به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 34
  1. #1
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,005 در 7,404 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    ........ حکیمانه .....

    یك سخنران معروف در مجلسی كه دویست نفر در آن حضور داشتند ، یك اسكناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید :
    چه كسی مایل است این اسكناس را داشته باشد؟
    دست همه حاضرین بالا رفت .

    سخنران گفت :
    بسیار خوب ، من این اسكناس را به یكی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهیم كاری بكنم ؛ و سپس در برابر نگاه های متعجب ، اسكناس را مچاله كرد و پرسید :
    چه كسی هنوز مایل است این اسكناس را داشته باشد ؟
    و باز دست های حاضرین بالا رفت .
    این بار مرد اسكناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال كرد و با كفش خود آن را روی زمین كشید . بعد اسكناس را برداشت و پرسید :
    خب حالا چه كسی حاضر است صاحب این اسكناس شود ؟
    و باز دست همه بالا رفت .
    سخنران گفت :
    با این بلا هایی كه من سر این اسكناس آوردم ، از ارزش اسكناس چیزی كم نشد و همه شما خواهان آن هستید .
    و ادامه داد :
    در زندگی واقعی هم همین طور است ، ما در بسیاری از موارد با تصمیماتی كه می گیریم یا با مشكلاتی كه روبرو می شویم
    ، خم می شویم ، مچاله می شویم ، خاك آلود می شویم و احساس می كنیم كه دیگر پشیزی ارزش نداریم ، ولی این گونه نیست و صرف نظر از اینكه چه بلایی سرمان آمده است ، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی كه دو ستمان دارند ، آدم با ارزشی هستیم.


    ***********


  2. 16 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    asal2013 (یکشنبه 14 دی 93), فرشته مهربان (جمعه 01 مهر 90)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 25 بهمن 00 [ 10:13]
    تاریخ عضویت
    1387-1-30
    نوشته ها
    485
    امتیاز
    26,364
    سطح
    97
    Points: 26,364, Level: 97
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 986
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran25000 Experience Points
    تشکرها
    1,578

    تشکرشده 1,607 در 499 پست

    Rep Power
    65
    Array

    RE: حکیمانه.....

    روزی مردی نابینا سبو به دست در کوچه هایی تاریک که چشم چشم را نمیدید حرکت میکرد.
    مرد دیگری که او را میدید:
    به او گفت:
    تو که جایی را نمیبینی چرا چراغ بدست گرفتی واز کوچه ها میگذری؟
    مرد حکیم گفت: من جایی را نمیبینم ولی دیگران که باید مرا ببینن تا به من برخورد نکنند.

  4. 8 کاربر از پست مفید کنجکاو تشکرکرده اند .

    کنجکاو (دوشنبه 16 آذر 88)

  5. #3
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,005 در 7,404 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    RE: حکیمانه.....

    مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.





    در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
    وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت:
    من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
    مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
    آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟
    بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟
    اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
    مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
    آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.



    مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:
    می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
    آرایشگر با تعجب گفت:
    چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
    مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
    آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

    مشتری تائید کردوگفت:
    دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.ا" — خدا وجود دارد یا


    *****

  6. 15 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (یکشنبه 30 بهمن 90)

  7. #4
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,005 در 7,404 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    RE: حکیمانه.....




    آدم مثل کتاب ميمونه هرچي آرومتر ورق بزني ديرتر تموم ميشه ولي اگه تند تند ورق بزني زود تموم ميشه ميندازيش کنار ميري سراغه يکي ديگه ! پس هميشه خودتو پيش ديگران آروم ورق بزن تا تموم نشي ...

  8. 13 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (جمعه 01 مهر 90)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 08 دی 91 [ 21:04]
    تاریخ عضویت
    1387-10-14
    نوشته ها
    768
    امتیاز
    18,761
    سطح
    86
    Points: 18,761, Level: 86
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 89
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 2,462 در 461 پست

    Rep Power
    92
    Array

    RE: حکیمانه.....

    روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند ؛

    غم,شادی,غرور,ثروت,عشق و... .

    روزی خبر رسید که قرار است تمام جزیره به زیر آب برود؛

    پس تمام اهل جزیره قایقهای خود را مرمت کردند تا راهی شوند.

    اما عشق راضی به ترک جزیره نشد !چرا که او عاشق جزیره بود!

    آن لحظه فرار رسید و تمام جزیره به زیر آب رفت!

    عشق ازغرور که با کرجی زیبا عازم مکانی امن بود کمک خواست

    و گفت:غرور ممکن است مرا با خود ببری؟

    غرور گفت:نه تمام بدنت خیس و کثیف شده است و قایقم را کثیف می کنی!

    غم در نزدیکی عشق بود؛عشق به او گفت.غم؛آیا تو مرا با خود می بری؟

    غم با صدایی حزن آلود گفت:آه عشق من خیلی غمگینم و احتیاج دارم تا تنها باشم!

    پس اینبار عشق به سراغ ثروت رفت و به او گفت:آیا می توانم با تو همسفر شوم؟

    ثروت گفت:قایق من پر از طلا و جواهر است و دیگر جایی برای تو نیست!

    عشق اینبار از شادی کمک خواست.

    اما شادی آنقدر غرق در شادی و نشاط بود که حتی صدای عشق را نیز نشنید.

    اگهان صدایی مسن و خسته گفت:بیا عشق من تورا با خود خواهم برد!!!!

    عشق از خوشحالی فراوان خود را به داخل قایق انداخت.

    عشق آنقدر خوشحال بود که یادش رفت حتی نام یاریگرش را بپرسد!

    تنها به خشکی رسیدند و پیره مرد به راه خود رفت!

    وتازهعشق فهمید که حتی نام آن پیرمردرا هم نمی داند.

    ز پیر دیگری پرسید :آیا تو او را می شناسی؟

    گفت :آری او زمان است!

    عشق با تعجب گفت: زمان؟!!!!

    پیرمرد گفت:آری زمان؛چراکه تنها او قادر به درک عظمت عشق است!!!!!

  10. 8 کاربر از پست مفید آرمان 26 تشکرکرده اند .

    آرمان 26 (یکشنبه 17 مرداد 89)

  11. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    Re: حکیمانه.....



    اشتباه فرشتگان

    درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي شود. پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

    از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و عرصه را به من تنگ کرده است. ـ

    سخن درويش اين چنين بود: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به جهنم افتادي، شيطان تو را به بهشت باز گرداند.......



    مرد کور


    روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد: ـ

    امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!


    وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. ـ
    حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید


  12. 10 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (جمعه 01 مهر 90)

  13. #7
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,005 در 7,404 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    Re: حکیمانه.....

    پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.
    آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه:
    «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد».




    پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.
    نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
    باز شد و بيرون رفت!
    و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد!
    كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.
    وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته.
    من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند:
    «چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست
    مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين
    سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
    نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛
    هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».
    پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد.
    اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».

    این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
    خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:
    "من که هستم...!؟"



    ****

  14. 8 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (جمعه 01 مهر 90)

  15. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 08 دی 91 [ 21:04]
    تاریخ عضویت
    1387-10-14
    نوشته ها
    768
    امتیاز
    18,761
    سطح
    86
    Points: 18,761, Level: 86
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 89
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 2,462 در 461 پست

    Rep Power
    92
    Array

    Re: حکیمانه.....



    روزی سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت می كرد، از نزدیكی خانه بازرگانی رد می شه ، در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت :
    این بازرگان چقدر قدرتمندتر است. تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
    مرد با خودش فكر كرد : كاش من یك حاكم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم.
    در همان لحظه ، او تبدیل به حاكم مقتدر شهر شد . در حالی كه روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می كردند. احساس كرد كه نور خورشید او را می آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشید چقدر قدرتمند است.
    او آرزو كرد كه خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی كرد كه به زمین بتابد و آن را گرم كند.
    پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید كه نیروی ابر از خورشید بیشتراست، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
    كمی نگذشته بود كه بادی آمد و او را به این طرف هل داد. این بار آرزو كرد كه باد شود و تبدیل به باد شد.
    ولی وقتی به نزدیكی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت . با خود گفت كه قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
    همن طور كه با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس كرد كه دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!!!

  16. 9 کاربر از پست مفید آرمان 26 تشکرکرده اند .

    آرمان 26 (یکشنبه 30 بهمن 90)

  17. #9
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,005 در 7,404 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    Re: حکیمانه.....

    ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
    هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم؟!




    موج زخود رسته ای تیز خرامید و گفت
    هستم اگر می روم گر نروم نیستم




    قدری تأمل در گفتگوی موج و ساحل ، ما را بر آن نمی دارد که با خود خلوتی کنیم و گفتگویی ، که:
    من کیستم؟
    هستم یا نیستم ؟
    و هست و نیستم در چیست ؟.....

    ؟؟؟؟؟؟؟؟

  18. 7 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (جمعه 30 مهر 89)

  19. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    Re: حکیمانه.....




    یکی از بستگان خدا


    شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی

    پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد

    در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد

    خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد... ـ
    آهای، آقا پسر! ـ
    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
    نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! ـ
    آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید


  20. 8 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (شنبه 01 اسفند 88)


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:35 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.