م راستش من تاحالاتوی زندگیم بایک مشاوره راست راستکی نه حرف زدم نه ایمیل دادم ولی الان خیلی به یک نفراحتیاج دارم واحساسم میگه شما میتونیدبهم کمک کنید -راستش نمیدونم ازکجاشروع کنم ؟؟؟؟؟من یکدختر بیست ساله هستم درخانواده مذهبی به دنیا آمدم والبته بگم که جنوبی هستیم فرزند دوم خانواده ام هستم ومدت دوسال است که دانشجوی ریاضی هستم ودر زنجان درس میخوانم (البته بهتره ازهمون اولش بگم چرااین همه دورازخونه وچراریاضی میخونم چون خودم میخاستم دورازخونه باشم درواقع میخاستم فرارکنم حالا چراریاضی خوندم؟به خاطراینکه دوران دبیرستانم ازیکی ازمعلمانم خیلی خوشم میآمدویشان توصیه کردند ریاضی بخوانم من هم دانشگاه سراسری که قبول شدم همه انتخابهیم راریاضی ودانشگاههای دورزدم-تااینجداشته باشین)میخواهم ازسرگردانی هایم بگویم از سردرگمیهایم بگویم ازاینکه کارم به جایی زسیده که به خودآزاری ومرگ تدریجی ام فکر میکنم درحالی که میدانم خدادرهمه وقت بامن است مقصر همه مشکلاتم را خانواده ام میدانم یادم هست وقتی خیلی کودک بودم ودرخانه پدربزرگم زندگی میکردیم همیشه خانواده پدرم ماومادرم راآزار میدانندوهمیشه زیرآب مادرم راپیش پدرم میزدند وپدرم هم که به نظرم فرد بسیارکوته فکروغیرمنطقی بود مادرم را به بادکتک میگرفت وآزارش میدادوگاهی مراهم که همیشه جانبداری مادرم رامیکردم میزدومیگفت نبایدمادرم رادوست داشته باشم درحالی که اومادرم بودومن ازهمه عالم بعدازخدااورادوست داشتم گاهی شبها کابوس میدیدم که پدرم مادرم راکشته است اکنون هم باوجود مسافت زیاد وباوجوداینکه وابستگی ام به مادرم خیلی کم شده ودیگرسعی میکنم به مسایل ومشکلات خانمان نیندیشم اماازاین کابوسها زیاد میبینم پدرم علاوه برآن دچارتعصب بسیارشدیدی خصوصا برروی مادرم میباشد که همیشه باعث میشدمارادراتاق کوچکی پدربزرگم برای زندگی در اختیارماقرارداده بود زندانی میکردوازصبح تاعصرکه پدرم سرکارمیرفت مازندانی میشدیم وقتی هم میامدهمه اش بامادرم دعوامیکردوازین روازکودکی انسان درونگرا گوشهگیروافسرده ایی درآمدم ناراحتیهای خانمان تمامی نداشت تااینکه وقتی شش ساله بودم مادرم به قصدطلاق ازخانه رفت درآن مدت من وخواهروبرادرم تنها دراتاق کوچکمان ماندیم چون خانواده پدرم بامابدرفتاری میکردندوازمادرنبودپدرم به شدت کار میکشیدند کارم شده بودگریه درکنج خانه حالااگرپدرمان به ما محبت میکرد تاازیاد میبردم چه بر سرم آمده میشدولی اوهم ماراآزار میداد(پدرم نه اهل دود ودم است نه دایم الخمر است ونه این چیزها برعکس خیلی هم اهل نمازوپیغمبراست و.....)خلاصه مادرم تقاضای طلاق داد ولی چون برروی دوخواهردوقلویم بارداربودعقب افتاد پدرم هم تعهدکتبی داد تاخودشرادرست کنداماپدرم هیچ علاقه ای به داشتن دخترنداشتودرستم نشدبرعکس به خاطر بی توجهی اش یکی ازخواهرانم راوقتی به دنیاآمد وچندماهش بود ازدست دادیم روزبه روزرفتاربدبینی پدرم بدترمیشدمثلااجازه نمیدادمادرم درجمع خانوادگی حضوریابدوحتی وقتی یک بار عموی کوچکم آمدبه اتاقمان ومادرم چایی آوردبااینکه مادرم باحجاب کامل بودو چادرسرداشت اورابه بادکتک میگرفت اوایل گاهی پدربزرگم همت میکرد ومیآمدکمکی پسرش رانصیحت میکرد ولی وقتی اوهم تصادف کردوهوش وحواسش راازدست داد دیگر همان نصیحتها هم نبود هرچندپدرم توجهی نداشت خلاصه اش اینکه عمو خانه رافروخت ومارفتیم اجاره نشینی مادرم فکرکرد اوضاع بهتر میشود اما نشدکه نشد هرروزدعوااااااااااااااااا ااااااخسته شده بودم تنهاامیدم درسم بودکه راه نجاتم باشد دوران دبیرستانم به دبیرریاضی ام که مردبودوبرایتان نوشته بودم وابستگی شدیدی پیداکردم چون اوراباپدرم که تنها فرد مذکری بودکه تاآنزمان رابطه داشتم مقایسه میکردم بگذریم که چه ناراحتی های روحی که دراین وابستگی کشیدم چون ایشان به من خیلی بیشتراز شاگردان دیگرش توجه ومحبت میکردند خلاصه رفتم دانشگاه واز محیط خانه مان دور شدم البته همانطورکه گفتم ناراحتیهای خانه حتی درخواب بامن بودند دوترم اول دانشگاه مثل دورانهایی دیگر تحصیلم فرددرسخوانی بودم ونمره الف دانشگاه بودم تااینکه پای مردی درزندگی ام باز شدددددددددددریک رابطه تلفنی- اواحساس تنهایی میکرد ومیخواست فقط با من حرف بزندیعنی فقط تلفنی ومن چون تنها بودم پذیرفتم خیلی غمگین به نظر میرسید اوقبلا ازدواج کرده بود وبه دلایلی که خودش گفته بود ازاوجداشده بوداو28ساله بود 6ماه باهمسرش زندگی کرده بود و3سالی میشدکه جداشده بودند وبه خاطرفرارازمهریه ازتهران به مشهدسکونت کرده بود وتنهازندگی میکرد راستش ازاوخوشم آمدفردبسیارمهربان وبا تجربه ای بود دربسیاری ازتصمیماتم به من کمک میکرد برایم دلسوزی میکرد البته من هم متقابلا به او محبت میکردم ارتباط تلفنی مان5ماه به طول انجامید دراین مدت اوهرشب به من زنگ میزد گاهی غمگین بود وبرایم دردودل میکردوگاهی وقتی من غمگین بودم زنگ میزد ومراحسابی میخنداندتاغم وغصه هایم فراموشم میشد تااینکه اوبه من گفت که دوست دارد صاحب این صدای مهربان را ببیند چرا دروغ من هم دوست داشتم اورا ببینم اوهرشب به من اظهار علاقه میکرد وازمهربانی ومعرفتم تعریف میکرد راستش بسیاربه اوعلاقه مند شده بودم یکباربرای جشن تولدم اصرارکرد که آدرسم رابه اوبدهم تابرایم کادو بفرستد همراه آن عکس خودش رابرایم فرستادچهره اش بسیار مهربان بودوعاشقترش شدم منهم یک شب با مادرش تلفنی صحبت کردم ایشا ن خیلی مهربان بودندوازاینکه دراین مدت پسرش ازتنهایی درآمده بود ازمن تشکرکردوگفت دوست دارد مراببیند ولی من دوست نداشتم دیداری بینمان شکل بگیرد چون میترسیدم- اوهم بااینکه آدرس مراداشت به دیدنم نمیآمد چون میگفت خودت بایداجازه بدهی تاتوراببینم خلاصه بعدازچندهفته دیدم واقعانیازدارم که اوراببینم چون دیوانه واردوستش داشتم خلاصه باهم قرارگذاشتیم ومهرش دردلم نشت اوهم ازعلاقه اش به من زیاد میگفت چندباری باهم ملاقات کردیم هردفعه بیشتر ازروزهای قبل به اوعلاقه مند میشدم یکبارهم بامادروخواهرانش ملاقات کردم مادرم ازعلاقه ام بو برده بود من هم که چیزی را از اومخفی نمیکردم همه ماجرارابرایش تعریف کردم مادرم میخاست با اوصحبت کندمنپذیرفتم بدون اینکه به اوبگویم مادرم بااوتماس گرفت وقصدش رااز ارتباط بامن پرسیداوهم گفت ارتباطش بامن دوستانه است ونمیخواهدباآینده من بازی کند چون مهریه همسراولش راپرداخت نکرده بودواوهم دراین مدت رضایت نداده بود وتهدیدش کرده یاباید برگردد یا برودزندان واوهیچ کدام رانمیپذیرد -اوبه مادرم گفت آرزویش این است که من همسرش باشم -بعدازتماس مادرم بااوبهم ریختم -مادرم گفت بهتراست تاوقتی اوضاع اودرست شود رابطه ام رابااوقطع کنم من هم پذیرفتم -ولی اوازمن عاجزانه درخاست میکرد تاوقتی ازدواج کنم با اورابطه داشته باشم -من بانامه ای شرایطم را برایش نوشتم وگفتم نمیتوانم ولی واقعادوستش دارم میدانم اوهم مرادوست دارد امااااااااااااااااادلم برای هردومان میسوزد برای خودم بیشتر-روحیه ام دوباره خراب شده افت تحصیلی ام زیاد شده فراموشی اش سخت است خیلی سخت -ازجهت دیگراوضاع خانه وخوابگاه آنقذربداست که دوباره به او می اندیشم -دوست داشتم اوهمسرم میشد-کمکم کنیدددددددددددددددددددددد ددددددددددددددددددددددددد دددددد-خواهش میکنم
مثل اینکه کسی علاقه ای نداره که به من کمک کنه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:
علاقه مندی ها (Bookmarks)