سلام و باز هم سلام:
امشب شب دیگری است...خدایا چقدر از این شب ها باید بگذرد تا راحت بشم..چقدر دلم می خواست تو خونه باشم ..پامو دراز کنم و به برنامه های دلخواهم نگاه کنم..ولی مجبورم اینجا باشم تا به اون چیزی که از کودکی آرزو داشتم برسم....
نمی دونم بارها فکر کردم که چرا تو این دفتر خاطرات تنها طاهره خانم نوشت..شاید چون اینجا زیادی بوی مریضی و بیمارستان گرفته...بوی درد..رنج....نفرت....
نمی دونم چقدر قلمم تواناست توی نوشتن اون همه تلاش...
یادمه یکی از دوستای خوبم تو همین تالار وقتی می خواستم برم برام پیام داد که از دانشجوهای پزشکی خوشش نمی اومده ولی حالا داره نظرش تغییر می کنه ..نمی دونم تغییر کرد....
من قصدم از نوشتم اینه که کمی دید بازی به این رشته بدم و همین طور شاید کمی خودم از این خاطرات خلاص بشم..امروز دلم می خواد از یک معجزه بگم:
معجزه ای به نام ستایش....
ظهر ساعت 1 بود و قرار بود برم خونه..باید مریض ها رو تحویل می دادم به کشیک..دیدم رو تخت 2 ICU دختر 1 ساله ای جدید خوابیده..روز اول مثل یک تکه چوب خشک بود....من از اول هم از بخش اطفال متنفر بودم چون دیدن غم بچه ها منو عذاب می داد..چون بسیار ناتوانند....این کوچولو به خاطر اسهال شدید کلیه هاشو هر دو را از دست داده بود و قرار بود ما دیالیزش کنیم....بچه ها را از راه خون دیالیز نمی کنند از شکم مایع میدیم و 1 ساعت بعد خودمون باید می کشیدیم بیرون..عین یک جلاد هر ساعت تمام 24 ساعت....
به کلام ساده است و به عمل طاقت فرسا....
بهش میگن دیالیز صفاقی.....
نگاه اول اون بچه خیلی به دلم نشست...هر روز کارمون همین بود...به خاطر اون هیچکس حاضر نبود کشیک بخش بایسته ..من و تنها دوستم قبول کردیم تمام کشیکا بخش بمونیم به جای اورژانس تا این کارو بکنیم....ماهی گذشت و من بسیار با ستایش دوست شده بودم..بماند چقدر بالای سرش اشک ریختم و چون اجازه به مامان و باباش نمی دادن وارد شه براش حرف می زدم..وقتی نگاهم می کرد انرژی می گرفتم..نمی دونید چه حس زیبایی هست....
مامان و باباش جوان بودند و اولین بچه اونها همه وقت پشت در بودند و من چقدر تحسینشون می کردم...این همه تلاش و دعا و نیایش....
ماهی گذشت ....و ستایش بدتر شده بود..دیگه خونریزی هم می کرد..نمی دونید چه سخته نتیجه نگرفتن..استادی داشتیم ..پیرمردی فهمیده و بسیار با سواد..روزی بهش گفتم استاد این چرا بدتر میشه ..خودشم مونده بود و گفت بعد ماهی که گذشت دیگه فایده نداره و مطمئنا چون کوچک هست میمیره....
برای من قبولش سخت بود..هم من هم دوستم..انگار بچه خودمون شده بود....گفتم استاد اگر ادامه بدیم چی؟گفت معمولا فایده نداره ولی باشه یک ماه دیگه هم ادامه میدیم....
چقدر خوشحال بودم..هر روز این کارو می کردیم...نه نه نه
خدایا چرا اثر نداره......
ماه دیگری به اتمام بود که بخش اطفال ما تمام شد..چقدر روز آخر سفارشش رو به گروه بعد کردم بماند....تا ظهر جمعه ای بود دوستم تماس گرفت....
سارا ..بدو بیا که همه آزمایش هاش داره درست میشه..با چه سرعتی روندم تا رسیدم..اشک به چشمام بود..ستایش تپل شده بود نگام کرد و اولین بار لبخند زد....
همه می گفتن معجزه بوده...
10 روز بعد بهم زنگ زدن..استادم بود که از بچه ها خواسته بود منو و دوستمو خبر کنن..
رفتیم..ستایش بلوز نارنجی و دامن قشنگی تنش بود..قرار بود مرخص بشه..هر دو کلیه هاش سالم..
مامان و باباش غرق شادی.... بغلش کردم ...خدایا چقدر لبخند بچه ها زیباست.....
خدایا ازت مچکرم که این همه خوب و مهربانی...
ازت ممنونم که همیشه تو تنها شفا دهنده ای.....
ممنونم....
اون لحظات زیباترین لحظات عمرم بود و سخن استادم....
*********در ناامیدی بسی امید است و ما این رو ثابت کردیم***********
(این عکس ستایش که با اجازه مامان و باباش گرفتم)
علاقه مندی ها (Bookmarks)