شرکت، کار مهمی دارم نمیتونم بیام... باز هم خوشحال بود گفت اشکالی نداره برو، شب میام دنبالت... وای دیگه داشتم خفه می شدم گفتم نه لطفا نیاین معلوم نیست کارم کی تموم بشه.. گفت زنگ بزن، گفتم قراره پدرم بیاد دنبالم.. گفت خوب به پدرت بگو زودتر بیاد، بیاد پیش من میخوام ببینمش، گفتم فکر نمی کنم بتونه زودتر بیاد.. خداحافظی کردم و رفتم...
    حالم خیلی بد شده بود، انگار که افتاده بودم توی یه تله، هیچ راه فراری نمی دیدم، مگه اینکه قید شرکت و همه چی رو می زدم و می رفتم می نشستم توی خونه و همه تلفنها رو عوض می کردم و هیچ نشونی از خودم باقی نمی ذاشتم...
    رفتم شرکت، موبایلم رو همرام بر نمی داشتم چون میدونستم همسرم (همون شخصی که الان همسرمه و اون موقع نبود) زنگ می زنه. این چند روزه خیلی پیغام گذاشته بود، میدونستم اعصاب اون هم خرد شده، اما بهش همه چی رو گفته بودم و عاقلانه بود که همدیگه رو ترک کنیم..


    الان که یاد اون روزها می افتم، انرژیم گرفته میشه، انگار دوباره توی همون شرایط قرار می گیرم... نمی دونم توی این ماجرا حق با کی بود، اما فکر می کنم همه حق داشتن...


  14. 11 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    maryam240 (دوشنبه 25 خرداد 94), shad (شنبه 08 بهمن 90)

  15. #8
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: روزهای بی تکرار ...

    اون روز توی شرکت هیچ کاری نمی تونستم بکنم، کامپیوترم روشن بود و الکی باهاش ور می رفتم، نزدیکای رفتنم بود که منشی شرکت گفت یک آقایی داخل هستن و با شما کار دارن.. رفتم دیدم همسرمه... توی اون شرایط هم از دیدنش عصبی شدم و هم خوشحال، انگار می خواستم بپرم بغلش و همه چی رو بهش بگم، بگم که تو چه گرفتاری افتادم... میخواست باهام حرف بزنه، گفتم منتظر بمونه وسایلم رو جمع کنم و بریم از شرکت بیرون...
    توی راه باهام حرف می زد، در مورد اینکه نباید بیماریم رو بهونه کنم تا ازش جدا بشم و همه جوره کنارم هست و اگه ترکش کنم بهش ظلم کردم و .... خلاصه تا در خونه باهام اومد، اون شب کلی اعصابم به هم ریخته بود، شده بود قوز بالا قوز، فردا باید می رفتم دانشگاه، دیگه تصمیم گرفته بودم نرم دفتر، به آقای س زنگ زدم که بگم امروز نمی رم، می خواستم کم کم آماده اش کنم، نمی دونستم چطوری باید بهش بگم، هر چی بهش زنگ زدم گوشی رو جواب نمیداد، بعد از یک ساعت دیدم با یه صدای خیلی ضعیف گوشی رو برداشت، هر چی بهش گفتم چی شده، فقط می گفت این چه کاری بود کردی.... بعد گوشی رو گذاشت و دیگه جواب نداد..
    مونده بودم چی کار کنم، تا کلاسم تموم شد سریع برگشتم دفتر، در رو باز نکرد با کلید باز کردم، دیدم توی اتاق خودش روی تخت دراز کشیده... بوی دود سیگارش هم کل خونه رو برداشته بود... گفتم آقای س چی شده؟ گفت تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی... گفتم چه کاری؟ گفت دیشب دیدمش...
    حالا بیا و اینو درست کن... یه دفعه عصبانی شد گفت اون کی بود که دیشب باهاش رفتی، بابات بود؟ مگه به من نگفتی با بابات میری.. پس اون کی بود؟
    اونقدر عصبانی بود که نمی شد براش توضیح داد، از طرفی هم نمیدونستم باید بهش توضیح بدم یا نه!... اما اون داشت گریه می کرد، داد می زد و گریه می کرد... کاری از دستم بر نمیومد، فقط نگاش می کردم، چی باید بهش می گفتم؟؟
    من گفته بودم با بابام میرم برای اینکه بتونم اون شب راحت باشم و فکر کنم... اما اون فکر می کرد همه چیز نقشه بوده ... من نگرانش بودم اما فکرم به جایی نمی رسید، نمی تونستم آرومش کنم... مثل یه کوه آتشفشان شده بود....
    یکی از دوستاش که همیشه باهاش بوده رو دیشب فرستاده بوده منو تعقیب کنه، می گفت که دیده تا دم خونه باهات بوده.. این همه راه رو اومده بوده دنبال من!! تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم از دفتر بیرون، رفتم توی شرکت و زنگ زدم به همون دوستش که بره پیشش...
    بعد از ظهر دوستش بهم زنگ زد و گفت که آقای س سکته کرده و بردیمش بیمارستان... گفت به خیر گذشته اما باید چند روزی بستری بشه... خوب اینم یه اتفاق دیگه، حالا باید چی کار می کردم؟ من باعث شده بودم که به این روز بیفته یا تصورات و احساسات خودش؟ یه لحظه خودم رو گناهکار می دونستم و یه لحظه اونو...

    دو روز بعدش یه جعبه گل گرفتم و رفتم بیمارستان از پایین تماس گرفتن با آقای س صحبت کردن و اون هم گفت که 2 دقیقه دیگه من برم بالا، وقتی رفتم طرف آسانسور دیدم یک خانمی که از اقوامشون بود و منو می شناخت با یه خانم دیگه از آسانسور اومدن بیرون، باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و رفتم بالا.. انگار 10 سال پیرتر شده بود، گفتم خانم .. هم اینجا بودن؟ پایین دیدمشون... گفت آره با همسر سابقم اومده بود.. تازه فهمیدم اون یکی خانم همسر سابقش بوده... بعد سریع گفت، با دختر عمه ام رابطه دوستی داره، الان هم به خاطر اون اومده بود نه به خاطر من.. من که باورم نمیشد، شاید اون به همسرش دیگه علاقه ای نداشت اما مطمئن بودم چیزی که همسرش رو به اونجا کشوند علاقه اش به آقای س بوده نه دوستیش با دختر عمه آقای س...
    بهم گفت که دیگه قول میده احساسی بهم نداشته باشه و برای اینکه بتونه این کار رو بکنه چند نفر دیگه رو استخدام میکنه.. گفتم بهتره که دیگه نرم اونجا، گفت نذار دوباره سکته کنم، بذار کم کم با نبودنت کنار بیام... گفتم پس حتما به فکر جایگزین برای من باشین...

    خوب اون موقع برای من آسون بود، چون احساس بدی نسبت به اون دفتر پیدا کرده بودم، دیگه وقتایی که اونجا نمی رفتم خوشحال تر و پر انرژی تر بودم...
    فقط امیدوار بودم که بتونه این کار رو بکنه...


  16. 12 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    shad (شنبه 08 بهمن 90)

  17. #9
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: روزهای بی تکرار ...

    فرداش همون دوستش بهم زنگ زد و گفت که در نبود آقای س برم دفتر تا خیالش راحت باشه، بعد گفت شما چی بهش گفتین که اینطوری شد؟ گفتم هیچی، گفت خوب می گفتین اون آقای یکی از اقوامتون بوده، گفتم چرا باید دروغ می گفتم؟ گفت برای اینکه آقای س کارش به بیمارستان نکشه..
    یکی دو ساعت رفتم دفتر، چند روز همینطور گذشت، تا اینکه مرخص شد، دیدن دوباره اش خیلی برام عذاب آور بود، دوباره مثل اولین روزی که میخواستم برم دفترش دلهره گرفته بودم، نمی دونستم چطوری برخورد کنم.. میخواستم از دفتر برم بیرون اما خیلی ها اونجا منتظرش بودن، از وکیلش گرفته تا چند تا ناشر و چند تا کارگردان.. بدیش این بود که انگار همه می دونستن که اون چه احساسی به من داره، اینو از سنگینی نگاهشون حس می کردم، از اینکه منو زیر زره بین گذاشته بودن و گاهی با هم پچ پچ می کردن. انگار همه اونها ایستاده بودن که صحنه رویارویی من و آقای س رو ببینن...
    اون جو برام غیر قابل تحمل شده بود، برای همین به بهونه اینکه شرکت کارم دارن از دفتر زدم بیرون، انگار تازه شروع به نفس کشیدن کردم.... توی شرکت هم نمی تونستم برم، چون همه می دونستن که اونروز آقای س مرخص می شه و نمیخواستم با سوالات اونها مواجه بشم.. شروع کردم توی خیابون قدم زدن.. همش توی ذهنم همه چیز رو مرور می کردم که چی شد اینطوری شد، چرا به اینجا کشید... من مقصر بودم، طبیعیه که بین دو نفر که باهم هستن علاقه ایجاد بشه، منی که دوست نداشتم با فردی انقدر ازم بزرگتره رابطه داشته باشم چرا وارد این قضیه شدم... چرا فکر نکردم که ممکنه علاقه ای ایجاد بشه و یکی از ما و یا هردومون آسیب ببینیم... چرا چشمامو بستم و فقط یه وجبی خودم رو دیدم....
    حدود یک ساعتی گذشته بود، دیگه برگشتم دفتر، آقای س اومده بود، اگه نرفته بودم الان لحظه رودر رو شدنمون گذشته بود و خیالم راحت شده بود، اما الان باید باهاش رو به رو می شدم... دوستش اومده بود دم در، میخواستم برم تو، گفت میشه اخماتون رو باز کنید... دقیقا مثل بادیگاردها بود... سعی کردم یه لبخند مصنوعی بزنم.. تا منو دید به سختی از جاش بلند شد و گفت سلام دخترم خیلی خوب شد که اومدی...
    خیالم راحت شد، میتونستم راحت تر نفس بکشم.. ولی سعی می کرد نگاهم نکنه، حدود نیم ساعتی نشستم و رفتم شرکت...
    دیگه خبری ازش نبود، نه زنگی زد و نه اینکه برگشتنی اومد دنبالم.. بعد از اون دیگه خیلی کم باهام حرف میزد..

    شاید دنیا همونطور شده بود که من میخواستم!!!!



  18. 13 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    maryam240 (دوشنبه 25 خرداد 94), shad (شنبه 08 بهمن 90)

  19. #10
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: روزهای بی تکرار ...

    اما نه، اونجوری نبود...
    توی همین روزها بود که وقتی وارد دفتر شدم دیدم یه دختر خانمی توی اتاق من و پشت کامپیوتر نشسته.. داشتم با تعجب بهش نگاه می کردم که دیدم آقای س با سرعت اومد سمتم و گفت، ایشون خانم و هستن، اومدن تا کار رو یاد بگیرن، بی زحمت راهنمایی شون کنید..
    دختر خوشرویی بود، اون روز از صبح سرم درد می کرد و زیاد حوصله نداشتم، فقط میخواستم بدونم خانم و تا چه حد کارها رو بلده که دیدم تقریبا چیزی بلد نیست.. یک سری کارهای ساده تر رو بهش گفتم بعد هم نامزدش اومد دنبالش و رفتن... دو نفر دیگه هم اومده بودن توی دفتر، فکر کنم کارمندهای جدید بودن، یکیشون خطاط بود، آقای س منو صدا کرد تا برم خطاطی اون آقا رو ببینم.. سیاه مشقهای زیبایی داشت، من هم بدون هیچ حرفی نگاه می کردم، یک دفعه آقای س به اون آقا گفت، کارهاتون واقعا زیباست ولی خانم ش عادت نداره احساساتش رو بروز بده...
    من این حرف رو در مورد خودم از یکی دیگه هم شنیده بودم.. برام جالب بود که برای دومین بار می شنیدم چون همیشه خودم فکر میکردم که احساساتم رو بروز می دم.. شاید هم احساسی نبوده که بخواد بروز داده بشه...
    عصر اون روز اومد توی اتاقم و گفت ناراحت شدی؟ گفتم از چی، گفت از دیدن خانم و؟ گفتم نه برای چی باید ناراحت باشم، گفت من دیگه میشناسمت، اونو یکی از دوستان قدیمی معرفی کرده، یکی دو ماه دیگه ازدواج میکنه، باور کن من هنوز همون احساس رو بهت دارم..

    انگار یه پارچ آب داغ ریختن روی سرم، من چرا باید از دیدن خانم و ناراحت شده باشم، چرا اینطوری فکر می کنه، چرا اینطوری فکر میکرد....


    خلاصه اون دو تا آقا هم شده بودن کارمند اونجا، یکیشون متاهل بود و یکی دیگشون نه.. به نظرم شرایط بهتر میومد،چون از فردای اون روز خانم و هم توی دفتر بود و از اون جو خفه کننده خبری نبود...
    من هم دیگه به گذشته فکر نمی کردم، با خانم و رابطه خوبی برقرار کرده بودیم. آقای س هر وقت وارد اتاقمون می شد، از اینکه منو خوشحال و سرحال میدید تعجب می کرد..
    یک روز خانم و زودتر رفت، آقای س اومد توی اتاق و گفت، به نظر می رسه خیلی خوشحالی، خبری شده؟ گفتم خبر خاصی نه... گفت از اون آقا چه خبر، اگه واقعا دوستت داره چرا پا پیش نمیذاره؟ گفتم هنوز وقتش نیست.. یه دفعه عصبانی شد، گفت خیلی ساده ای، سرکارت گذاشته، من اگه جای اون بودم یه لحظه هم درنگ نمی کردم، داره بازیت میده..
    آخه دوباره این حرفها یعنی چی؟
    از اتاق رفت بیرون، موقع رفتن، رفتم پیشش و گفتم الان دیگه خانم و کارها رو خوب یاد گرفته اگه اجازه بدین من دیگه نیام، با عصبانیت گفت انقدر منو تهدید به رفتن نکن، این منم که تشخیص میدم کی چه کاری رو یاد گرفته...
    اون شب اومد دنبالم دم شرکت، بهش گفتم که خودم میرم، گفت سه برابر من سن داره و باید به حرفش گوش کنم.. توی راه اعصابم رو به هم ریخت، دوباره حرفهای قدیمی.. سعی می کرد همسرم رو فردی سودجو و فرصت طلب معرفی کنه، هر چی هم بهش می گفتم خودم خواستم فعلا اقدامی نکنه، میگفت داری ازش جانبداری می کنی..
    وقتی میخواستم بخوابم یه اس ام اس زد که علاقه یک طرفه چه فایده ای داره... فهمیدم که دوباره گیر افتادم، گوشیم رو خاموش کردم و خوابیدم، صبح که بلند شدم دیدم تا 7 صبح داشته اس ام اس می فرستاده...
    وقتی رفتم دفتر تاساعت 2 خواب بود، همه متعجب بودن که چرا تا حالا خوابه، فکرمی کردن دوباره مشکلی براش پیش اومده.. اما من می دونستم که چرا خوابه.... برای همین چیزی نمی گفتم..
    عصر اون روز وقتی رفتم شرکت، همون کارمندی که متأهل بود بهم زنگ زد، گفت که وقتی شما رفتین، آقای خ (خطاط) داشتن زیرآبتون رو می زدن..
    خنده ام گرفته بود، زیرآب منو؟
    گفتم چطور؟ گفت داشتن به آقای س می گفتن که خانم ش هیچ احساس مسئولیتی نداره، ما همه نگران شما بودیم اما ایشون اصلا عین خیالشون نبود..
    گفتم ممنون اما من دوست ندارم از این جریانات با خبر بشم، برام مهم نیست...
    جالب بود که اون شب همون آقای م (متاهل) برام اس ام اس زد که داره از همسرش جدا میشه.. همسرش ایرانی نبود و من هم یکی دو بار توی دفتردیده بودمش، گفتم کمکی از من بر میاد، گفت همین که هر روز می بینمتون بهم کمک می کنه...
    حالا باید اینو درست میکردم.. دیگه جوابشو ندادم، به آقای س زنگ زدم که چند روزی نمیتونم بیام دفتر، هر چی پرسید برای چی گفتم امتحانام شروع شده و میخوام درس بخونم..
    اون فکر می کرد به خاطر اس ام اس های شب گذشته خودشه، البته مربوط به اونهاهم میشد، اما واقعا رفتن به اونجا برام عذاب آور شده بود...



  20. 9 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    shad (شنبه 08 بهمن 90)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ،،اخلاق و عادات بد روزمره من ،،یه روزمرگی بیخود
    توسط ARAM-ESH در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: پنجشنبه 16 مرداد 93, 16:33
  2. مشخص نمودن میزان اضافه وزن یا کمبود وزن(bmi)
    توسط keyvan در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 02 تیر 91, 14:02
  3. همسرم روزه نمیگیرد چه برخوردی با او داشته باشم
    توسط ghalam63 در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 23
    آخرين نوشته: شنبه 09 مهر 90, 14:57
  4. نظر در مورد وزن همسر
    توسط sina.sina11 در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: چهارشنبه 12 مرداد 90, 04:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:49 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.