[align=justify]وقتی از خانواده راجع به کودکیم می شنوم برام جالبه ، و لذت می برم .
کلاً دنیای کودکی برام خیلی زیباست ، توجه به رفتار و حال و هوای کودکان برام لحظات شیرینی رو رقم میزنه .
پاکی ،
صداقت ،
صمیمیت ،
بی آلایشی ،
شیرین زبونی ،
بیان صاف و پوست کننده احساس ،
آزمایش و خطاها و آموختنهایش ، ...
.همه و همه دنیای کودکان را زیبا کرده ،
اونقدر کودکان و دنیایشان را دوست دارم ، که هر وقت با اونها سر و کار داشتم ، ثبت لحظات و کارهایشان با دوربین برایم خیلی شیرین بوده ، و آلبومها از عکس بچه های فامیل و دوست و آشنا دارم که خودم از آنها گرفته ام و برام یه گنجینست .
از دنیای کوکی و کودکان خیلی چیزها میشه فهمید ،
از این دنیا و با این موجودات کوچولوی دوست داشتنی خیلی به خدا میشه نزدیک شد .
فکر کن !
اگر بزرگ که شدیم کودکمان را پشت پرده ژستهای به ظاهر بزرگسالی رها نکنیم و با همون صافی و صداقت و پاکی و ، بی آلایشی ، و محبت و عشق و قدردانی و....همه خوبیهای کودکمان مأنوس باشیم ، باور کن آدم بدی نمیشیم ، یعنی بدی به سراغمان نمیاد آخه بدی از کودکان دوری می کنه .
راستی دیدی آدمهایی که نه حسادت میدونن چیه ، نه بخل و کینه ، نه بدگویی و فحاشی ، نه خشک و بی روح بودن می دونن ، نه سردی و بی تفاوتی ،...خلاصه آدمهایی که ..... بهشون میگیم ساده ، می دونی چرا ساده به نظر میان ؟؟؟
چون پاکی و صافی های کودکشون رو رها نکردند ، نگهش داشتن و با خودشون به دنیای جونی و بزرگ سالی آوردند و.... چقدر بودن با اینها سخت نیست یعنی راحته ، شیرینه ، با صفاست .
یکی از همینا تو درون خودمونه ،
بیاین بریم سراغش ،
گاهی باهاش باشیم و از بودن باهاش لذت ببریم ، آروم بشیم و یاد بگیریم .
بیاین تو همین تاپیک بریم سراغش ،
یه لحظه چشمات رو ببند ، برو روزهای کودکی ....
می بینی چقدر اتفاقای قشنگ یادت میاد که باعث لبخندت شد؟؟!!!
حالا یکی از اونا رو همینجا بگو ...
اینجا کلبه شادیه و شیرنی و دور هم بودن کودکان تالار همدردی .
بیاین .....
منتظرتونم .... خوش میگذره ... باور کنید .
[/align]
[align=justify]و اما اولین خاطره رو خودم میگم
وقتی این خاطره رو پیش بزرگترام گفتم ، تعجب کردند ، گفتند اون موقع تو دوسالت بوده !!! ، خلاصه این خاطره دوسالگی منه :
خوب یادمه فامیل جمع شده بودند ، درست یادم نیست برای عید دیدنی ، یا عروسی بود ، میخواستند برن روستا دیدن یکی از اقوام.
توی بازار داشتند خرید می کردند ، دست من تو دست یکی از بزرگترا بود ، فهمیدم دارند یه چیزایی ( سوغات و هدیه ) می خرند که با خودمون ببریم .
دیدم هرکس چیزی تو دستش از این خریدها قرار گرفت ، فکر کردم لابد همه باید یه چیزی دستشون بگیرند و ببرند ، منتظر بودم یه چیزی هم دست من بدن ، اما دیدم خبری نشد ، باز هم فکر کردم بالاخره یه چیزی هم میدن من بیارم ( فکر میکردم باید اینجوری باشه )، دم مغازه ای که ایستاده بودند و لباس می خریدند طبقی بود که لباسهایی روی او پهن بود و بعضاً ازش آویزون شده بود .
مدتی که گذشت دیدم راه افتادند ومن هاج و واج که چرا چیزی دست من ندادند ، فکر کردم یادشون رفته ، و همینطور که من رو می بردند در آخرین لحظات دور شدن از مغازه ، پاچه یه شلوار که آویزون بود رو کشیدم ، و خوشحال بودم که اونا یادشون رفت که چیزی به من بدن ، خودم یادم نرفت ، همینجوری تا مدتی که راه میرفتیم این شلوار تو دست من روی زمین کشیده میشد .
وقتی می خواستیم سوار ماشین های مسیر بشیم ، منو که می خواستند سوار کنند ، با تعجب گفتند این چیه ( تازه شلوار رو تو دست من دیدند ) ، من که نگاه می کردم ، خوب یادمه که بلد نبودم توضیح بدم ، خلاصه کلی خندیدند و فهمیدند که چی شده ، و شنیدم که گفتند عیب نداره ، برگشتیم پولشو حساب می کنیم ، من که نمی فهمیدم یعنی چی ، فقط خوشحال بودم که منم هدیه همراه دارم و دستم خالی نیست ....
این خاطره برام هم خنده داره ، هم شیرینه ، هم جالب از این که چیزی از این سن یادمه هم حسی که داشتم اون لحظات و دغدغه کودکانه ام برای اینکه منم باید سوغات یا کادو داشته باشم و ببرم برام زیباست .
[/align]
علاقه مندی ها (Bookmarks)