به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 42
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**





    همیشه تصورم این بود که هر شغلی در جامعه ارزشی داره و هنوزم روی نظرم پابرجا هستم....خیلی از ما الان در مقطعی از تحصیل هستیم....و هر کدوم از ما شغلی داریم که در برهه خاصی از زمان بسته به شرایط و موقعیت های مختلف اون شغل رو برای آینده خودمون انتخاب کردیم...منم با توجه به قولی که به چند تا از دوستان دادم تصمیم گرفتن خاطراتی از دوران تحصیلم که معنا و مفهومی هم برای آموختن دارن و بیشتر جنبه تجربه دارند رو اینجا بنویسم تا نه خودم بلکه اندکی شناخت از حرفه خودم رو بهشون بدم و قبلش بیان کنم که تمام اینها تک به تک واقعی هستن....و من فکر می کنم اگر هر کدوم از شما هم تالاری ها هم خاطره ای دارین که به تجربه ما اضافه می کنه و شناختی از شغل شما در مخاطبین ایجاد می کنه بهتره از این دفترچه خاطرات استفاده کنید.....
    پس:

    به نام یگانه شفا دهنده





    خدایا...چقدر تلاش کردم تا روزی این روپوش سفید رو بپوشم..چقدر با خودم اون روزای اول فکر می کردم که کار شاقی کردم ولی امروز نمی دونم ایا فکرم درست بوده یا نه.....
    الان این اصلا مهم نیست چون مدت های زیادی از اون روز ها می گذره و این دیگه مدت هاست که معنای خودشو از دست داده...حالا روزهای زیادی از اولین باری که پامو توی بیمارستان گذاشتم می گذره و تنها لبخند محوی روی لبانم نقش می بنده.....
    اولین باری که گوشی پزشکی رو به گوشهام زدم رو خوب یاد دارم...همیشه فکر می کردم خدایا آخه مگه میشه با یک گوشی فهمید مریض چشه؟
    چقدر به جواب این سوال فکر می کردم...اون موقع ها اصلا نمی دونستم پزشکی چی هست و چقدر سخته....هنوز رو ابرها بودم و طول کشید تا معنی درد و رنج رو با قلبم حس کردم......
    یادمه روز اولی بود که استادم به زور دست منو گرفته بود تا با گوشیم بتونم قلب یه پیرمرد رو گوش بدم..چقدر سخت بود خدایا!
    الانم که یادش می افتم باورم نمیشه که چطور این کارو کردم....و امروز به اون روزها می خندم....یادمه استادم گفت:این صداها که می شنوی اولیش S1 و دومیش S2 هستن...با خودم گفتم خدایا چقدر خشن..این صدایی که همه وقتی عاشق میشن تالاپ و تولوپ صدا میشه عجب اسمی دارن...اونروز فهمیدم که یه قلب می تونه یه عالمه صدا داشته باشه و هر کدوم از این صداها یه معنایی دارن ولی هیچ وقت تا حالا با گوشیم قلب یه عاشق رو گوش ندادم ببینم تو اون قلبا چه صدایی می یاد..استادم می گفت تو قلب عاشقا انگار داره یه اسب می دوه و با دستش صداشو برامون در آورد و من هنوز صدای انگشتای استادم یادمه ولی هنوز یه عاشق واقعی پیدا نکردم که بتونم قلبش رو گوش بدم.....
    اون روزا تنها کارمون این بود که چشم بدوزیم به دهان استادمون و گاهی خجالت بکشیم و گاهی از استادمون چوب بخوریم....یادمه اون استادم با چوب بلندش همه دخترا و پسرامونو زده بود....ولی هیچوقت چوبش به من نخورد..روز آخر به من گفت می دونی من به همه چوب زدم جز تو...من ترسیدم ولی نگاه پیر و خسته این سالیان درازش به وجودم گرما بخشید..بهش گفتم من حاضرم از چوب شما بخورم..ولی استاد پیرم دستان چروکش رو جلوی چشمام گرفت و جمله ای بهم گفت که هنوز تو گوشمه ..جمله ای که خیلی ها تو زندگیشون درکش نکردن ولی من همیشه بهش فکر می کنم:
    گفت:
    چوب زدن یا نزدن من به تو هیچوقت دلیل خوب یا بد بودن تو نیست...سعی کن تو این رشته هیچ وقت چوب خطاهای تو به تن مردم نخوره........

    و من نمی دونم آیا تا امروز چوب من به تن کسی خورده یا نه ...ولی همیشه می دونم خدایی که پشتم هست کمک می کنه تا دستام هیچوقت بوی خون نگیرن...

    خدایا دوستت دارم.........

  2. 17 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (دوشنبه 01 تیر 88)

  3. #2
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**



    یادمه اولین بخشی که پامونو به عنوان کارآموز توش گذاشتیم...بخش ارتوپدی(شکستگی ها)بود...تا از در وارد شدیم یه بوی خیلی بد تمام راهرو برداشته بود ...اصلا باور نمی کردم بتونم اون بوها رو روزی تحمل کنم ولی امروز که سالها از اون روزای اول می گذره مشامم به همه بویی عادت کرده....
    همه بو از تخت 1 بود من که حاضر نشدم حتی پامو داخل اتاق بذارم...دوستم که دختر خیلی خوبی بود گفت من قبول می کنم اون تخت مال من باشه...ظهر دیدیم حال دوستم خیلی خرابه..برامون از تخت 1 گفت ..اینکه یه جوان 30 ساله هست که در حین کار کردن برق گرفته بودش و تمام 4 دست و پاش سوخته بود.....اینکه زنش با دو تا بچه اش تو این 2 ماهی که بستری بوده حتی یکبار بهش سر نزدن و این که این آقا اونقدر ناتوانه که وقتی اشک می ریخته هم کسی نبوده تا اشک هاشو پاک کنه.....
    به هر صورت دوست ما هر روز 2-3 ساعت پانسمان 4 دست و پای اون اقا رو عوض می کرد و این در حالی بود که ما حتی یکبار نرفتیم چهره اون مرد رو ببینیم..
    نه نه خدایا اصلا امکان نداشت بتونم به اون دست ها و پاها نگاه کنم ..دستها از ارنج و پاها از زانو سوخته بودن و تمام ماهیچه و عصب و شریان و وریدها بیرون بود و وای خدایا شکرت!!!!
    این اولین چیزی بود که توی ذهنم چرخید ..آدما با دیدن این تصاویر اولین چیزی که یادشون میاد تشکر از خداست ...پس شما هم اینکار و بکنید....
    به زور استادمون برای دیدن این مریض رفتیم..چهره ای که بعد گذشت این سالها هنوز هم از یادم نمی ره...چقدر نا توان بود ولی امیدوار..اینو میشد از برق چشماش فهمید....
    نیلو55 گرامی برای پزشک شدن باید بتونی تحمل کنی که قلبی از سنگ داشته باشی ....نه نه نه......
    سنگ نه برای اینکه اشک نریزی ...برای اینکه بتونی با جرات کارهایی رو انجام بدی که کمتر کسی میتونه انجام بده....
    دیدن صحنه هایی که تا عمر داری از یاد نمی بری و تصویر اون مرد جز اولین تصاویر دنیای پزشکی من بود که ماه بعد هر چهار دست و پاشو قطع کردن!!!!!!
    زنش آخر همون ماه ازش جدا شد ومن چقدر فکر کردم که اگر من بودم یا هرکدوم از ما در این شرایط چکار می کرد؟

    پس بازم با صدای بلند باید بگیم ..خدایا به خاطر همه چیز شکرت....شکر.....






    (( این عکس ها نمونه ساده ای از اتفاقی بود که برای اون مرد افتاده بود..نمونه قابل درمانش به خصوص برای نیلو که می خواد تصمیم بگیره....))

  4. 10 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (سه شنبه 23 تیر 88)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 22 اسفند 02 [ 15:41]
    تاریخ عضویت
    1386-6-22
    نوشته ها
    796
    امتیاز
    23,402
    سطح
    94
    Points: 23,402, Level: 94
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 948
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranRecommendation Second Class10000 Experience PointsSocialTagger Second Class
    تشکرها
    2,041

    تشکرشده 2,229 در 569 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**



    سلام

    خانم دکتر اجازه ؟ منم از یه کمی از گذشته ها بگم ؟ :P
    البته شاید خاطره یا چیزی شبیه اون به نظر نرسه اما خوندن نوشته های شما منو به چندین سال پیش برد ... نتونستم خودداری کنم و نوشتم ...

    یادم میاد از وقتی بچه بودم هر چیزی می تونست علاقه و توجهم رو به خودش جلب کنه ... تو فکر و خیالاتم گاهی خودمو در لباس یه دکتر تصور می کردم . گاهی در حال نوشتن یه کتاب بودم . گاهی داشتم درس می دادم . گاهی کوهنوردی بر قله ی اورست بودم . گاهی در حال بازی در یک فیلم معروف بودم . گاهی نقاش و گاهی موزیسین . گاهی مشغول پرستاری بودم . گاهی در کسوت یه پلیس . گاهی یه ملکه بودم . گاهی مثل انیشتین در حال تفکر در مورد فیزیک کوانتوم بودم . گاهی شبیه گراهام بل یه مخترع . گاهی حذب داشتم و تشکیلات . گاهی یه مسافر دائمی بودم . گاهی رئیس جمهور . گاهی مهندس معمار بودم . گاهی بر فراز ابرها و گاهی یه بانوی عاشق و ساده ...

    خلاصه دردسرتون ندم تا من بیام و مسیر زندگیم رو انتخاب کنم هزار و یک نقش رو تو ذهنم ایفا کردم و از هرکدوم چند وقتی تست می زدم . و جالبه که هیچ کدوم از اون یکی بدتر یا بهتر نبود ... همشون به اندازه ی هم دوست داشتنی و قشنگ و جذاب بودن و برای من کنجکاو و پرشور اونقدر پر از سوال که شوق پیدا کردن جوابها می تونست منو تا دنیا دنیاست دنبال خودش بکشونه ...

    و چه مکافاتی داشتم زمان انتخاب رشته ی دبیرستان و بعد دانشگاه ...
    اما بالاخره شوق کشف دنیا و زندگیهای مختلف و آدمهای جورواجور و فرهنگهای تابه تا منو کشوند به مسیر علم سفر ... که این روزا بهش می گن گردشگری ...

    یادمه وقتی پامو توی دانشگاه گذاشتم می خواستم دنیا رو زیر و رو کنم ... آرمان طلبی از سر و روم می بارید ... کنجکاوی یه لحظه دست از سرم بر نمی داشت ... و از شدت اشتیاق برای کشف هر پدیده ای داشتم به مرز خفه شدن می رسیدم ... بگذریم از اینکه کارای زیادی می کردم که ربطی به رشته ی تحصیلیم نداشت ...
    اما وقتی درسم تموم شده بود در طول همون 4 سال حدود 23 استان رو سفر کرده بودم با تمام درازا و پهناشون ...(اون موقع ها فقط 28 تا استان داشتیم) توی کلاس رکوردار بودم .. توی خونه هم ، هم ...

    دستاوردها و آموخته های زیادی از سفرهام داشتم . مهمترین نتیجه ی سفرهای من در اون سالها که هنوز پابرجاست تثبیت پایگاهی خانگی در هر کدوم از اون شهرها و روستاها بود که به لطف وجود دوستان دوست داشتنیم اتفاق افتاد ...به اضافه کوله باری از درس و خاطره ...

    مثلا یاد گرفتم برای دوست داشتن نیازی نیست همه شبیه هم باشن و یا از یک فرمت لباس یا زبون یا لهجه یا ... تبعیت کنن بلکه کافیه فقط زلال دلشون رو روی هم باز کنن تا صافی نگاهشون رو به همون شفافی درک کنن ... یاد گرفتم سادگی رمز زیباییه ... فهمیدم بزرگی به قد و قواره و شان و جایگاه و پول و زندگی تو شهر کوچیک و بزرگ و سبک و مدل زندگی نیست بلکه به میزان درک و فهم ادمها از خودشون و زندگیشونه ...

    مقایسه های قشنگی بود ... یادش به خیر ...

    rsrs1380 عزیز
    مرسی از اینکه با تلنگرت منو به دنیای گذشته بردی و باعث مرور چیزهایی شدی که مدتها بود در پستوی ذهنم تل انبار شده بود و پر از غبار فراموشی ...


    همیشه پاینده باشی و سرافراز.

  6. 8 کاربر از پست مفید طاهره تشکرکرده اند .

    طاهره (سه شنبه 02 تیر 88)

  7. #4
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**

    سلام دوباره:

    امروز روز دیگری است که به تکرار سپری می شود...امروز بعد 6 سال اولین کشیک زندگیم رو اغاز کردم..
    خدایا حالا باید چکار کنم؟
    تنها چیزی که مدام بهم ارامش می داد همین بود....توی اورزانس شلوغی نشسته بودم و پر از مریض های بد حال بود که اکثرا هم پیر بودم..بالای سر هر کدام پر از چشم های نگران و گاها اشک آلود بود و همه نگاه به دستان جوان من داشتند که هیچ چیز بلد نبود....
    خدایا پس اون همه درس چی شد؟
    چرا هیچی یادم نمی آید...؟نکنه کسی رو بکشم؟!!!!!
    ترس و ترس و ترس....
    ترس همیشه قرین بسیاری از لحظات زندگیم بود.....ولی این بار ترسی عظیم که هیچ راه فراری برایش نداشتم..
    دیگر نه دستان قوی پدرم کارساز بود نه نگاه مهربان مادرم....
    من بودم و ده ها مریض !!!!من بودم و وحشت!!!!
    من بودم و ......
    خدا.....
    هیچ وقت اونروز رو یادم نمیره..کمتر کسی می تونه اون لحظات رو تصور کنه..فقط کافی چشم خودمون رو ببندیم و تصور کنیم که وسط هزاران سوال گیر کردیم و از هر طرف فقط گریه و جیغ میاد..معدودی ساکت ایستاده بودن که اونا هم بیشتر آقا بودن....
    خانم دکتر! خانم دکتر!!
    خدایا کاش دکتر نبودم ..بابا کسی به من این چیزی رو یاد نداده!من چه میدونم چطور دارو بدم...چطور پتاسیم اینو ببرم بالا؟خدایا چطور سدیم این افتاد پایین ...خدایا این که داره خونریزی می کنه چطور بندش بیارم؟
    خدایا
    خدایا
    یادمه دستام و زدم بالا و با اعتماد به نفسی که از من بعید بود فکرمو جمع کردم..اورزانس داخلی بدترین اورزانس ها بود ولی راهی نداشتم...
    نه من نباید به عقب برگردم....من می تونم...
    کم کم دیدم نه بعضی چیزا رو بلدم ..حالا کم کم یاد خدا اونقدر آرومم کرده بود که داشتم جواب مردم رو می دادم....خدایا ببین چند تا خوب شدن رفتن..خدایا دارن برای پدر و مادرم دعا می کنن ..چقدر خوب ..خدایا ممنونم.....
    دوباره شب شد..اولین شبی بود که بیرون خونه بودم..خدایا چقدر ترسیدم...نگاه بابام گرمم می کرد..نترس تو می تونی....
    از مریضام یک پیرزن 95 ساله مونده بود..وضع خوبی نداشت و من امکان نداشت بتونم کاری براش بکنم....تمام وسایل بالا سرش بود و همه آماده برای مردن اون و احیانا چند دقیقه احیا!!!خدایا چقدر گاهی ما ظالمیم...
    دوستش داشتم نمی دونم چرا؟شاید چون چهرش مامان بزرگمو تداعی می کرد اونم تو همین سن فوت کرده بود....اولین بار دیدم ناتوان بودن را و اینکه گاهی نمیشه خلاف جریان آب حرکت کرد...یادمه بخش جا نداشت...تا صبح زنده نگهش داشتیم..دلم نمی خواست تو اولین شیفتم کسی بمیره..
    خدایا من از مرده می ترسم!!!!
    تا صبح نگاش کردم تا چیزیش نشه...صبح تحویل نفر بعدی دادم و رفتم..ظهر اومدم حالشو بپرسم گفتن 10 دقیقه بعد رفتن من مرده..خدایا چه صحنه بدی بود..الانم بدنم یخ کرده....
    قیافه همراهاش و دخترش که رو زمین گریه می کرد و جیغ می زد....به من نگاه می کرد و گفت مگه نگفتی با تو حرف زد؟
    نگاش کردم..گریه ام گرفته بود..آره من باهاش حرف زدم..وقتی شیفتو داشتم می دادم بهش گفتم مادر خوبی....سرد نگام کرد و فقط گفت آره...همین...
    ولی پس چطور مرده بود..اونکه با من حرف زد!!!!
    خدایا!!
    اولین بار بود دیدم یه انسانو چطور می پیچن تو یه پارچه سفید...هنوز گاهی خوابشو می بینم..صبح رفتم که انصراف بدم..


    دوستی رو دیدم که بهم حرف قشنگی زد که هنوز در ذهنمه:

    درسته اون مرد ولی تو به ادمایی نگاه کن که اگر ادامه بدی می تونی نجاتشون بدی و زندگی رو بهشون هدیه بدی....لبخند بزن...مرگ همیشه هست حتی اگر ما نباشیم....
    .:
    72:

  8. 11 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (دوشنبه 08 تیر 88)

  9. #5
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**

    مرا با نقش نگاه تو پیوندی است
    میان آیینه های غبار گرفته...
    بین یک مسیر همیشگی...
    که سرشار از عطر یک خاطره شده است.
    تو در قاب خاطره های من هنوز مثل گذشته می مانی
    مثل وقتی که به انتها رسیدم
    و بهانه ی آغازم شدی.
    برای خستگی چشمان من
    باز هم ترانه بخوان...
    به هر صدایی که از اینجا می گذرد
    می سپارم صدایم را
    شاید روزی آهنگ تنهایی دلم را
    کسی یا چیزی برایت به ارمغان بیاورد


    بازم روز دیگری شده و من باز هم تلاش کردم که گذشته توی ذهنم نقش نبنده..نمی دونم شاید شما هیچ کدوم واقعا خاطره ای از کاراتون ندارین ولی وای از من که تمام روزگارم پر شده از خاطره های مختلف...خیلی فکر کردم شاید یک خاطره قشنگ یادم بیاد ولی چه میشه کرد که این روزها آنقدر غمگین هستم که تنها چیزایی که به ذهنم می رسه خاطرات بده...نمی دونم شایدم بد نباشن ولی یادشون که غمناکه...
    این دفترچه خاطرات داره تبدیل به یک سوگ نامه میشه ولی خوب مطمئنم حالم که بهتر شه حتما خاطرات قشنگ هم زیاد بوده که می نویسم....
    همیشه توی تمام سال های عمرم فکر می کردم همه جوان های همسن من تو پارک و جشن و شادی و نهایتا یک جای ارام هستند و دور من همیشه پر از انواع بوهای بد و جیغ و شیون و گه گاهی خنده بوده..ما برخلاف بقیه حتی عاشق شدنمون هم از طریق مریضامون پیش می اومد چون تنها چیزی که موجب پیوند ماها می شد همین بیمارستان و جیغ و داد هاش بود.....نمی دونم شاید اگر ما هم مثل خیلی ها جور دیگه ای عاشق می شدیم این سرنوشتمون نبود....ولی خوب گاهی عشق فدای آینده میشه و ادم متحیر می مونه اونی که داشته عشق بوده یا نه.....
    راستش نمی خوام از خاطرات کار بگم ...دوست داشتم از چشمها بگم....چشمهایی که اسیر می کنند و عاشق ....
    امشب حال و هوای عاشقی دارد دلم......
    شاید برای نیلو که می خواد تو این مسیر بره از همه جالب تر باشه ..ولی خیلی الان که فکر می کنم برای خودم خنده داره..مردم همه از بیمارستان بدشون میاد ..شاید هزار بار بیشتر شنیدم که خدا بهتون صبر بده ولی فرصت نکردم بهش فکر کنم...
    یادمه یک شب که 3 صبح بود مریضی داشتم که خونریزی شدید معده داشت..باور کنید هیچ کاری تعفن اور تر از این نیست که 3 صبح از خواب بیدارتون کنند و مجبور شین معده یک ادم رو که غرق خونه شستشو بدین و در همون حین هم از عشق حرف بزنین...
    .
    .
    .
    چشماتونو ببندید..تصور کنید دستکش پوشیدید و یک شلنگ بلند دستتونه که می خواین تو معده مریض غرق خون بکنید در حالیکه دورتون پر از صدای جیغ اطرافیانه و ساعت 3 صبح...و تازه یک دختر جوان هستید...چقدر می تونید تحمل کنید؟اصلا می تونید؟
    اونوقت کسی جفت شما بایسه از عشق و دوست داشتن حرف بزنه و اون وقت انتظار داشته باشه تو اون وانفسا شما بهش لبخند هم بزنید!!!!
    هنوز یاد اون شب برام خنده داره....عجب شبی بود....هیچ وقت دیگه تکرار نشد....
    بعد از اون روزها سالی گذشت ..همیشه می گفتم یک آدم باید چقدر بدبخت باشه که عشقش تو بیمارستان باشه....همه لای گل و بلبل عاشق می شن..قرار هاشون تو بهترین و زیباترین جاهاست ولی امثال من برای یک لحظه دیدن کسی که دوستش دارن باید دم در اورژانس وسط یه عالمه آمبولانس تو چشمای اونی که دوست دارن نگاه کنن و تازه بخوان احساسشونو باز هم بذارن و تازه بگن:
    دوستت دارم...
    یعنی میشه؟شماها می تونید؟
    وسط اون همه شلوغی عاشق هم باشید....؟
    تا حالا بهش فکر کردین.....
    یادمه کسی که دوسش دارم بهم می گفت اولین بار وقتی عاشق من شده که بالای سر یک خانم 50 ساله که تو مولودی امام زمان سکته کرده بود و مرده بوده داشتم گریه می کردم...جالبه نه..عشق وقتی کسی مرده؟!!!
    ترسناکه نه؟الان که خودم بهش فکر می کنم می ترسم..... عشق یا مرگ؟
    خوب یادمه اون خانم یک دختر همسن من داشت و یک پسر کوچکتر با شوهرش ...قیامتی شده بود ..هرکار کردیم برنگشت ..اولین بار بود 1 ساعت احیا کردیم ولی نه نشد....صدای جیغ دختر و شوهرش بی اختیار اشک منو در آورد وقتی اون بهشون گفت که متاسفه تنها جیغ بود که شنیده می شد..منم با اینکه اصلا دلم نمی خواست اونجا گریه کنم ولی نتونستم...
    اونوقت بود که شاید اون قشنگترین صدا تو گوشم نشست:خانم دکتر گریه می کنی؟
    و نگاه .....به جای هلهله شادی ...شیون مرگ شادباش لحظه های عاشقانه من بود.....

  10. 11 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (شنبه 13 تیر 88)

  11. #6
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**

    سلام و باز هم سلام:

    امشب شب دیگری است...خدایا چقدر از این شب ها باید بگذرد تا راحت بشم..چقدر دلم می خواست تو خونه باشم ..پامو دراز کنم و به برنامه های دلخواهم نگاه کنم..ولی مجبورم اینجا باشم تا به اون چیزی که از کودکی آرزو داشتم برسم....

    نمی دونم بارها فکر کردم که چرا تو این دفتر خاطرات تنها طاهره خانم نوشت..شاید چون اینجا زیادی بوی مریضی و بیمارستان گرفته...بوی درد..رنج....نفرت....
    نمی دونم چقدر قلمم تواناست توی نوشتن اون همه تلاش...
    یادمه یکی از دوستای خوبم تو همین تالار وقتی می خواستم برم برام پیام داد که از دانشجوهای پزشکی خوشش نمی اومده ولی حالا داره نظرش تغییر می کنه ..نمی دونم تغییر کرد....
    من قصدم از نوشتم اینه که کمی دید بازی به این رشته بدم و همین طور شاید کمی خودم از این خاطرات خلاص بشم..امروز دلم می خواد از یک معجزه بگم:
    معجزه ای به نام ستایش....

    ظهر ساعت 1 بود و قرار بود برم خونه..باید مریض ها رو تحویل می دادم به کشیک..دیدم رو تخت 2 ICU دختر 1 ساله ای جدید خوابیده..روز اول مثل یک تکه چوب خشک بود....من از اول هم از بخش اطفال متنفر بودم چون دیدن غم بچه ها منو عذاب می داد..چون بسیار ناتوانند....این کوچولو به خاطر اسهال شدید کلیه هاشو هر دو را از دست داده بود و قرار بود ما دیالیزش کنیم....بچه ها را از راه خون دیالیز نمی کنند از شکم مایع میدیم و 1 ساعت بعد خودمون باید می کشیدیم بیرون..عین یک جلاد هر ساعت تمام 24 ساعت....
    به کلام ساده است و به عمل طاقت فرسا....
    بهش میگن دیالیز صفاقی.....
    نگاه اول اون بچه خیلی به دلم نشست...هر روز کارمون همین بود...به خاطر اون هیچکس حاضر نبود کشیک بخش بایسته ..من و تنها دوستم قبول کردیم تمام کشیکا بخش بمونیم به جای اورژانس تا این کارو بکنیم....ماهی گذشت و من بسیار با ستایش دوست شده بودم..بماند چقدر بالای سرش اشک ریختم و چون اجازه به مامان و باباش نمی دادن وارد شه براش حرف می زدم..وقتی نگاهم می کرد انرژی می گرفتم..نمی دونید چه حس زیبایی هست....
    مامان و باباش جوان بودند و اولین بچه اونها همه وقت پشت در بودند و من چقدر تحسینشون می کردم...این همه تلاش و دعا و نیایش....
    ماهی گذشت ....و ستایش بدتر شده بود..دیگه خونریزی هم می کرد..نمی دونید چه سخته نتیجه نگرفتن..استادی داشتیم ..پیرمردی فهمیده و بسیار با سواد..روزی بهش گفتم استاد این چرا بدتر میشه ..خودشم مونده بود و گفت بعد ماهی که گذشت دیگه فایده نداره و مطمئنا چون کوچک هست میمیره....
    برای من قبولش سخت بود..هم من هم دوستم..انگار بچه خودمون شده بود....گفتم استاد اگر ادامه بدیم چی؟گفت معمولا فایده نداره ولی باشه یک ماه دیگه هم ادامه میدیم....
    چقدر خوشحال بودم..هر روز این کارو می کردیم...نه نه نه
    خدایا چرا اثر نداره......
    ماه دیگری به اتمام بود که بخش اطفال ما تمام شد..چقدر روز آخر سفارشش رو به گروه بعد کردم بماند....تا ظهر جمعه ای بود دوستم تماس گرفت....
    سارا ..بدو بیا که همه آزمایش هاش داره درست میشه..با چه سرعتی روندم تا رسیدم..اشک به چشمام بود..ستایش تپل شده بود نگام کرد و اولین بار لبخند زد....
    همه می گفتن معجزه بوده...
    10 روز بعد بهم زنگ زدن..استادم بود که از بچه ها خواسته بود منو و دوستمو خبر کنن..
    رفتیم..ستایش بلوز نارنجی و دامن قشنگی تنش بود..قرار بود مرخص بشه..هر دو کلیه هاش سالم..
    مامان و باباش غرق شادی.... بغلش کردم ...خدایا چقدر لبخند بچه ها زیباست.....
    خدایا ازت مچکرم که این همه خوب و مهربانی...
    ازت ممنونم که همیشه تو تنها شفا دهنده ای.....
    ممنونم....
    اون لحظات زیباترین لحظات عمرم بود و سخن استادم....


    *********در ناامیدی بسی امید است و ما این رو ثابت کردیم***********




    (این عکس ستایش که با اجازه مامان و باباش گرفتم)

  12. 12 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (شنبه 20 تیر 88)

  13. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 شهریور 88 [ 02:36]
    تاریخ عضویت
    1388-2-24
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    2,770
    سطح
    32
    Points: 2,770, Level: 32
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 130
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    15

    تشکرشده 15 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**

    سلام خانم دکتر عزیز :
    ما دلمون برای خاطرات پر محتوا شما تنگ شده ...خواهش میکنم در اولین فرصت این تاپیک رو ادامه بدین...این تاپیک در تصمیم گیری به خیلی از ما ها کمک میکنه...ما منتظریم...
    با احترام فراوان ثمین2

  14. 3 کاربر از پست مفید ثمین 2 تشکرکرده اند .

    ثمین 2 (شنبه 20 تیر 88)

  15. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 14 اسفند 90 [ 23:46]
    تاریخ عضویت
    1387-7-21
    نوشته ها
    1,027
    امتیاز
    8,463
    سطح
    62
    Points: 8,463, Level: 62
    Level completed: 5%, Points required for next Level: 287
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    4,165

    تشکرشده 4,222 در 1,018 پست

    Rep Power
    119
    Array

    RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**

    خانم دکتر مهربون تالار ،چقدر خاطره هات عرت انگیزه
    ممنون که ما رو هم تو این خاطراتت سهیم میکنی

  16. 4 کاربر از پست مفید gole maryam تشکرکرده اند .

    gole maryam (چهارشنبه 24 تیر 88)

  17. #9
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**




    سلام:

    ممنونم از دوستان عزیزم که هم در تاپیک هم پیام خواستار ادامه این خاطرات شدند...
    راستش خودم دیگه داشتم از خاطرات سرشار از غم و اندوه اذیت می شدم برای همینم ادامه ندادم ولی الان حتما ادامه میدم و خوشحالم که برای دوستان جالب بوده......

    الان شاید چون نزدیک تولد خودم شده یک حس خوبی دارم که دلم می خواد بنویسم....

    این بار از تولد:
    خوب به یاد دارم روزی که به عنوان اینترن در بخش زنان حاضر شدم..همیشه از این بخش بدم میومد و همه چیز به نظرم تعفن اور بود..هم درسهاش...هم کارهایی که باید انجام می دادیم..الانم تا حدی همین حس را دارم..کسی که بخواد وارد این کار بشه باید بتونه در این بخش مثل یک جلاد!!! عمل کنه چون اصلا شوخی بردار نیست...
    جان مادر و یک فرشته کوچولو که تو شکمش هست و بی شمار چشم نگران پشت در که انتظار خبر سلامتی دارند..پدران جوان و مسن که دوش در دوش هم ان لحظات سخت را پشت در به امید شنیدن صدای کودکشان سپری می کنند....
    و چقدر باید کسی خوشبخت باشه که بتونه این سلامتی را به خانواده ها هدیه کنه....
    اولین بار که سر یک زایمان حاضر بودم (طبیعی) فقط لباس پوشیدم و نگاه کردم...
    خدایا عجب لحظه با شکوهی بود..الانم که دارم تایپ می کنم اون حس برام تازه است..یک فرشته کوچک از یک کانال باریک تنها با یک معجزه خدایی است که متولد میشه و من تا خودم ندیدم باور نکردم که همچین چیزی امکان داره!!!!
    خدایا تو چقدر بزرگی....خالق همه زیبایی ها....

    یادم هست دفعه دوم خانم دکتری که رزیدنت زنان من بود( دانشجوی تخصص)به م گفت بچه بعدی را تو بگیر..ترس از انجام این کار تمام وجودم را گرفته بود..خانمی که بارداری اولش بود و همه ترس خودش را هم در وجود من می ریخت و مرد جوان نگرانی که چشم به دست های من داشت تا فرزندش را به دنیا بیارم...چقدر دلهره آور بود...ترس از خفگی بچه یا نتونستن هراس عجیبی تو وجود آدم می اندازه که تنها با توکل و اعتماد به نفس میشه انجامش داد...
    وقتی که نزدیک به دنیا امدنش شد من با سرعت لباس پوشیدم..چشمان خودتون را ببندید و خودتون را در یک پیشبند و دستکش و چکمه تصور کنید که منتظرید یک انسان را متولد کنید...
    صدای جیغ و داد از درد مو به تن ادم سیخ می کرد و من باید سنگدل می بودم تا بتوانم تمام این پروسه را رهبری کنم....
    به سخن راحته و به عمل سخت....
    وقتی قیچی به دستم بود یک آن گفتم من اینجا چکار می کنم ولی وقت این فکر ها نبود و گرنه بچه خفه می شد...باورم نمی شد بسم الله از دهنم نمی افتاد و بریدم........
    جیغ و داد اصلا نمی شد مانعی باشه که ادامه ندی چون حتی مادر هم در اون لحظه فقط می گه زنده است....
    تا نبینید این عشق را باور نمی کنید....
    وقتی سر بچه بیرون آمد ترسیدم..
    چشماش بسته بود...خون زیاد بود و من باید با جرات می کشیدمش بیرون ..هرکار کردم هرچی کشیدم بیرون نمی اومد...
    خدایا عجب خلقتی کردی....
    بار آخر با یک خدا بزرگ فشار دادم و یک فرشته ناز و زیبا..یک پسر مامانی توی اغوشم نشست...
    با دست های مشت کرده اش و چشمان بسته که مطمئنا وقتی باز می کرد اول در چشمان من نگاه می کرد....زدن ضربه تا گریه کنه و خدایا وقتی صدای گریه اش در گوشم نشست و چشمانش را باز کرد تنها ستایش خداوند سزاوار بود....
    با چشمان زیبایش در چشمان من نگاه کرد..مادرش که فقط خدا را شکر می کرد..صدای شادی پشت در.. و دستان خسته من....

    وقتی بند ناف را بریدم..دیدم که حالا کودکی در اغوش منه که ازز ترس این دنیا داره جیغ می کشه و من چه ظالمانه اونو به این دنیا اوردم..با خودم فکر می کردم ایا روزی او به خاطر دستان من سپاسگذار خواهد بود که او را به این دنیا کشیدم یا نه.....

    زمان حتما تعیین کننده خواهد بود....

    بعد از ان بارها صدای شیون و داد و بعدش شادی و نگاه کودکان در اغوشم نشست و بارها خدا را شکر کردم که دستان من را برای کمک به خلق توانا کرده است....
    خدایا شکرت......

    و اما دوستان من..خدا را برای هزاران هزار بار زنده بودنتان شاکر باشید که شما هم روزی توسط دست کسی به این دنیا کشیده شدید که مطمئنم اولین نیتش خوشبختی شما بوده و همیشه همیشه به خاط وجودتان از خدا..مادر و پدرتون شاکر باشید که اگر شما هم زمان تولد خود صدای جیغ از درد مادرتان را شنیده باشید و بعد لبخند زیبایش وقتی شما سالمید هرگز حاضر نمی شوید این دستان چروکیده امروز را رها کنید
    ...


    بوسه ای از عشق تقدیم تمام دستان مادران

  18. 8 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (دوشنبه 22 تیر 88)

  19. #10
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    جمعه 28 فروردین 94 [ 21:07]
    تاریخ عضویت
    1386-12-09
    نوشته ها
    2,496
    امتیاز
    42,303
    سطح
    100
    Points: 42,303, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Veteran25000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    8,459

    تشکرشده 9,108 در 2,116 پست

    Rep Power
    267
    Array

    RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**

    خانم دکتر خیلی عالی بود خاطرات ادامه دهید خاطرات پرمحتوا است خواهش می کنم خاطرات ادامه دهید

  20. 2 کاربر از پست مفید محمدابراهیمی تشکرکرده اند .

    محمدابراهیمی (چهارشنبه 24 تیر 88)


 
صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ،،اخلاق و عادات بد روزمره من ،،یه روزمرگی بیخود
    توسط ARAM-ESH در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: پنجشنبه 16 مرداد 93, 16:33
  2. مشخص نمودن میزان اضافه وزن یا کمبود وزن(bmi)
    توسط keyvan در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 02 تیر 91, 14:02
  3. همسرم روزه نمیگیرد چه برخوردی با او داشته باشم
    توسط ghalam63 در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 23
    آخرين نوشته: شنبه 09 مهر 90, 14:57
  4. نظر در مورد وزن همسر
    توسط sina.sina11 در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: چهارشنبه 12 مرداد 90, 04:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:47 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.