این چند روزه خیلی به یادش می افتادم، همه اش جلوی چشمام می دیدمش و ... شماره موبایلش رو هنوز از حفظ بودم با اینکه سه سالی میشد که هیچ تماسی باهاش نداشتم. جرأت تماس گرفتن باهاش رو نداشتم چون می ترسیدم دوباره همون قضایا تکرار بشه، اما دوست داشتم حالش رو بپرسم نه به خاطر حسی که اون به من داشت به خاطر حسی که خودم بهش داشتم...
دو شب پیش چون میدونستم این ماه باید خبرهایی ازش باشه رفتم و اسمش رو سرچ کردم، اول مطالب عادی و معمولی میومد که همیشه در موردش نوشته می شد اما یه دفعه توی یکی از سایتها دیدم قبل از اسمش کلمه ای نوشته شده که چشم من رو به صفحه مانیتور خیره کرد.. باورم نمیشد اون کلمه رو چند بار خوندم، سایت رو باز کردم شاید اشتباه نوشتن ... دوباره سرچ کردم، نه نه اشتباه نبود، این کلمه توی سرم می پیچید «زنده یاد» چند ماهی بود که فوت کرده بود و من تازه فهمیده بودم، منی که یه مدت محرم اسرارش شده بودم، منی که در روز چند ساعت میدیدمش و ...
اولین باری که دیدمش اومده بود توی شرکت، قبلا که فامیلیش رو شنیدم فکر نمی کردم با اون شاعر معروف نسبتی داشته باشه، اما وقتی از در اومد تو شباهت زیادی بین اون و پدرش دیدم.. با من کاری نداشت اما از در اتاق من رد میشد و من هم چون به پدرش علاقه داشتم رفتم جلو و سلام کردم، کتاب پدرش روی میزم بود. خیلی مودبانه جواب سلامم رو داد و اسمم رو پرسید.. بعد از اون چند بار دیگه هم اومد، یه بار مدیرعامل نبود و از من اجازه خواست تا اومدنش توی دفتر من بشینه، شخصیتش برام جالب بود، نگاهش خیلی عمیق بود و انگار توی دنیا از هیچ چیزی وحشت نداره. ازم در مورد کارهام پرسید و وقتی فهمید به شعر علاقه دارم و شعر میگم، بدون معطلی ازم خواست باهاش همکاری کنم.. فکر نمی کردم همچین پیشنهادی بده.. ازش خواستم بهم فرصت بده تا برنامه هام رو ردیف کنم، خیلی دوست داشتم باهاش همکاری کنم، میدونستم داره آثار پدرش رو چاپ می کنه، میدونستم مشکلات زیادی داره...
فرداش زنگ زد تا ازم بپرسه باهاش همکاری می کنم یا نه، فکر نمی کردم به این زودی زنگ بزنه، با اینکه هنوز با شرکت صحبت نکرده بودم قبول کردم، و اون هم گفت پس من امروز بعد از ظهر منتظر شما هستم تا در مورد کارها صحبت کنیم... آدرسش رو داد، چند تا خونه اونور تر از شرکت..
همون روز با مدیر عامل شرکت کردم و اون هم قبول کرد که صبح تا ساعت 4 دفتر کار آقای س باشم و بعد از ظهر تا 8 بیام کارهام رو توی شرکت انجام بدم و هر وقت کار ضروری بود برگردم شرکت.
عصر اون روز یه دلهره خاصی داشتم، من هیچ وقت دلهره نداشتم اما نمیدونم چرا، رفتم دم ساختمون و زنگ زدم، آیفون تصویری بود و کمی عقب تر ایستادم، با دیدنم گفت خوش آمدین و در رو باز کرد.
از پله ها رفتم بالا، دیدم مقابل در با خوشرویی ایستاده و منو به داخل دعوت می کنه. وارد خونه شدم، یه عطر ملایم کل خونه رو پر کرده بود، فضای خونه با نورهای موضعی روشن شده بود و تقریبا تاریک بود، در و دیوارها پر بودن از عکسهای پدرش، توی کتابخونه و روی میز پر از کتابهای پدرش بود، اما خیلی مرتب و منظم چیده شده بودن. ازم خواست که روی مبل بشینم، برام شربت آورد، کسی جز خودش اونجا نبود، ازم خواست براش شعر بخونم، اما نتونستم و بهونه کردم که چیزی یادم نیست.. از هدفش و مشکلاتش گفت و اتاقم رو بهم نشون داد، در مورد کاری که باید براش انجام بدم توضیح داد و کمی هم از زندگیش گفت، گفت که اینجا تنها زندگی می کنه، اونطور که می گفت از پدرم یک سال بزرگتر بود، فرزندانش خارج از ایران بودن و از همسرش جدا شده بود...
ازم خواست که از فردا برم اونجا من هم قبول کردم و خداحافظی کردم...
...
علاقه مندی ها (Bookmarks)