به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 09 مهر 89 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1386-11-13
    نوشته ها
    952
    امتیاز
    20,283
    سطح
    89
    Points: 20,283, Level: 89
    Level completed: 87%, Points required for next Level: 67
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,946

    تشکرشده 1,965 در 675 پست

    Rep Power
    112
    Array

    Angry خـــــــــــــا طـــــــراتي شيرين پــــــيــــــرامــــون ازد

    [align=justify]
    با سلام

    تو اين تاپيك هر كدوم از دوستان خاطره اي شيرين پيرامون ازدواج از خودش يا اطرافيانش داره مي تونه بيان كنه تا هم باعث شادي دوستان بشه هم يه تجربه اي براي عزيزان باشه:D به عنوان مثال گلچيني از خاطره كوتاه بيان مي كنم :
    [/align]


    [/font][align=justify]

    خواستگاري
    چند وقت پيش كه به خواستگاري رفته بوديم، عروس خانم پس از تعارف كردن چاي، از اتاق خارج شد.برادرم با اشاره به من فهماند كه مي خواهد با دختر صحبت كند.بنابراين، من هم به عنوان خواهرشوهر، بادي به غبغب انداختم و سينه ام را صاف كردم و گفتم: اگر اجازه بدهيد. . . كه ناگهان مادرم وسط حرفم پريد و گفت:
    -اگر اجازه بدهيد ما ديگر مرخّص مي شويم.
    و من كه ديگر نمي توانستم از خنده خودم را كنترل كنم نگاهي به برادرم انداختم و ديدم كه از عصبانيت مثل لبو سرخ شده است.

    هديه به عروس خانم
    مراسم عقد عمويم بود.پس از جاري شدن خطبه ي عقد، اقوام و آشنايان يكي يكي جلو مي رفتند و ضمن دادن هديه، تبريك مي گفتند و آرزوي خوشبختي براي عروس خانم و آقا داماد مي كردند.تا اين كه نوبت به مادرم رسيد و همه چشم هايشان گرد شد.تا ببينند، جاري عروس خانم چه هديه اي مي خواهد بدهد.بالاخره مادرم پس از كلي تبريك گفتن، دست در كيفش برد تا جعبه انگشتري را كه خريده بود به عروس خانم تقديم كند.اما چشمتان روز بد نبيند.مادرم جلوي دوربين فيلمبرداري و جلو چشم فاميل قوطي كبريت پدرم را كه در كيفش بود، اشتباهاً بيرون آورد و به عروس خانم داد.خواهر عروس خانم كه دختر شوخ طبعي بود، گفت:
    - بميرم برات خواهر، هنوز به خانه ي بخت نرفته، جاري ات مي خواهد زندگي ات را به آتش بكشد.

    مراسم بله برون
    يك شب براي برگزاري مراسم بله برون پسر خواهرم، به اتفاق ساير بستگان راهي خانه عروس خانم شديم.به خانه آن ها كه رسيديم من خيلي زود با آن ها خودماني شدم و سر صحبت را باز كردم و بعد از دقايقي رو به آقايي كه گوشه ي اتاق نشسته بود، گفتم:
    - پس پدر عروس خانم چرا تشريف نمي آورند؟ايشان گفتند:
    -خودم هستم!
    و من كه حسابي هول شده بودم، گفتم:
    - بله ان شاء ا... كه به پاي هم پير شويد!

    در مجلس عروسي
    يك روز كه در مجلس عروسي نشسته بوديم، پيرزني آمد رو به روي من نشست و درست مدت يك ساعت همين طور به من خيره ماند.من كه حسابي كلافه شده بودم ديگر طاقت نياوردم و موضوع را به مادرم گفتم و مادرم در حالي كه نمي توانست خنده اش را كنترل كند گفت:
    - عزيزم، اين خانم كه با تو كاري ندارد، او نابيناست.و من آن لحظه كه به خاطر آن همه قيافه هاي بي خودي كه گرفته بودم از خنده منفجر شدم.

    بله ي نابه هنگام!
    روز عقد خواهرم عاقد مشغول خواندن خطبه ي عقد براي بار دوم بود و مادرم مرا صدا زد و من كه نمي توانستم از اين طرف سفره ي عقد به آن طرف سفره بروم و جواب مادرم را بدهم، با صداي بلند گفتم:«بله!. . .»
    ناگهان صداي دست زدن و شادي ميهمانان به فضا بلند شد و آقاي عاقد با خنده گفت:«عروس خانم كار ما را راحت كرد، ديگر احتياجي به خواندن بار سوم نيست.»
    آن ها صداي مرا با صداي خواهرم اشتباه گرفته بودند و در آن ميان تنها خواهرم بود كه با عصبانيت مرا نگاه مي كرد.

    عروس با نمك
    برادرم دوستي داشت كه من زياد از او خوشم نمي آمد.از قضا يك روز به اتفاق خانواده اش به خواستگاري من آمد و من از حرص، يك مشت نمك در آب سماور ريختم و بعد برادرم را صدا كردم تا چاي را ببرد.وقتي كمي از چاي خوردند، مادر دوست برادرم گفت:«خيلي ممنون ما كه قبلاً نمك گير شده ايم، خجالتمان داديد.» من هم، خنده ام گرفته بود، و هم از حاضر جوابي او خوشم آمد.

    آداب محلي
    به خواستگاري دختري در شهرستان رفته بوديم.هنوز چند دقيقه اي از نشستن ما نگذشته بود كه دختري با لباس محلي بسيار زيبايي كه به تن داشت با يك سيني چاي وارد اتاق شد.
    استكان هاي چاي را بين مهمان ها تقسيم كرد و هنگامي كه مي خواست برگردد به رسم خودشان چرخي زد، اما ناگهان گوشه دامن بلندش به استكان ها برخورد كرد و يكي يكي چاي ها ريخت.
    در اين هنگام عروس خانم كه از خجالت سرخ شده بود، بلافاصله اتاق را ترك كرد و من از خنده روده بر شدم.

    دوران عقد
    چند روز پيش كه به اتفاق همسرم براي خريد بيرون رفته بوديم، به شوخي رو به او كردم و گفتم:
    -هيچ مي داني كه اگر مردها پس از عروسي هم مثل دوران عقد دست و دلباز بودند، ميزان طلاق نصف مي شد؟
    نامزدم لبخندي زد و در حالي كه راديوي ماشين را روشن مي كرد، و خواست جوابم را بدهد، ناگهان مجري راديو گفت:
    -ولي ميزان ورشكستگي دو برابر مي شد!

    مهريه اش چنده؟
    در مجلس خواستگاري از مهريه صحبت شده بود، بعد از مجلس خواستگاري براي ثبت نام به يك مؤسسه آموزشي رفتم.به جاي سؤال از شهريه آن، گفتم: ببخشيد مهريه اش چنده؟!
    گوشي تلفن
    اوايل دوران نامزديم بود.منتظر بودم كه همسرم از محل كارش تلفن بزند تا به اتفاق هم به گردش برويم.من مشغول اتوكردن لباسم بودم كه ناگهان تلفن به صدا در آمد.من هم از شوق اين كه نامزدم است، سريع اتو را گذاشتم روي گوشم و تا خواستم بگويم بفرماييد! متوجه شدم سمت راست صورتم سوخته است.

    عروس چهل ساله
    براي خواستگاري دختر يكي از آشنايان، براي دايي ام به منزلشان رفته بوديم.همه بي صبرانه منتظر ديدن عروس خانم بوديم تا اين كه مادر عروس خانم گفت:
    -دخترم چايي بياور!
    ده دقيقه اي گذشت و خانمي كه قيافه اش بيش از چهل سال نشان مي داد وارد اتاق شد و سلام كرد.سپس سيني چاي را جلو دايي ام گرفت.دايي ام كه با ديدن قيافه عروس خانم از تعجب خشكش زده بود از برداشتن چاي خودداري كرد و در حالي كه منّ و من مي كرد، گفت-نه!. . .نه. . . من چايي نمي خورم.و پدر عروس خانم كه گويي متوجه قضيه شده بود، خنديد و گفت:
    -لطفاً چاي را از دست عروس خانم من بگيريد تا عروس خانم شما تشريف بياورند!

    سفره ي عقد
    خواهرم سر سفره ي عقد نشسته بود.قبل از اين كه عاقد خطبه را بخواند.مادرم پيش او رفت و گفت: مريم جان! وقتي كه عاقد سه بار خطبه را خواند بعداً بگو: بله! و خواهرم به خيال اين كه سه بار بايد بگوييد بله! پس از اين كه عاقد خطبه اول را تمام كرد با صداي بلندي گفت: بله بله بله! در اين لحظه صداي خنده ي ميهمانان همه مجلس را پر كرد و از شدت خنده اشك از چشمان آقا داماد جاري شد.
    سنّ داماد
    به اتفاق خانواده ي يكي از بستگان براي خواستگاري رفته بوديم.عروس خانم خيلي خجالتي بود، دستي به خواهرش زد و گفت: بپرس آقا داماد چند سالشان است؟
    خواهر عروس خانم هول شد و پرسيد ببخشيد! آقا داماد چند وقتشان است؟!!

    داماد عجول!
    سر سفره عقد نشسته و آن قدر خوشحال بودم كه سر از پا نمي شناختم.از رسم و رسوم عقد هم چيزي نمي دانستم.عاقد بعد از خواندن خطبه عقد گفت: آيا من وكيل هستم؟من كه اصلاً حواسم نبود، ناخودآگاه گفتم: بله!
    عاقد گفت: آقا داماد با شما نبودم.اين قسمت را بايد عروس خانم جواب بدهد.از شنيدن صداي خنده ي اطرافيان كلي خجالت كشيدم.

    نگاه خشم آلود
    شخصي به خواستگاري ام آمده بود.مادرش گفت:نگاه كن ببين مي پسندي؟تا آمد به من نگاه كند ديد پدرم به او نگاه مي كند به مادرش گفت: مگر نمي بيني كه پدرش با نگاهش چشم هاي مرا از كاسه در مي آورد.
    ناگهان پدرم عصباني شد و از كوره در رفت و گفت:آقاي محترم من كِي با نگاهم چشم هايتان را از كاسه درآوردم؟

    سقوط رختخواب ها!
    اولين روزي را كه همسرم به اتفاق پدر و مادرش به خواستگاريم آمده بودند؛ هيچ گاه فراموش نمي كنم.ميهمان ها توي اتاق پذيرايي نشسته بودند و من كه خيلي دستپاچه شده بودم براي اين كه خواستگارم را ببينم از اتاق مجاور مشغول سرك كشيدن شدم.حتماً مي پرسيد چه طوري؟راستش مادرم رختخواب ها را پشت دري كه متصل به اتاق پذيرايي بود و كمتر از آن استفاده مي كرديم چيده بود.من روي رختخواب ها رفتم و با خيال راحت مشغول نگاه كردن ميهمانان بودم كه چشمتان روز بد نبيند.ناگهان درب باز شد و من همراه رختخواب ها به وسط اتاق پذيرايي پرتاب شدم.

    مراسم خواستگاري
    روز خواستگاري خواهرم ، ميهمانان در طبقه دوم نشسته بودند و خواهر بزرگم كه خيلي هول كرده بود، به من گفت: برو بالا، از سوراخ نگاه كن ببين داماد چه شكلي است.من هم كه منتظر چنين لحظه اي بودم با عجله و خوشحالي از پله ها بالا رفتم تا پشت در رسيدم؛ خم شدم تا از سوراخ در نگاه كنم؛ اما هر چه دنبال داماد گشتم او را پيدا نكردم. ناگهان متوجه شدم خواهرم پشت سرم سرفه مي كند! گفتم: هنوز پيدايش نكرده ام.اما خواهرم بي آن كه چيزي بگويد دوباره سرفه كرد! وقتي با عصبانيت برگشتم تا چيزي به او بگويم، از تعجب خشكم زد! چون كسي كه پشت سرم سرفه كرد خواهرم نبود، بلكه آقا داماد بود.از خجالت آب شدم! بي آن كه سلام كنم به طرف پايين دويدم.بله آقا داماد رفته بود ماشينش را پارك كند؛ براي همين ديرتر از بقيه آمده بود.:D
    [/align]

  2. کاربر روبرو از پست مفید erfan25 تشکرکرده است .

    erfan25 (جمعه 22 مهر 90)

  3. #2
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 09 مهر 89 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1386-11-13
    نوشته ها
    952
    امتیاز
    20,283
    سطح
    89
    Points: 20,283, Level: 89
    Level completed: 87%, Points required for next Level: 67
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,946

    تشکرشده 1,965 در 675 پست

    Rep Power
    112
    Array

    RE: خـــــــــــــا طـــــــراتي شيرين پــــــيــــــرامــــون ا

    از دوستان متاهلمون كسي خاطره اي چيزي نداره توي اين تاپيك بگه؟؟؟؟!!!!!!!


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. سرنوشتي که خودم ساخته بودم!
    توسط بالهای صداقت در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: دوشنبه 11 مرداد 89, 18:25
  2. چرا وقتي صداي قرآن رو ميشنوم همه ي غم ها مياد سراغم؟
    توسط حنان در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: دوشنبه 09 فروردین 89, 15:30
  3. آشتي يا قهر؟!!!
    توسط آرمان 26 در انجمن مهارتهای ارتباطی
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: دوشنبه 18 خرداد 88, 12:39
  4. خوشبختي
    توسط pirooz در انجمن انجمن افراد خوشبخت
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: پنجشنبه 10 بهمن 87, 12:37
  5. نكات ضروري در جهت حفظ سلامتي
    توسط keyvan در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 دی 87, 18:33

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:29 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.