با سلام
شاید شما هم تا کنون سر دو راهی های مختلفی قرار گرفتید، در اینجا دوست دارم در مورد اتفاقی که جدیدا برام روی داده صحبت کنم تا شاید بتوانم با هم فکری شما نحوه برخورد درست با این ماجرا را بدانم . چون بین احساسات انسانی خودم و مسائل اخلاقی مردد شده ام.
وقتی به دفتر رسیدم پشت میز نشسته بود با تعجب از همکارم سوال کردم چرا این جا ؟ آخه روز امتحان بود و دانش آموزان در سالن امتحان حضور داشتند به غیر از راضیه که در دفتر ما آمده بود .همکارم با اشاره ای مرا به کناری برد و گفت حالش مساعد نیست که البته از حال و روزش با دستی که به پهلویش گرفته بود معلوم بود .
وقتی برای آوردن برگه ی امتحانیش نزد مسئول مدرسه رفتم گفت اگه تونستی کمکش کن . از مدیر بسیار مقرراتی ما این تقاضا بسیار عجیب بود چون برای اولین بار بود از من می خواست به دانش آموزی کمک کنم .ورقه ی ریاضی بود به دستش دادم و مشغول کار شدم دیدم خواهرش به دفتر آمد و کنارش نشست رنگ در صورتش نبود با هم کاری خواهرش شروع به نوشتن کرد و من نمی دانستم باید مراقب امتحان او باشم یا کمکش کنم یا از هم فکری که خواهرش با او می کند جلوگیری کنم .
خلاصه امتحان تمام شد و تا اونجائیکه از دستم بر می آمد فقط راهنمائی اش کردم تا بتواند به سوالات پاسخ دهد .
بعد از امتحان از مدیر پرسیدم که قضیه چی ؟ گفت ظاهرا سرطان داره و وقتی دکتر ها شکمش را برای عمل باز کردند دیدن تمام بدنش در گیر شده و نمی شه کاری کرد و دوباره آن را دوخته اند و خودش فکر می کنه که صفرایش را عمل کرده اند و هنوز به خودش نگفته بودند . امتحان هایش را با تمام دردی که داشت تقریبا به همین صورت می آمد و پشت سر گذاشت و نمرات قبولی آورد . و من برایم این سوال بود که آیا درست است که امتحان او غیر متعارف برگزار بشه ؟ این یک مسئله .چون امروز برای ترم تابستان با همان حال آمد و ثبت نام کرد و من می دانم باز هم با همین سوال روبرو خواهم شد که آیا باید در امتحان گرفتن از او مقررات را زیر پا گذاشت ؟
البته یک تفاوت داشت این بار از زندگیش برایم تعریف کرد که :
به دلیل این که بچه دار نشده همسرش زن دیگری را اختیار کرده با این حال او از زندگیش بسیار راضی بوده تا این که برادرانش مطلع می شوند و به زور طلاقش را می گیرند . حال که در خانه ی پدری زندگی می کند او را مجبور به قالی بافی کرده بودن برای گذران زندگی و ...
امروز که پیشم آمد ارام در گوشم گفت خانم برایم دعا کن گفتم چی شده ؟ و اون وقت بود که فهمیدم از ماجرای بیماریش با خبر شده و گفت باید شیمی درمانی شود . گفتم: درد داری ؟ گفت : می سوزه همه ی دلم می سوزه . گفتم : امیدت به خدا باشه الحمد الله که جدیدا با شیمی درمانی این بیماریها قابل درمان است .
نمی دانم این امیدی که به او دادم درست بود یا نه چون خواهرش اظهار نا امیدی می کرد و می گفت تمام بدنش در گیر شده و...
می گفت : خانواده می گویند فعلا از خیر درس خواندن بگذر . ولی من می گم حالا که با زحمت از نهضت به این سطح (دوم دبیرستان) رسیدم بگذار مشغول باشم با دستش اشکهایش را پاک کرد و از من خدا حافظی نمود . و من ماندم با بغضی سنگین و این سوال ها که آیا تا امتحانات شهریور زنده می ماند ؟ اگر بود و توان شرکت در امتحانها را داشت تکلیف من چیست ؟
شما تا کنون بر سر این قبیل دوراهی ها بوده اید ؟ دوستی می گفت : بهتر بود او را از ادامه ی تحصیل منصرف می کردی و خانواده اش را تشویق به بردن وی به سفر و مشغول کردن او به مسائلی که شادش می کند .و لی برادری که راننده تاکسی است و اورا به مدرسه می آورد آیا در زندگیش جایی برای تفریح و .... وجود دارد تازه اگر محتاج نبودند او را به قالی بافی در قبل مجبور نمی کردند .
در مجموع از شما دوستان عزیز می پرسم من به عنوان کسی که راضیه بااو ارتباط گرفته چگونه می توانم برخورد کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)