سلام
بعد از ظهر یکی از روزهای سرد پاییزی بود و پیادهروها پر از آدمهایی که با بیتفاوتی از کنار هم میگذشتند . تند بادی که ساعتی پیش وزیدن گرفته بود، در میان شاخسارهای نیمه عریان درختان میپیچید و بر تن برگهای زرد و نارنجی راه میجست .
همه عابران در میان شالها و یا پالتوهای ضخیمی پناه برده بودند، تا شاید اینچنین از سوز و سرمای شدید آن روز در امان باشند; همه عابران مگر . . .
مرد میانسالی که با هجوم باد، موهایش ژولیده و درهم مینمود، دل گرفتهتر از آسمان به آرامی از کنار درختان لب جوی و فارغ از هیاهوی اطراف، رو به مقصدی نامعلوم درگذر بود .
بر ساحل چشمانش همنوا با ابرهای تیره آسمان نمنمی آغاز شده بود .
در آسمان صدای رعد و برق برخاست و در ذهن او همانند آن برق اتفاقهای چند ساعت قبل مرور شد . . .
وقتی از بعضی دوستان شنیدم که استاد چندین سالهمان در بستر بیماری افتاده است و شاید چند روزی از زندگانیش نمانده باشد، نگران و ناراحت تصمیم گرفتم به ملاقاتش بروم تا شاید به این ترتیب کمی از حقی که بر گردنم داشت را ادا کنم .
روزی که بر بالینش نشستم از آن جذبه و نفوذی که همیشه در چشمهایش موج میزد، هیچ نمانده بود . با گذر ایام به موجودی تکیده و لاغر در بستر بیماری تبدیل شده بود .
از دیدنم خوشحال شد، ولی قدرت نگه داشتن لبخندش را حتی به مدت چند ثانیه بر لبانش نداشت . با سختی بسیاری شروع به صحبت کرد; از مباحثی میگفت که سالها در زیر لایههای گچ و روبروی تخته سیاه، رو در روی ما گفته و نوشته بود، اما اینبار با زبانی متفاوت و در مفهومی دیگر از رموز کوچک و باریکی پرده بر میداشت که شاید در کوچه پس کوچههای مباحث «دیفرانسیل» (2) هم نگفته بود، اما در حیات معنوی آدمی نقش تعیین کنندهای دارند .
از «منحنیها» (3) و «توابعی» (4) طولانی که هر کس در زندگانیش ناگزیر است، از فراز و نشیب آنها عبور کند، تا شاید لحظهای در محدوده نقطه «عطفی» (5) شادی را تجربه نماید و مهمترین مصداق آن را «منحنیها» و «خطوط شکسته» (6) چهرهاش بر میشمرد .
من به سمت «نقطه صفر» (9) میل نمیکرد بلکه به یقین سوی «بی نهایتی» (10) زیبا پرواز میکردم . اگر در گیرودار «معادلات یک مجهولی» (11) و در «سیطره جبر» (12) و «احتمالات» (13) به «شیب» (14) و پرتگاه گناه آلوده نمیشدم و در «محور اصلی» (15) زندگانی معنوی گام مینهادم هیچگاه در گرداب «نامعادلهی» (16) بدون پاسخ نمیافتادم .
- پسرم! شاید در قانون «تالش» (17) «تشابه» (18) «دو مثلث» (19) به تساوی آنها بیانجامد اما بدان که در شاهراه زندگی هیچ گاه به دام تشابهات و شبهات نیفت، چرا که روزگاری چون من خواهی داشت آن روز برایم از حد شکستها و پشتپا زدنهایش میگفت که سرانجامی جز سقوطهای توامان نداشت .
او از زوایای زندگیش پرده بر میداشت اما در پیش همچو منی غافل! ولی هر چه بود تسلای دل غمین او و تلنگری به قلب یخ زده من بود .
واگویههایش غریب مینمود، اما مسیری از مباحثی که در دوران تحصیل برایم ابهامبرانگیز بودند، تا زمانی که شکفتند و در ذهنم معنای تازهای یافتند .
دیگر تب سخن گفتن نداشت . وقتی لبان خشکیدهاش را مرطوب کردم، با زحمت کلمات دیگری را چنین بیان کرد: «پسرم! کاش در این دم آخر حداقل به تکه چوب خشکیدهای باور داشتم تا میتوانستم بر آن تکیه کنم و امید داشته باشم اما افسوس که . . .»
دیگر نمیتوانست صحبت کند . قطرات ریز عرق بر سرو صورتش نمایان بود و چشمانش به حالتبیهوشی کامل فرو رفته بود . نگاهش به پایین بود، نمیدانم از خجلتیا از افسوس سالیان از دست رفته، ولی هر که بود، و هر چه بود من از او مدهوشتر بودم . میرفتم اما نمیدانستم به کجا و با خود نجوا میکردم:
«لعلی اعمل صالحا فیما ترکت کلا انها کلمة هو قائلها و من ورائهم برزخ الی یوم یبصرون»
مرد همچنان آرام قدم بر میداشت، نه سرما به وجودش رخنه میکرد و نه از زوزه باد میهراسید و دلش همچون ستاره مغرب که در لاجورد آسمان پدیدار شده بود، درخشیدنی آغاز کرد . نوایی آشنا به گوشش میرسید:
«الله اکبر . . . اشهد ان لا اله الاالله . . . اشهد ان محمدا رسول الله . . . لا اله الا الله» گلدستههای بلندی که چراغهایی با نور سبز قد برافراشته بودند . برادههای دل او را به سمتخود جذب میکرد با آنکه در ابتدای راه بی هدف و پریشان بود، اما دیگر به خوبی میدانست که چه چیزی انتظارش را میکشد . با همان چشمهای خیس و دلی که پر از بیم و امید بود، راهی ملاقات دوستشد .
پینوشتها:
1 - این داستان برگرفته از واقعیت است
2 - 3، 4، 5، 6 - از مباحث هندسه
7، 8، 9، 10، 11، 12، 13، 14، 15، 16 - از مباحث جبر و ریاضی
17، 18، 19، 20 - از مباحث هندسه
21 - سوره مومنون / آیه 100
منبع : سایت حوزه
علاقه مندی ها (Bookmarks)