به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 49
  1. #1
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,005 در 7,404 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **

    [align=justify]وقتی از خانواده راجع به کودکیم می شنوم برام جالبه ، و لذت می برم .

    کلاً دنیای کودکی برام خیلی زیباست ، توجه به رفتار و حال و هوای کودکان برام لحظات شیرینی رو رقم میزنه .
    پاکی ،
    صداقت ،
    صمیمیت ،
    بی آلایشی ،
    شیرین زبونی ،
    بیان صاف و پوست کننده احساس ،
    آزمایش و خطاها و آموختنهایش ، ...
    .همه و همه دنیای کودکان را زیبا کرده ،

    اونقدر کودکان و دنیایشان را دوست دارم ، که هر وقت با اونها سر و کار داشتم ، ثبت لحظات و کارهایشان با دوربین برایم خیلی شیرین بوده ، و آلبومها از عکس بچه های فامیل و دوست و آشنا دارم که خودم از آنها گرفته ام و برام یه گنجینست .

    از دنیای کوکی و کودکان خیلی چیزها میشه فهمید ،
    از این دنیا و با این موجودات کوچولوی دوست داشتنی خیلی به خدا میشه نزدیک شد .

    فکر کن !
    اگر بزرگ که شدیم کودکمان را پشت پرده ژستهای به ظاهر بزرگسالی رها نکنیم و با همون صافی و صداقت و پاکی و ، بی آلایشی ، و محبت و عشق و قدردانی و....همه خوبیهای کودکمان مأنوس باشیم ، باور کن آدم بدی نمیشیم ، یعنی بدی به سراغمان نمیاد آخه بدی از کودکان دوری می کنه .

    راستی دیدی آدمهایی که نه حسادت میدونن چیه ، نه بخل و کینه ، نه بدگویی و فحاشی ، نه خشک و بی روح بودن می دونن ، نه سردی و بی تفاوتی ،...خلاصه آدمهایی که ..... بهشون میگیم ساده ، می دونی چرا ساده به نظر میان ؟؟؟
    چون پاکی و صافی های کودکشون رو رها نکردند ، نگهش داشتن و با خودشون به دنیای جونی و بزرگ سالی آوردند و.... چقدر بودن با اینها سخت نیست یعنی راحته ، شیرینه ، با صفاست .
    یکی از همینا تو درون خودمونه ،
    بیاین بریم سراغش ،
    گاهی باهاش باشیم و از بودن باهاش لذت ببریم ، آروم بشیم و یاد بگیریم .
    بیاین تو همین تاپیک بریم سراغش ،

    یه لحظه چشمات رو ببند ، برو روزهای کودکی ....

    می بینی چقدر اتفاقای قشنگ یادت میاد که باعث لبخندت شد؟؟!!!

    حالا یکی از اونا رو همینجا بگو ...

    اینجا کلبه شادیه و شیرنی و دور هم بودن کودکان تالار همدردی .

    بیاین .....

    منتظرتونم .... خوش میگذره ... باور کنید .
    [/align]










    [align=justify]و اما اولین خاطره رو خودم میگم

    وقتی این خاطره رو پیش بزرگترام گفتم ، تعجب کردند ، گفتند اون موقع تو دوسالت بوده !!! ، خلاصه این خاطره دوسالگی منه :

    خوب یادمه فامیل جمع شده بودند ، درست یادم نیست برای عید دیدنی ، یا عروسی بود ، میخواستند برن روستا دیدن یکی از اقوام.
    توی بازار داشتند خرید می کردند ، دست من تو دست یکی از بزرگترا بود ، فهمیدم دارند یه چیزایی ( سوغات و هدیه ) می خرند که با خودمون ببریم .
    دیدم هرکس چیزی تو دستش از این خریدها قرار گرفت ، فکر کردم لابد همه باید یه چیزی دستشون بگیرند و ببرند ، منتظر بودم یه چیزی هم دست من بدن ، اما دیدم خبری نشد ، باز هم فکر کردم بالاخره یه چیزی هم میدن من بیارم ( فکر میکردم باید اینجوری باشه )، دم مغازه ای که ایستاده بودند و لباس می خریدند طبقی بود که لباسهایی روی او پهن بود و بعضاً ازش آویزون شده بود .
    مدتی که گذشت دیدم راه افتادند ومن هاج و واج که چرا چیزی دست من ندادند ، فکر کردم یادشون رفته ، و همینطور که من رو می بردند در آخرین لحظات دور شدن از مغازه ، پاچه یه شلوار که آویزون بود رو کشیدم ، و خوشحال بودم که اونا یادشون رفت که چیزی به من بدن ، خودم یادم نرفت ، همینجوری تا مدتی که راه میرفتیم این شلوار تو دست من روی زمین کشیده میشد .
    وقتی می خواستیم سوار ماشین های مسیر بشیم ، منو که می خواستند سوار کنند ، با تعجب گفتند این چیه ( تازه شلوار رو تو دست من دیدند ) ، من که نگاه می کردم ، خوب یادمه که بلد نبودم توضیح بدم ، خلاصه کلی خندیدند و فهمیدند که چی شده ، و شنیدم که گفتند عیب نداره ، برگشتیم پولشو حساب می کنیم ، من که نمی فهمیدم یعنی چی ، فقط خوشحال بودم که منم هدیه همراه دارم و دستم خالی نیست ....

    این خاطره برام هم خنده داره ، هم شیرینه ، هم جالب از این که چیزی از این سن یادمه هم حسی که داشتم اون لحظات و دغدغه کودکانه ام برای اینکه منم باید سوغات یا کادو داشته باشم و ببرم برام زیباست .
    [/align]

  2. 32 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (یکشنبه 03 دی 91)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 فروردین 91 [ 23:00]
    تاریخ عضویت
    1386-8-26
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    4,651
    سطح
    43
    Points: 4,651, Level: 43
    Level completed: 51%, Points required for next Level: 99
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    240

    تشکرشده 269 در 50 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Smile RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **

    سلام به دوست مهربانمان, فرشته ي مهربان!
    بابت اين موضوع جالب متشكرم!من هم آمدم تا يادي بكنم از خاطرات كودكي:
    يادم مي آد وقتي بچه بودم,كه انگار همين ديروز بود (البته فكر نكنيد الآن خيلي بزرگ شدم:D) هميشه وقتي به زمين نگاه مي كردم ,فاصله ام تا زمين خيلي كم بودو آرزو مي كردم اين فاصله زياد بشه ! الان آرزوم برآورده شده :P,من از اين آرزو هاي برآورده شده زياد دارم.

  4. 14 کاربر از پست مفید faezeh تشکرکرده اند .

    faezeh (شنبه 02 دی 91)

  5. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **

    منم از بچه گیم خیلی خاطره ها دارم ، البته حافضه ام مثل فرشته نیست ومعمولا بزرگترا بازگوشون میکنن. راستش الان نمی خوام خاطره بنویسم. فقط می خوام بگم اسمم رو برا این BABY گذاشتم که هیچوقت اخلاقیات و احساسات پاک وسالم اون وقتها رو از یاد نبرم.
    بچه هامی تونن چیزهائی رو به بزرگتراياد بدن:
    بی دلیل شادن ، همیشه مشغول کاری هستن، خواسته هاشونو با تمام قوااعلام می کنن.
    نشون دادن عکس العملهای طبیعی ، ناراحت میشن زود گریه می کنن ، اما تو دلشون چیزی رو نگه نمی دارن. برا همین هم زود آشتی می کنن. (حتی هنوز قطره های اشک تو صورتشونه اما می خندن!)

  6. 15 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (شنبه 02 دی 91)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 فروردین 91 [ 23:00]
    تاریخ عضویت
    1386-8-26
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    4,651
    سطح
    43
    Points: 4,651, Level: 43
    Level completed: 51%, Points required for next Level: 99
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    240

    تشکرشده 269 در 50 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **

    راستي يه چيزي رو يادم رفت بگم:
    وقتي خيلي فسقلي بودم به اين فكر مي كردم كه خدا بزرگه يعني چي...مگه قد خدا چقدره كه مي گن خيلي خيلي بزرگه؟!
    يه روز دفتر نقاشيم رو برداشتم وبا يه مداد رفتم پيش مامانم.بهش گفتم :"مامان عكس خدا رو برام بكش"
    مامانم كه خنده اش گرفته بود گفت:" خدا كه كشيدني نيست"
    هر چي اصرار كردم نكشيد!
    من هم اصلا سر درنمي آوردم وگيج شده بودم.

  8. 15 کاربر از پست مفید faezeh تشکرکرده اند .

    faezeh (شنبه 02 دی 91)

  9. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **

    سلام:



    تاپیک زیبایی باز کردید و من نیز به ناگاه با خواندن ان به یاد خاطرات زیبای دوران کودکیم افتادم......
    اولین خاطره ای که با خواندن این تاپیک در ذهن من شکل گرفت مربوط به سن 4 سالگی من است ..خوب به یاد دارم اواخر جنگ بود ولی هنوز گاهگاهی جنوب بمباران می شد....
    خوب به یاد دارم که زیباترین لحظات کودکی من پر از چسب های پهن قهوه ای که ضد شکستن شیشه ها بود شده بود و من همیشه سر تا پا پر از ان چسب ها بودم.....
    خدایا با وجود ان همه سختی ها ولی عجیب شاد بودیم.....
    انگار نه انگار زیر گوشمان بمب هایی می ترکید....
    چه روز هایی بودند....
    پدر و مادر من هردو فرهنگی بودند و در حال خدمت و من خوب به یاد دارم صبح ها من و خواهر بزرگم که تنها 5 سال از من بزرگتر بود در خانه می ماندیم تا پدر و مادرم از کار باز گردند.....هنوزم نمی دانم انان با چه شهامتی ان روزها کار می کردند....
    خوب به یاد دارم که ناگهان با صدای آژِیر قرمز رادیو که خواهرم باز گذاشته بود پریدم و دیدم خواهرم که خود هنوز بچه بود در حتالیکه سعی می کرد شجاع باشه ..منو بغل کرد و چنان محکم منو تو آغوشش گرفته بود که حد نداشت...من گریه می کردم از صدای هواپیماها که می شنیدم....خوب به یاد ندارم جز صدای قلب خواهرم که روی من خم شده بود و در حالیکه می لرزید منو محکم بغل کرده بود و باهام حرف می زند در حالی که خودش ترسیده بود....هنوز به یاد دارم تو بغلش بودم که پدرم هراسون زسیده بود و مارو زیر راه پله در حالیکه همو بغل کرده بودیم پیدا کرده بود.....تازه اون زمان خواهرم گریه کرد.....و من فهمیدم از همان روزها که او عزیزترین عشق من در تمام زندگیم است....
    با این که امروز فرسنگ ها ازم دور است ولی هنوز آن صدای پاک و مهربان قلبش در اون روز هراس انگیز که تنها نماد صداقت عشقش بود را به یاد دارم......




    عجب دنیای پاکی است دنیای کودکی...........
    دنیای صداقت و صداقت و صداقت............

  10. 24 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (یکشنبه 03 دی 91)

  11. #6
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 خرداد 00 [ 00:30]
    تاریخ عضویت
    1387-6-17
    محل سکونت
    سنندج
    نوشته ها
    2,798
    امتیاز
    71,961
    سطح
    100
    Points: 71,961, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran50000 Experience PointsSocialTagger First Class
    تشکرها
    9,001

    تشکرشده 10,163 در 2,191 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **

    با سلام

    ممنون از فرشته مهربان گرامی برای ایجاد تاپیک,و همچنین تشکر از دوستان گرامی ,از خواندن خاطرات شما لذت بردم.

    همیشه دلم خواسته و میخواهد که.....

    من میخوام برگردم به کودکی .......

    شاید به خاطر ؛ پاکی دنیای کودک,شاید به خاطر ,دنیای صداقت و صداقت و صداقت و یا ......

    یک نکته جالب:
    خودم دلم میخواهد به کودکی برگردم اما اطرافیان ,هیچ وقت نمیخواهند!!!!:D

  12. 16 کاربر از پست مفید keyvan تشکرکرده اند .

    keyvan (شنبه 02 دی 91)

  13. #7
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **

    یادمه وقتی بچه بودم (و حتی هنوز هم) از سفره جمع کردن بدم میومد. حدود 4- 5 ساله بودم که مادرم مسیولیت جمع کردن سفره رو وقتی که خودم تنهایی غذا می خورم به عهده ام گذاشته بود، من هم همیشه از این قضیه ناراحت بودم، برای همین وقتی یکی دو لقمه به سیر شدنم مونده بود به خواهرام یا مادر و پدرم اصرار می کردم که بیاین باهام بخورین، اونقدر اصرار می کردم که برای خوشحال کردن من میومدن و می خوردن و تا سر سفره می نشستن من بلند می شدم و می گفتم « من سیر شدم، سفره رو جمع کن»:D



  14. 16 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    shad (شنبه 02 دی 91)

  15. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 اسفند 94 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-7-01
    نوشته ها
    1,948
    امتیاز
    22,799
    سطح
    93
    Points: 22,799, Level: 93
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 551
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,205

    تشکرشده 4,459 در 1,179 پست

    Rep Power
    210
    Array

    RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **

    عجب.........

    با خوندن خاطره ی ""شاد"" گرامی در مورد پهن کردن سفره...یاد خاطرات بچگی خودم افتادم ....

    یادمه دوران بچگی با اینکه پسر بودم تمام مسئولیت پهن کردن و جمع کردن سفره با من بود حتی در میهمانی ها و خانه اطرافیان بسیار دور هم این عمل به بنده واگذار می شد. اخ نمی دونم توی چنین موقعیتی قرار داشتید یا نه؟؟ ولی برام خیلی دردناک بود بچه های کوچک تر از خودم می نشستند و من تنهایی سفره جمع می کردم......عجب خاطراتی بود....یادمه همیشه باید بعد از همه غذا می خورم و قبل از همه غذامو تموم می کردم تا سفرو جمع کنم.
    تازه بشقاب ها رو هم بعضی اوقات را مامان خسته بود من می شستم. آشپزی هم می کردم....وقتی مامان غذایی می پخت که دوست نداشتیم خودم دست بکار می شدم و ........همه اینا به این خاطر بود که پسر نمونه خانواده بنده تشریف داشتم.

    خلاصه درسته اینا همش خاطره دوران کودکی بود ولی امروز هم ادامه داره.......حالا دیگه برام یه وظیفه شده و اگه انجامش ندم ناراحت می شم

  16. 12 کاربر از پست مفید حسین پور تشکرکرده اند .

    حسین پور (شنبه 02 دی 91)

  17. #9
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **

    4-5 سالم بود بیرون تو محله بازی می کردیم ، یه روز سه تا ازبچه های همسایه ریختن سرم بطرز فجیعی!!!! سرم رو شکوندند. خانواده بعد از پانسمان زخم یه روسری رو سرم بستن. من که بشدت از اینکارشون ناراحت بودم تسلیم شدم.
    شب پدر وادر اون بچه ها برا عذر خواهی واحوالپرسی اومده بودن خونمون ومن که از اون روسری رو سرم خجالت می کشیدم اصلا از اون اتاق بیرون نیومدم وپیش اونها نرفتم وهیچکس نفهمید چرا!!

  18. 14 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (شنبه 02 دی 91)

  19. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 آذر 00 [ 07:11]
    تاریخ عضویت
    1388-1-20
    نوشته ها
    1,530
    امتیاز
    36,537
    سطح
    100
    Points: 36,537, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second ClassSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    5,746

    تشکرشده 6,060 در 1,481 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    274
    Array

    RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **

    سلام

    من وقتی که بچه بودم واسه کارام که از نظر بقیه غلط بود استدلال های خاصی داشتم و به هیچ وجه هم کوتاه نمی اومدم
    من به کلمه مینی بوس میگفتم نینی بوس دلیلم هم این بود که چون کوچیکتر از اتوبوس هست پس واژه نینی رو باید به کار برد هر چی هم بهم اصرار میکردن که بابا مینی درسته قبول نمیکردم پیش خودم هم میگفتم اینا همشون غلط حرف میزنند من از حالا باید تمرین کنم که با کلمه های غلط بزرگ نشم و به مبارزه ام ادامه دادم تا اول دبستان که فهمیدم مینی همون نینی هست که من میگم

  20. 17 کاربر از پست مفید صبا_2009 تشکرکرده اند .

    صبا_2009 (یکشنبه 03 دی 91)


 
صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:28 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.