به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 08 دی 91 [ 21:04]
    تاریخ عضویت
    1387-10-14
    نوشته ها
    768
    امتیاز
    18,761
    سطح
    86
    Points: 18,761, Level: 86
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 89
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 2,462 در 461 پست

    Rep Power
    92
    Array

    وقتی به جای ماهی قورباغه می‏گیرند

    او تا به خودش بیاید پدر و مادرش بالای سرش بودند. پدر کمربندش را دور مچ می‏پیچاند و مادر جارویش را در هوا تکان می‏داد. پدر با چشم‏های از حدقه

    در آمده داد کشید:

    ـ «نوروز!»

    نوروز با رنگی پریده و صدایی لرزان جواب داد: «ها، بله، بابایی!»

    ـ این دختر چی می‏گه؟

    ـ کدوم دختره رو می‏گی، بابایی؟

    ـ مادر جارویش را تا نزدیک صورتش بالا آورد و آن را تکان داد:

    ـ خودت رو به اون راه نزن. مگه ما توی این خونه چند دختر داریم؟

    نوروز در حالی که یک چشمش به جاروی مادرش و یک چشمش به کمربند پدرش بود جواب داد: «ها، بله، ما تو این خونه یک دختر بیشتر نداریم که الهی نداشتیم.»

    پدر با بی‏حوصلگی سرش را تکان داد:

    ـ پرسیدم «شازده بیگم» چی می‏گه؟

    نوروز به تته پته افتاد:

    ـ مگه چیزی گفته ... چیزی گفته؟ یعنی چی چی گفته؟

    مادر با ابروهای لنگ به لنگ جارویش را محکم‏تر در دست فشرد و گفت: «می‏گه می‏خوای زن بسونی، اونم یکی از اون دخترای دانشگاهتونو راست می‏گه؟»

    نوروز قیافه‏ای به خود گرفت گویی از همه جا بی‏خبر است.

    ـ کی؟ من؟ من زن بسونم؟ من تا هزار سال دیگه زن نمی‏سونم. مگه دیوونه‏ام؟ عقل دارم. مگه عقل از سرم پریده؟ کم کم کمربند و جارو پایین آمدند. نوروز نفس تازه کرد.

    ـ اصلن کی این شایعات ضد خانوادگی رو سر زبونا انداخته؟ حتم کار شازده بیگمه؛ اگه دستم بهش برسه.

    تا دم در اطاق رفت. در را گشود و فریاد کشید:

    ـ شازده بیگم، شازده بیگم، کجایی؟ جرئت داری خودتو نشون بده؛ اما منتظر جواب نماند. سریع در را بست و به طرف پدر و مادرش برگشت.

    ـ نخیر، نیست، از ترس غیبش زده. انگار دستشوییه. دختره ورپریده. مردم خواهر دارن ما هم خواهر داریم. خواهر که

    نیس، خاره. همه‏ش تقصیر شماس، بسکه لوسش کردین. دختره شایعه‏پراکن ضد برادر، اگه ... .

    و ادامه نداد. او چون انتظار عکس‏العمل فوری و خشمگینانه پدر و مادرش را نداشت سعی می‏کرد به هر نحو ممکن قضیه را فیصله ببخشد. پدر سبیلی جنبانید:

    ـ پس خیال مان راحت باشه که فقط سرت توی کتاب و درسته و کاری به کار دختر مردم نداری.

    ـ فکر کردین من از اوناشم که دو چشم‏شان توی کتابه اما هوش و حواس‏شان پیش نومزدشان؟ نه بابایی، خیال‏تان تخت. مامان، خیال شومام مسطح، بادمجون بم آفت نداره. مگر این دختره خیانتکار گیرم نیفته. ببین آدمو چه جوری از درس و دانشگاه می‏اندازن. من توی سه کنج این اطاق سرمو می‏دم واسه تانژانت و کتانژانت. من جونم در می‏ره واسه سینوس به توان 2 به‏علاوه کسینوس به توان 2 که جوابش می‏شود چی؟ می‏شود یک. آخه چرا باید

    مجهولات و معادلات مامان رو ول کنم برم سراغ یه دختری که معلوم نیس ننه‏ش کیه، باباش کیه. شوما که نمی‏دونین چه حالی می‏ده وقتی می‏نویسی سی به اضافه ب ایکس به اضافه آ ایکس به توان 2 مساوی است با ایگرک. مامان، باور کن یک حالی می‏ده، یک حالی می‏ده. شوما از توی آشپزخانه چه جوری می‏خواین 2345 رو از زیر رادیکال در بیارین. اگه تونستین به جای گوجه‏فرنگی قاطی سالادش کنین. مث این‏که حسابی قاط زدم. من اگه گوش این شازده بیگم را نبریدم که ... .

    پدر با لحنی که ردی از شک وتردید در آن هویدا بود گفت: خیلی خب تو هم، این مزخرفات را تمامش کن. به حساب شازده بیگم، خودمان می‏رسیم. تو سرت توی کار خودت باشه.

    مادر هم با لحنی مادرانه گفت: «الهی شکر، خیالم راحت شد. می‏دونستم نوروز من راه خطا نمی‏ره و دونبال دخترا نمی‏افته.»

    و با سر به شوهرش اشاره کرد که راه بیفتند. لیکن هنوز به

    در نرسیده بودند که از پشت سر صدای نوروز را شنیدند.

    ـ اما، بابایی، آدم که نمی‏تواند تا آخر عمرش مجرد بماند، مگه نه؟

    ناگهان هردویشان خشک‏شان زد، پدر کمربندش را به دور مچ دست پیچاند و مادر جارویش را بلند کرد. نوروز که هوا را پس دید بلافاصله عقب‏نشینی نمود.

    ـ منظورم اینه که آدم

    نمی‏تواند با کتانژانت و سینوس، عروسی کند. یعنی، می‏گم، اینها را باید حفظ کند تا بعد از یک عمر وقتی 50 سالش شد یا 52 سال، بعدش یک کارهایی بکند یا انجام بدهد. مثل خودتان که توی سن شونصد سالگی، ببخشین شونزده سالگی دست زن‏تون یعنی همین مامان منو گرفتین آوردینش خونه تون، مگه نه بابایی؟

    ـ شکفته؟

    ـ هان؟

    ـ آخرش چی شد؟

    ـ یک ویشگون در وسطه‏های ماجرا و یکی از نوع آبدارش در آخر به عنوان زهرچشم.

    ـ ویشگون؟ دستش بشکنه.

    ـ زبونتو گاز بگیر. غریبه که نبود. مامان‏جونم ویشگون گرفت.

    ـ جدی، اگه مادرزنم بود، دستش درد نکنه. حالا خوبه تو جرئت کردی قضیه رو پیش بکشی من که از ترسم پرچم پیش‏مرگی را داده بودم دست طفلک، شازده بیگم.

    شکفته نومیدانه گفت: «نوروز بی‏فایده‏س. مامان‏جونم از طلا فروش پایین‏تر نمی‏آدش.»

    نوروز عضلات صورت را به هم فشرد و قیافه حق به جانبی گرفت:

    ـ چه مادرزنی، چه مادرزنی! توی این دوره زمونه مادرزن طلادوست کیمیاست.

    اگر ایشان تمایلات شدیدا طلاپرستانه‏ای دارند پس بی‏خود نیست که قراره مادرزن من بشوند.

    ـ بی‏مزه!

    ـ نه والله، می‏گم، در اصل حق با مادرته. تو یا دیونه‏ای یا خُل. جدی می‏گم. واسه چی می‏خوای خودتو بدبخت کنی. زن یه زرگر بشو نونت توی روغنه. بهت گفته باشم، ها، بعدا نگی چرا بهم نگفتی.

    شکفته با لبخند رو به نوروز کرد و گفت: «اینا رو خودم هم می‏دونم. اما چاره‏ای ندارم.» نوروز به سرعت پرسید: «مگه زنجیرت کردن؟»

    ـ زنجیر که نه، ولی ... .

    ـ ولی چی؟ حرفت رو رُک و پوست‏کنده بزن ببینم دردت چیه.

    شکفته بریده بریده گفت: «درد ... من ... اینه ... که ... تیر ... محبت ... تو ... به ... قلبم ... نشسته.»

    با این جمله نوروز ناگهان وا رفت. اما به سرعت بر خودش مسلط گشت چرا که آنها روی

    نیمکتی در محوطه دانشکده نشسته بودند پیش هم نشستن‏شان عیب داشت بماند که داشتند حرف از دل و قلوه هم می‏زدند!. او قیافه‏ای جدی به خود گرفت و گفت: «چیکارت کنم؟ خاطرخواه شدی که شدی. آدم که نباید آنقدر احمق باشد که به خاطر حرف دلش خودش را گرفتار کند. ببین دختر، من که اینجاروبه‏رویت نشستم یک فروند دانشجو بیش نیستم. 5 ـ 4 سال باید درس بخوانم، بعد سربازم، سپس آس و پاسم و در ادامه، لیسانس بیکار که باید خیابونا رو گزر بکنم. بچه مایه‏دارم که نیستم بنابراین از خر شیطان بیا پایین و به حرف مادرزنم گوش کن. گرایشات زرگری داشته باش. آینده‏ات رو خراب نکن دختر.

    «شکفته دروغکی ابرو درهم کشید و با خنده گفت: «نه، نه. من زن زرگر نمی‏شم.»

    ـ نون توشه، ها!

    ـ امکان نداره. من زن زرگر نمی‏شم.

    ـ پس بنابراین اینجانب نیز خاطر تو را به دو عالم نفروشم و هر دو با تمام وجود خندیدند.

    نوروز ادامه داد: «شکفته، باور کن وقتی دو روز نمی‏بینمت دلم واست همچی قیجوجه می‏ره، قیجوجه می‏ره که نگو و نپرس.»

    ـ آقاجون!

    ـ ها!

    ـ آقاجون! منم، نوروز.

    ـ نوروز؟

    ـ حالتون خوبه، آقا جون؟

    ـ بلندتر حرف بزن ببینم چی می‏گی.

    نوروز داد کشید:

    ـ پرسیدم حالتون خوبه؟

    ـ کاری داشتی؟

    ـ آقاجون، می‏خوام زن بگیرم.

    ـ چی کار کنی؟

    ـ شوما چند ساله بودین ننجونو گرفتین؟

    ـ 14، 15 سال رو داشتم.

    ـ من بیست سالمه. می‏خوام زن بگیرم.

    ـ چی گفتی؟ باباجون تو که می‏دونی من خوب نمی‏شنفم چرا یواش حرف می‏زنی؟

    ـ می‏گم دارم از بیست رد می‏شم. می‏خوام زن بسونم.

    ـ مگه کسی جلوت رو گرفته؟

    ـ آره.

    ـ کی؟

    ـ مامان، بابا.

    ـ چرا؟

    ـ ارتش چرا نداره.

    ـ چی؟

    ـ می‏گن هنوز دهنت بوی شیر می‏ده.

    ـ پدربزرگ دستش را دور گوشش کاسه کرد .

    ـ بوی چی؟

    ـ بوی شیر.

    ـ مگه مسواک نمی‏زنی، پسرجون؟

    ـ و از پشت عینک ته‏استکانی زل زد به نوروز.

    نوروز لپ‏هایش را پرباد و خالی کرد. دست‏هایش را از طرفین بالا و پایین کرد و کلافه گفت: «آقاجون، جونِ ننجون یه حالی به ما بدین، بابا روی حرف شوما حرف نمی‏زنه. اگر راضیشون کنین ... اگه راضیشون کنین اسم شوما رو روی پسرم می‏ذارم. قسم می‏خورم. از طرف دیگه اسمتون مفتی مفتی می‏ره تو لیست خیّرین. دیگه لازم نیس واسه مدرسه‏سازی پول از

    جیبتون خرج کنین. خودم کارت عضویت در جمعیت خیّرین رو می‏اندازم توی جیبتون. اینم از بابت دنیا و آخرت تون. باشه؟

    ـ فردا می‏آم با بابات حرف می‏زنم.

    نوروز از خوشحالی به هوا پرید:

    ـ قربون مرامتون، آقا جون!

    ـ حالا برو زیرزمین. یه گونی سیب‏زمینی هست، بنداز رو کولت بیار بالا.

    و دهان بی‏دندانش را به خنده گشود.

    ـ ننجونت یاد جوونیاش افتاده. می‏خواد ترشی هفت بیجار بندازه و بریده بریده خندید.

    نوروز داشت طرف زیرزمین می‏رفت که پدربزرگ پرسید: «پسرجون نگفتی توی حجره کی کار می‏کنی؟ خرجت در می‏آد؟»

    ـ دیر کردی.

    ـ یک ترافیکیه. کلافه‏ام، کلافه.

    و لپ‏هایش را باد و با دست خودش را باد زد. آن دو روی نیمکتی که جای همیشگی‏شان بود نشستند. شکفته کیفش را باز و بسته آدامسی را بیرون آورد. به نوروز تعارف کرد.

    ـ یه دونه وردار، نعناعیه.

    ـ نه، نمی‏خوام، میل ندارم.

    ـ دستمو رد می‏کنی؟

    نوروز آدامس را با اکراه گرفت و به دهان نزدیک کرد.

    ـ چیه؟ خیلی دمغی؟

    ـ این روزا همش نحسه. آقاجانم ولو شد. باور کن هر چی به هاردم فشار می‏آورم هنگ می‏کنم.

    ـ ای وای، تو که گفتی روی حرف آقاجانت حرف نمی‏زنن.

    ـ چی می‏دونم. تا حالا توی خانه ما رسم بر این بوده اگه آقاجان به کسی می‏گفت بمیر، بلافاصله نعش‏کش خبر می‏کردند. اما نوبت ما که شد آسمان غرمبید. نمی‏دونم چی تو گوشش خواندند که موضعش 180 درجه عوض شد. راست رفته توی جناح مخالف. قوز بالای قوز، یکی باید بیاد ما رو از شر آقاجان خلاص کند. می‏گه از فردا باید برم باهاش بازار. می‏خواد توی حجره یکی از رفقای قدیمش واسم کار جور کند.

    - عجب مکافاتی!

    ـ آری، برای رسیدن به تو چه مکافات‏ها که باید بکشم.

    شکفته پشت چشم نازک کرد:

    ـ واه! آقا جون زگیلت شده چه ربطی به من داره؟

    ـ نوروز آدامسش را تف کرد:

    ـ فکرشو بکن شکفته، من عاشق‏پیشه شاعرمسلک باید قالی کول کنم. و عصبی خندید.

    ـ چه اشکالی داره؟ مگه فرهاد کوه نکند؟ تو هم فرش‏ها رو جابه‏جا کن. تو از فرهاد که بالاتر نیستی. پس از سکوتی کوتاه، گویی که به معنای حرف‏های هم فکر می‏کنند، هر دو با هم زدند زیر خنده.

    نوروز پرسید: «حالشو داری قدم بزنیم؟ ـ کجا بریم؟

    ـ هر کجا تو بگی. سینما، کافی‏شاپ، کافی‏نت، قهوه‏خانه سنتی ... .

    شکفته فکرکرد:

    ـ اووم ... اووم ... کافی شاپ. موافقی؟

    ـ همون همیشگی؟

    آن دو به راه افتادند .کمی جلوتر نوروز گفت: «می‏دونی شکفته، این وضع دیگه نمی‏تونه ادامه داشته باشه. یعنی من دیگه نمی‏تونم. باید کارو تموم کرد. هر چی می‏خواد بشه، بشه. ناسلامتی شش ماهه که قرار گذاشتیم اما هیچی به هیچی نمشه که همینطور هر روز همدیگر رو ببینیم و غصه بخوریم. آخر ناسلامتی ما به هم نامحرمیم. دیگه باید کارو تموم کنیم. یا علی می‏گیم و می‏ریم جلو. شکفته خانوم، بنده به این نتیجه رسیده‏ام جهت نایل شدن به هدف شوم ازدواج هم شمشیر لازم است و هم سپر. پس ای جوانان عاشق‏پیشه، بی‏محابا پیش به سوی دفتر ازدواج. گو هر چه آید، خوش آید.

    ـ نقشه‏ای داری؟

    ـ آره، به شرط این‏که سوتی ندی. توهم باید باشی. یعنی اصلش نصف قضیه تویی. حرفامونو یه کاسه می‏کنیم و می‏ریم جلو.

    ـ می‏دونی که من باتم.

    ـ همیشه؟

    ـ حالا و آینده و همیشه. همیشه همیشه.

    نوروز نفس بلندی کشید:

    ـ مامانم می‏گه حالا که خاطرخواه شدی چرا خاطرخواه ماما شدی. لااقلش به یه مهندس علاقه‏مند می‏شدی، یا دندانپزشک که به دندونام برسه. آخه مامان من ماهی شش بار می‏ره مطب دندانپزشکی.

    شکفته ابرو درهم کشید:

    ـ تو جوابش چی می‏دی؟

    نوروز با لحنی شیطنت‏آمیز گفت: «می‏گم زن من ماما است بچه‏های مردمو می‏گیره مثل مادرترزا، منم درس نساجیم تموم شد برا بچه‏های مردم لباس می‏بافم عین رابین‏هود.»

    شکفته شکلک درآورد:

    ـ بی مزه!

    نوروز توقف کرد. دست‏هایش را از دو طرف گشود و خواند:

    همه شب بر ماه و پروین نگرم

    مگر آید رخسارت درنظرم

    به که گویم چه بگویم به که گویم

    سپس دست‏هایش را پایین آورد. مؤدب روبه‏روی شکفته ایستاد.

    سلام نظامی داد و آرام پرسید: «آیا بانوی من، همین آواز را میل داشتند؟»

    نوروز با موهای بلند ژل زده سیخ سیخ به همراه شکفته با شلوار پوست‏پیازی نارنجی و دمپایی لاانگشتی مقابل محضردار بودند.

    نوروز گفت:

    ـ سلام علیکم.

    ـ سلام علیکم، بفرمایید.

    ـ راستیادش مزاحم شدیم واسه وصلت خیر.

    ـ خیره اشاءالله. عروس داماد تشریف دارن؟

    ـ عروس خانوم ایشونند. سرکار خانم شکفته مانگولیازاده. اینجانب نیز دامادم. نوروز صمصامی‏نژاد. بفرمایید این هم شناسنامه‏هایمان. مرد محضردار نگاهی کاونده به آن دو جوان انداخت و پس از مکثی نسبتا طولانی گفت: «بسیار میمون و مبارک است. والدین تشریف دارند؟»

    نوروز دستی به موهای چربش کشید و جواب داد: «راستیادش نخواستیم زیاد شلوغش کنیم. یه عقد ساده. ساده و مختصر» و بعد از تک سرفه‏ای خشک ادامه داد: «نخواستیم به زحمت بیفتن. یادداشت واسشون گذاشتیم می‏آییم خدمتتون، یعنی خدمت شوما. خودشونو رسوندن که چه بهتر منتها اگر خدای‏نکرده توی ترافیک ریپ زدن خودمون کارو تموم می‏کنیم. شوما هستین، مام هستیم.»

    مرد محضردار تا خواست حرفی بزند نوروز ادامه داد: «مشکل حضانت که، نداریم. بچه که، نیستیم. دانشجو که، هستیم. جهت اطلاع، اینجانب دانشجوی سال دوم رشته مهندسی نساجی و سرکار خانم دانشجوی سال دوم رشته مامایی می‏باشیم. شناسنامه ما هم که رو شده. بهانه دیگه‏ای هس؟»

    ـ ولی جانم، جهت جاری شدن صیغه عقد حتما رضایت ولی دختر لازم است. دو نفر شاهد هم باید حاضر بوده تا ... .

    ـ حاج‏آقا مث این‏که شما ملتفت نیسین؟ ما کیس مناسبمونه پیدا کردیم. کیس مناسبمون همین خانم با عظمتیه که بغل دستمون ایستاده. حوصله موصله‏م چخ یختی. شوما پولتونو بگیرین، دوبله سوبله.

    چی کار به این کارا دارین. واسه شاهدم می‏ریم چند تا از

    اون وَر خیابون جمع می‏کنیم، یه پولی‏م می‏ذاریم کف دستشون. دیگه حله؟

    ـ قبول، اما ما که نمی‏توانیم شرع و قانون مملکتی رو زیر پا بذاریم. برای نکاح دختر باکره رضایت پدر لازم است.

    با شنیدن این جملات به ناگاه نوروز از روی صندلی‏ش بلند شد. به طرف میز محضردار رفت. دو دستش را روی میز ستون کرده و نگاهش را در چشم‏های او دوخت:

    ـ ببین اخوی، ما به اینجا رسیدیم هر چی از عشقمون کمتر لذت ببریم از کفمان رفته، حالیته؟ اعصاب معصاب‏م یختی، چرا؟ شش ماهه با زمین و زمون کل کل می‏کنیم ما دو نفر همو می‏خواییم، هیچکی گوشش بدهکار نیس. واسه همین زدیم سیم آخر. خطبه رو خوندی که خوندی و گرنه بخوای واسمون موش بدونی، ممکنه دیزاین صورتت خراب مراب شه. گفته باشم جای گله نمونه. اینم تو گوشت فرو کن که با «نوروز تیتانیوم» طرفی، آره داداش، کارمون رو راه بنداز، به نفعته.

    مرد محضردار که از این لحن و تهدیدها کاملاً جا خورده بود خودش را عقب کشید.

    ـ پسرم، خودت را کنترل کن. هر چیزی راهی داره. شما ... .

    نوروز با بی‏حوصلگی سرتکان داد:

    ـ واسه ما موعظه نکن که چیزی تو کتمون نمی‏ره. حافظ شیرین‏سخن توی زمینه عقد و عروسی شعری دارد که می‏فرماید:

    تا مرد عیالوار نشده باشد

    عیب و هنرش نهفته باشد

    واسه کی این شعرو گفته؟ واسه شوماها که کار ما رو معطل نکنین. خلاصه‏ش، ما رو همین صندلی نشستیم. از جامون جم بخور نیسیم که نیسیم. ختم کلام: و رو کرد طرف شکفته:

    ـ مگه نه عروس‏خانوم؟

    شکفته که تا آن زمان ساکت مانده بود به جای جواب دادن به سؤال نوروز از محضردار پرسید: «حاج‏آقا، وقتی هم من راضیم، هم شوهرم شوما چرا تو این وسط سنگ می‏اندازین؟

    تا مرد می‏خواست دهان باز کند و جواب شکفته را بدهد با سر و صدایی سرها به طرف در ورودی دختر چرخید. طولی نکشید که پدر و مادر آن دو جوان در آستانه در ظاهر شدند در حالی که مادر نوروز و شکفته اشک می‏ریختند و پدران آنان سبیل می‏جویدند.

    نوروز به محض دیدنشان ذوق‏زده گفت: «اِ، بابا، مامان، حلال زاده‏اید والله ،همی الانه نقلتان بود.»

    مادر شکفته اشک‏ریزان خود را به دخترش رساند و گفت: «دختره سرتق، آخرش کار خودتو کردی، آرزو به دلم کردی، نذاشتی یه شوور زرگر واست جور کنم بالای سرت باشه.» و بلند بلند هق زد. شکفته خودش را به مادرش رسانید، به او چسبید و گفت: «مامان‏جون، من می‏دونم شوما خوشبختی منو می‏خواین، اما باور کنین این نوروز یه‏جنم دیگه‏س، خیلی فوق العاده‏س.»

    تا این جملات از دهان شکفته بیرون آمد نوروز گفت: «این تیکه رو خوب اومدی، خوب، حال کردم.»

    و رو به مادرش ادامه داد: «مامان، دیدی گفتم عروست شاعره. یک مامای شاعر.»

    اما مادر نوروز که از حرف‏های مادر شکفته رنجیده شده بود پشت چشم نازک کرده و گفت: «واه، واه، مگه من آقازاده‏مو از سر راه آوردم. نوروز من ماشااله ماشااله تا حلقومش پراستعداده.»

    پدر شکفته به طرفداری برخاست:

    ـ ولی خانم پسر شما واسه زندگی عیالواری باید گواهینامه فرمول یک رو داشته باشه.

    نوروز که دید ممکن است کار خراب شود بار دیگر خودش را وسط انداخت.

    ـ این بحث‏ها همه‏اش انحرافی است. اصلاً تاریخ فمینسر از همین جاها شروع شده.

    و رو به مادرش ادامه داد:

    ـ می‏گم مامان راسته خانوما از آقایون لارج خوششون می‏آد؟

    پدر نوروز که انگار نیاز به هوای تازه دارد لحظه به لحظه سرش را به عقب می‏برد و با دهانی باز هوا می‏گرفت، بالاخره طاقت نیاورد و داد کشید: «این ورا، فی مهریه چه جوریه؟»

    از این سؤال نزدیک بود نوروز بال در آورد و پرواز کند اما به هر زحمتی بود خودش را کنترل کرد و گفت: «باباجون تو هم وقت گیر آوردی موضوع چندش آور و نفرت‏انگیز مهریه را پیش کشیدی. دختره خودش جنس‏شناسه، امروزیه، درس مامایی می‏خونه، اما طبع لطیفی داره. اهل تأمل و معناست. یه پا خانومه، اصلاً توی خط مهریه چهریه نیس. دختر نتاب و دلیریه. بذارین عروستون بشه خودتون می‏بینین.»

    مادر شکفته اشکش را پاک کرد و گفت: «نه، هیچی‏م این طوری نیس. مگه می‏شه دختر بی‏مهریه بره خونه شوهر؟»

    پدر نوروز بازهم هوا گرفت و خطاب به پسرش گفت: پسره احمق، برو هر غلطی که می‏خواهی بکنی بکن ولی اگه خوردی زمین و مث اسب پشیمون شدی، نگی نگفتمت. دوباره برنگردی سر جای اولت.»

    مادر شکفته باز اشک ریخت:

    ـ یعنی تمومه؟ دخترمو اذیت نکنین. من این دخترو با آب پرتقال بزرگ کردم.

    نوروز که نقشه‏اش گرفته و از خوشحالی در آسمان‏ها در پرواز بود، رو به مادر شکفته کرد و گفت: «مامان‏جون، شوما هم که

    اشکتون توی مشتتونه. بزرگی گفته کسی که شریک پیدا می‏کنه برای خود ارباب می‏تراشه. خیالتون راحت. دخترتون رو پر قو می‏خوابه و رو به شکفته ادامه داد:

    ـ بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست. اینک باید در کسوت دیگری به جامعه بشریت خدمت نمود.

    پدر شکفته پرسید: «اراجیف مباف پسر، با خرج و مخارج زندگی چه می‏کنید؟»

    نوروز جواب را در آستین داشت.

    ـ مگه دو تا یالقوز آدم چقدر خرج دارند؟ به غیر از خرج مردافکن دانشگاه، آن هم از نوع آزادش.

    پدر شکفته پرسید: «همین؟»

    ـ خب، برا غذا، یه سوسیس تخم‏مرغی، تخم‏مرغ پخته‏ای. تخم‏مرغ مخلوط با گوجه‏فرنگی، بالاخره یه غذای اصیل دانشجویی پیدا می‏کنیم می‏خوریم. گاهی هم منوی چیزبرگر با سس قارچ رستوران‏ها رو نیگا می‏کنیم. در اصل کاری

    می‏کنیم که ازدواجمان با جیبمان همخوانی داشته باشد.

    اشک مادر شکفته بار دیگری سرازیر شد:

    ـ وای، بمیرم برایتان!

    نوروز دستپاچه گفت: «نه مامان، دوباره نه، ترا به خدا، مزخرف گفتم، اصولاً می‏خوام در رشته مزخرفات ادامه تحصیل بدهم. شکفته، شکفته‏جان اگه بنز الگانس برنده بشیم. اگه برنده شیم چی می‏شه؟» خطبه عقد که خوانده شد نوروز زیر گوش شکفته گفت: «درسم که تموم شد، از سربازی که اومدم، کاری که پیدا کردم، پولم که قلمبه شد به مامانت نشون می‏دم یه من ماست چقدر کره داره. جون تو که می‏خوام دنیا بی‏تو نباشه، خودم رو گرفتم جواب مامانتو ندادم. کاری می‏کنم راه به راه پز شوهرتو بدی. آخه اینم مامانه که تو داری، آبروی هر چی مامانو برد.»

    با آه و ناله و زاری مادران عروس و داماد، پدران قبول نمودند یک ترم دیگر هزینه دانشگاه آن دو را بپردازند. مبلغی نیز به آنان کمک نمودند. عروس و داماد با آن پول توانستند در حوالی دروازه‏غار در زیرزمین خانه‏ای، اطاقی اجاره کرده و زندگی مشترک‏شان را شروع نمایند.

    زمانی که تنها شدند شکفته نگاهی به کف اطاق که به جای فرش و موکت کف آن با روزنامه پوشانده شده بود، افکند. نوروز رد نگاه زنش را گرفته و پرسید: «چیه، رفتی تو فکر.»

    شکفته جواب نداد و نگاهش را روی دیوارهای باد کرده و سیاه و دودزده اتاق چرخاند. نوروز باز هم پرسید: «پرسیدم چته؟»

    شکفته جواب داد: هیچی، داشتم خونمون رو دید می‏زدم که یه viewش طرف کوهه یه viewدیگه‏اش رو به دریا.»

    ـ دیگه قرار نشد ضد حال بزنی.

    ـ ضد حال نیس. حقیقتو می‏گم.

    نوروز با خنده گفت: غصه چیزی رو نخور. اوضاع بر وفق مراد خواهد شد و شب تیره سفید خواهد شد. بلند شو، بلند شو یه چیزی درس کن بخوریم که مردم از گشنگی. بلدی که شینسل مرغ و ماهی قزل آلا درست کنی. بلد نیستی، تلفن بزنم برایمان پیتزا بیارن. تعارف نکنی‏ها، خونه خودته. راحت باش.»

    و هر دو بلند بلند خندیدند.

    سال از ازدواج نوروز و شکفته می‏گذشت. حالا آنها صاحب پسری بودند به نام «هلاکوخان». آنها پس از سال زندگی مشترک همچنان در آن اطاق زیرزمینی حوالی دروازه‏غار بودند.

    شکفته درس را رها کرده و در شرکتی منشی‏گری می‏کرد اما نوروز هم درس می‏خواند و هم با ماشینش که پول آن را خانواده‏هایشان دراختیارشان گذاشته بودند مسافرکشی می‏کرد. طبق توافق، وظیفه بچه‏داری بر عهده نوروز گذاشته شده بود.

    با این تفاصیل سختی‏ها و فشار زندگی چنان آنان را فرسوده و رنجور نموده بود که عشق اولیه را فراموش و به کوچک‏ترین بهانه‏ای به هم می‏پریدند.

    روزی که طبق معمول، نوروز پایش را دراز کرده و «هلاکوخان» را روی پایش تکان می‏داد تا خوابش ببرد، در گوشه‏ای دیگر شکفته مشغول درست کردن نیمرو بود. نوروز «هلاکوخان» را روی پایش می‏گذاشت تکان می‏داد و در مقابل چشمانش کتابی دانشگاهی را می‏گرفت و مطالعه می‏کرد یا خودش را برای امتحان آماده می‏نمود. در این روز یکی دو بار با صدای برخورد قاشق به ماهیتابه تمرکز نوروز به هم خورد اما عکس‏العملی از خود نشان نداد. لیکن وقتی از بابت آن سر و صداها هلاکوخان چشم هایش را گشود و از خواب پرید دیگر طاقت نیاورد:

    ـ چیه؟ چه خبرته؟ نیم ساعته دارم تکونش می‏دم حالا که داشت چشای بد مصبشو می‏بست بیدارش کردی؟

    ـ تقصیر من چیه؟ یه گُله جاس. می‏خوای سرو صدا نشه؟

    و به ناگاه زد زیر گریه.

    نوروز با انزجار گفت:

    ـ خوبه، خوبه. آبغوره نگیر، واست غش کردم. صُب تا شب جون می‏کنمَ اینم از آخرش. ای ... به این زندگی که من دارم.

    شکفته هم با نفرت نگاه نوروز کرد:

    ـ چیه؟ دو قورت ونیمت هم باقیه؟ قصر همیشه بهارو واسم ساختی؟ یه وجب طلا دسم کردی؟ زن اکبر آقای سبزی‏فروش می‏شدم روز و حالم بهتر از این بود که هس. اصلاً از اول بخت من توی برج ریق بوده، همیشه مامان‏جونم می‏گفت:

    وهای های زد زیر گریه.

    نوروز «هلاکوخان» را به یک طرف پرت کرد که صدای گریه بچه به هوا بلند شد.

    ـ بسه، بسه، می‏خواستی از اول فکراتو بکنی، همون وقتی که مثل کنه چسبیدی بهم و ول کن نبودی. ما رو باش، فکر می‏کردیم با تو می‏آییم سیزده بدر. اصلاً کسی که از اول گیر بده به یه پسر و از بد و خوب کارش نترسه آخر و عاقبت کارش بهتر از این نمی‏شه.

    شکفته با شنیدن این حرف نوروز غرید: «نه که خودت هر روز نمی‏افتادی دنبالم و شعر نمی‏خوندی! همچنین می‏گه که انگار خودش بچه پیغمبر بود.»

    نوروز و شکفته پس از سه سال زندگی مشترک عاقبت در دفتر طلاق حاضر شدند. دلیل جدا شدن‏شان را عدم تفاهم ذکر می‏کردند. اما در آخرین لحظه ناگهان والدین‏شان ظاهر شده و با جدایی‏شان مخالفت ورزیدند. آنان قبول کردند فرزندان خود را خود نگهداری نمایند. بدین ترتیب به طرز معجزه‏آسایی آن دو از هم جدا شدند.

    اینک چهار سال از ازدواج نوروز و شکفته گذشته است. هر دویشان درس می‏خوانند و به صورت جدا از هم در نزد والدین‏شان به سر می‏برند و علی‏رغم اصرار و پافشاری خویشان و خانواده‏ها بر خلاف پیش از ازدواج‏شان هیچ‏گونه تمایلی به دیدار هم نشان نمی‏دهند.

    وضعیت هلاکوخان نیز مشخص است. از او یک ماه، پدر و مادر نوروز نگهداری می‏کنند و در ماه دیگر، پدر و مادر شکفته. این تناوب و توالی باعث شده که هلاکوخان صاحب سه مادر و سه پدر باشد.

    پیام زن :: آذر 1383، شماره 153

  2. 4 کاربر از پست مفید آرمان 26 تشکرکرده اند .

    آرمان 26 (چهارشنبه 10 تیر 88)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. وقتی ناراحتم به سختی می تونم حرف بزنم(دوستان قدیمی لطفا باهام صحبت کنید)
    توسط ستاره آشنا در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 مهر 97, 23:46
  2. پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: دوشنبه 09 بهمن 96, 14:47
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 19 مهر 94, 23:08
  4. پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 11 آبان 93, 00:32
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 30 فروردین 92, 11:55

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 02:18 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.