به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 06 آذر 90 [ 09:03]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    1,274
    امتیاز
    12,573
    سطح
    73
    Points: 12,573, Level: 73
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 277
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,481

    تشکرشده 3,465 در 1,036 پست

    Rep Power
    144
    Array

    در دام افسوس

    سلام

    بعد از ظهر یکی از روزهای سرد پاییزی بود و پیاده‏روها پر از آدم‏هایی که با بی‏تفاوتی از کنار هم می‏گذشتند . تند بادی که ساعتی پیش وزیدن گرفته بود، در میان شاخسارهای نیمه عریان درختان می‏پیچید و بر تن برگ‏های زرد و نارنجی راه می‏جست .
    همه عابران در میان شال‏ها و یا پالتوهای ضخیمی پناه برده بودند، تا شاید اینچنین از سوز و سرمای شدید آن روز در امان باشند; همه عابران مگر . . .
    مرد میانسالی که با هجوم باد، موهایش ژولیده و درهم می‏نمود، دل گرفته‏تر از آسمان به آرامی از کنار درختان لب جوی و فارغ از هیاهوی اطراف، رو به مقصدی نامعلوم درگذر بود .
    بر ساحل چشمانش همنوا با ابرهای تیره آسمان نم‏نمی آغاز شده بود .
    در آسمان صدای رعد و برق برخاست و در ذهن او همانند آن برق اتفاق‏های چند ساعت قبل مرور شد . . .
    وقتی از بعضی دوستان شنیدم که استاد چندین ساله‏مان در بستر بیماری افتاده است و شاید چند روزی از زندگانیش نمانده باشد، نگران و ناراحت تصمیم گرفتم به ملاقاتش بروم تا شاید به این ترتیب کمی از حقی که بر گردنم داشت را ادا کنم .
    روزی که بر بالینش نشستم از آن جذبه و نفوذی که همیشه در چشمهایش موج می‏زد، هیچ نمانده بود . با گذر ایام به موجودی تکیده و لاغر در بستر بیماری تبدیل شده بود .
    از دیدنم خوشحال شد، ولی قدرت نگه داشتن لبخندش را حتی به مدت چند ثانیه بر لبانش نداشت . با سختی بسیاری شروع به صحبت کرد; از مباحثی می‏گفت که سالها در زیر لایه‏های گچ و روبروی تخته سیاه، رو در روی ما گفته و نوشته بود، اما اینبار با زبانی متفاوت و در مفهومی دیگر از رموز کوچک و باریکی پرده بر می‏داشت که شاید در کوچه پس کوچه‏های مباحث «دیفرانسیل‏» (2) هم نگفته بود، اما در حیات معنوی آدمی نقش تعیین کننده‏ای دارند .
    از «منحنی‏ها» (3) و «توابعی‏» (4) طولانی که هر کس در زندگانیش ناگزیر است، از فراز و نشیب آن‏ها عبور کند، تا شاید لحظه‏ای در محدوده نقطه «عطفی‏» (5) شادی را تجربه نماید و مهمترین مصداق آن را «منحنی‏ها» و «خطوط شکسته‏» (6) چهره‏اش بر می‏شمرد .
    من به سمت «نقطه صفر» (9) میل نمی‏کرد بلکه به یقین سوی «بی نهایتی‏» (10) زیبا پرواز می‏کردم . اگر در گیرودار «معادلات یک مجهولی‏» (11) و در «سیطره جبر» (12) و «احتمالات‏» (13) به «شیب‏» (14) و پرتگاه گناه آلوده نمی‏شدم و در «محور اصلی‏» (15) زندگانی معنوی گام می‏نهادم هیچگاه در گرداب «نامعادله‏ی‏» (16) بدون پاسخ نمی‏افتادم .
    - پسرم! شاید در قانون «تالش‏» (17) «تشابه‏» (18) «دو مثلث‏» (19) به تساوی آنها بیانجامد اما بدان که در شاهراه زندگی هیچ گاه به دام تشابهات و شبهات نیفت، چرا که روزگاری چون من خواهی داشت آن روز برایم از حد شکست‏ها و پشت‏پا زدن‏هایش می‏گفت که سرانجامی جز سقوطهای توامان نداشت .
    او از زوایای زندگیش پرده بر می‏داشت اما در پیش همچو منی غافل! ولی هر چه بود تسلای دل غمین او و تلنگری به قلب یخ زده من بود .
    واگویه‏هایش غریب می‏نمود، اما مسیری از مباحثی که در دوران تحصیل برایم ابهام‏برانگیز بودند، تا زمانی که شکفتند و در ذهنم معنای تازه‏ای یافتند .
    دیگر تب سخن گفتن نداشت . وقتی لبان خشکیده‏اش را مرطوب کردم، با زحمت کلمات دیگری را چنین بیان کرد: «پسرم! کاش در این دم آخر حداقل به تکه چوب خشکیده‏ای باور داشتم تا می‏توانستم بر آن تکیه کنم و امید داشته باشم اما افسوس که . . .»
    دیگر نمی‏توانست صحبت کند . قطرات ریز عرق بر سرو صورتش نمایان بود و چشمانش به حالت‏بیهوشی کامل فرو رفته بود . نگاهش به پایین بود، نمی‏دانم از خجلت‏یا از افسوس سالیان از دست رفته، ولی هر که بود، و هر چه بود من از او مدهوش‏تر بودم . می‏رفتم اما نمی‏دانستم به کجا و با خود نجوا می‏کردم:
    «لعلی اعمل صالحا فیما ترکت کلا انها کلمة هو قائلها و من ورائهم برزخ الی یوم یبصرون‏»
    مرد همچنان آرام قدم بر می‏داشت، نه سرما به وجودش رخنه می‏کرد و نه از زوزه باد می‏هراسید و دلش همچون ستاره مغرب که در لاجورد آسمان پدیدار شده بود، درخشیدنی آغاز کرد . نوایی آشنا به گوشش می‏رسید:
    «الله اکبر . . . اشهد ان لا اله الاالله . . . اشهد ان محمدا رسول الله . . . لا اله الا الله‏» گلدسته‏های بلندی که چراغهایی با نور سبز قد برافراشته بودند . براده‏های دل او را به سمت‏خود جذب می‏کرد با آنکه در ابتدای راه بی هدف و پریشان بود، اما دیگر به خوبی می‏دانست که چه چیزی انتظارش را می‏کشد . با همان چشمهای خیس و دلی که پر از بیم و امید بود، راهی ملاقات دوست‏شد .
    پی‏نوشت‏ها:

    1 - این داستان برگرفته از واقعیت است
    2 - 3، 4، 5، 6 - از مباحث هندسه
    7، 8، 9، 10، 11، 12، 13، 14، 15، 16 - از مباحث جبر و ریاضی
    17، 18، 19، 20 - از مباحث هندسه
    21 - سوره مومنون / آیه 100

    منبع : سایت حوزه

  2. 2 کاربر از پست مفید m.mouod تشکرکرده اند .

    m.mouod (چهارشنبه 17 تیر 88)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 50
    آخرين نوشته: پنجشنبه 18 آبان 96, 18:24
  2. خیلی دیر شد ولی تموم شد و الان من موندم یه دنیا افسوس
    توسط sahar1364 در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 27
    آخرين نوشته: دوشنبه 24 فروردین 94, 10:53
  3. افسون و افسوس های زندگی اش
    توسط افسون3 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 مرداد 91, 11:55
  4. من شدیدا افسوس می خورم
    توسط omidvar در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 52
    آخرين نوشته: دوشنبه 17 خرداد 89, 10:52
  5. جاسوس شبكه
    توسط meme در انجمن کامپیوتر و اینترنت
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 06 مرداد 87, 10:29

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:49 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.