[align=justify]اين روزها كمتر چيزي است كه مرا به اندازه شكست دادن و خرد كردن تو خوشحال كند! وقتي كه ميبينم برايم دام پهن ميكني و آن گوشه كنارها، ساده و مظلومانه مي ايستي و منتظر ميماني كه مرا افتاده در دام خويش - يا شايد خويشتن - ببيني نميتوانم جلوي خنده ام را بگيرم! وقتي تو را در كوچه هاي خلوت زندگي ام حس ميكنم كه مصمم ميشوي همان ثانيه هاي كوتاه را نيز از من بگيري به حقارت تو بيش از پيش پي ميبرم. بگذار اعتراف صادقانه اي بكنم كه حتي اگر نگذاري من اعتراف خواهم كرد! تو را چه به اجازه دادن يا ندادن؟!!
آري! كمي تا قسمتي باهوشي! خودت را دركنار و همراه من نشان ميدهي اما مدتهاست كه ميشناسمت! نيستي آنچه كه مينمايي! شايد درك حقيقت تو - كه البته بي شك حقي در آن نيست بلكه آنچه هست تنها واقعيت وجود توست - براي من مشكل باشد اما خوب ميدانم هرچه هستي در مقابل آنچه كه برايش روز و شب نقشه میکشی و دانه ميپاشي ناتواني! حضورت را گاه چنان حس ميكنم كه گويي ميخواهي مرا در آغوش بگيري! و من با چشمهايي بسته و دستاني باز آماده ميشوم تا آتشي كه در قلبم ميفكني را به جان بخرم و با تو نرد عشق بريزم! چشم طمع به جام رنگين شراب نابي كه در سينه ام دارم ميدوزي. خواب از خويش ميگيري و بر من ميبخشي! اما چه باطل خيال ميكني كه در خيال مني! شايد گاهي برايت تك بيت غفلت سروده باشم اما اگر بداني شاه بيت غزلهاي من براي كيست از حسادت ميميري! بمير!
اين روزها وقتي نماز ميخوانم و از همنشيني با چون تو نارفيقي به خدا پناه ميبرم، وقتي چشم از آنچه نميبايد، برميدارم، وقتي جدا ميشوم از آنچه تو ميخواهي بدان بپيوندم، وقتي نغمه هاي دعا را با چشمان ترم زمزمه ميكنم آتش حضورت را عجيب حس ميكنم! انگار كه ميخواهي من را چنان بسوزاني كه از اين يك مشت خاك، جز خاكستر نماند... ولي چه زود گلستان ميشود اين شعله هاي تا ابد پوشالي!![/align]
تقديم به بدترين دوستم! با نفرت تمام!
ادامه دارد ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)