سال ها پیش از دهکده ای می گذشتم، وارد کلبه ای مخروبه شدم که درون آن زنی پیر و نابینا روی زمین نشسته بود. او زنی تنها بود که در فقر کامل به سر می برد. وقتی که او را در چنین وضعیتی دیدم، گفتم: مادر، حتماً خیلی احساس تنهایی می کنی. زن با صدایی آرام که هنوز در گوش من طنین دارد، گفت: نه، به هیچ وجه! همسایه ها مرا دوست دارند و هر کاری که لازم باشد برایم انجام می دهند.
با تعجب گفتم: اما مادر، شب ها چگونه در حالی که توفان است و باران از سقف شکسته کلبه ات می ریزد، تنها زندگی می کنی؟ او گفت: من احساس تنهایی نمیکنم. قلبم در باران و آفتاب شاد است. همسایه های خوبم هر چه را که می خواهم به من می دهند و خواسته های من اندک هستند. چیزی در کلامش بود که باعث شد احساس کنم این زن نابینا و فقیر راز نهانی شادی را می داند. پیش پایش نشستم، به چهره درخشانش خیره شدم و سوال های پیاپی از او پرسیدم، به امید آن که بتوانم رازش را دریابم. عاقبت زن گفت: من احساس تنهایی نمی کنم، زیرا که پیوسته معبود در کنار من است. در تاریکی شب وقتی که دیگران خواب هستند، معبود را صدا می زنم و او می آید. او بدون صدا می آید و همیشه با او حرف می زنم، او هم با من حرف می زند. با داشتن او دیگر به چیزی نیاز ندارم. معبود من همه چیز است، همه چیز در همه! او آن یگانه در همه چیز است. در حالی که به سخنان آن پیر زن گوش می دادم، خم شدم تا غبار پایش را بگیرم. چشمانم پر از اشک شده بود و بغض راه صدایم را بسته بود. می دانستم که در آنجا کسی است که خدا تنها واقعیت زندگی اش است. او می گفت: هرچه برایم خوب باشد، خداوند برایم می فرستد و هرچه نصیبم می شود، از سوی خدا و برای خوبی من اتفاق می افتد. بدون خدا شادی حقیقی وجود نخواهد داشت. آرامش ما درخواست او نهفته است و هرچه بیشتر با خواست او هماهنگ شویم. سرور روحانی بیشتری روح ما را لبریز خواهد کرد. آن زن نابینا، پیر و فقیر یکی از عاشقان واقعی خدا بود. او در حضور خدا که یگانه معبودش بود زندگی می کرد. او می گفت: خدا هرگز مرا تنها نمی گذارد و هیچ وقت مرا نادیده نمی گیرد. من مانند کودکی که به مادرش تکیه می کند به او تکیه میکنم.
به این ترتیب او از ترس و تلاطم زندگی رها بود. رها از ترس، شهوت و خشم، خانه خود را در معبودش یافته بود.
منبع : کتاب " از آن سوها " نویسنده : جی پی واسوانی مترجم : فریبا مقدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)