به همه ی عزیزان تالار سلام عرض می کنم
راستش نمی دونم چطوری بگم از کجا شروع کنم . من می بایست این تاپیک رو خیلی وقت پیش مطرح می کردم . اما امروز بیکار بودم و حالم زیاد خوش نبود ، فرصت شد که بنویسم . من اینجا دارم از بدبختی های خودم می نویسم . خواهش می کنم به حرفای من گوش کنید .
چیزایی که دارم می گم شاید به نظر خیلی از شماها چیزای مهمی نباشه . شاید خیلی از شماها تجربش کرده باشید . اما قبول کنید که این چیزا برای من دغدغه شده . ( آخ که چقدر خوب بود که آدما همدیگه رو درک می کردن )
من یه پسر 19 ساله ام . یه پسر افسرده . از وقتی که یادم می آد هیچ وقت از زندگیم رضایت نداشتم . نه اینکه فکر کنید آدم متوقعی هستم . هر دوره از زندگی من تا به اینجا تنش ها و بدبختی های خاص خودش رو به همراه داشته .
مهم ترین چیزی که از دوران کودکی به یاد دارم ، دعوای پدر و مادرم بوده . توی همه ی دعواها هم مقصر پدرم بوده و مادرم هم مثل یه شمع می سوخت و با اخلاق گند پدرم می ساخت . پدرم یه آدم عقده ای بود و هست . من مطمئنم که پدرم دچار یه جور بیماریه روانیه ولی از اونجایی که توی خوانواده ما ، مراجعه به روان پزشک یه جورایی کار بدی محصوب می شد ؛ پدرم هیچ وقت پیش روان پزشک نرفت و نخواهد رفت . البته تقصیر خودش نیست که اینقدر من و مادرم و خواهرامو عذاب داد . شاید تقصیر پدر بزرگم بوده . پدر بزرگی که من هیچ وقت ندیدمش . می گن اون موقع ها خیلی پدر بزرگم بچه هاشو اذیت می کرده و حسابی پدرم رو کتک می زده . حتی وقتی که پدرم 15 سالش بوده ، دچار افت تحصیلی می شه و پدر بزرگم اونو مجبور می کنه که ترک تحصیل کنه و کمک خرج خوانواده باشه ........
بگذریم . من نمی خوام سرگذشت پدرم رو بگم ولی تا همین حد بدونید که من پدری دارم که اصلاً اعصاب درست و حسابی نداره و تا حالا منو یک بار هم بوس نکرده ! هیچ حمایت عاطفی رو از اون دریافت نکردم . تنها فایده ای که پدرم برای من داشته ، حمایت های کم و بیش مالی بوده . که البته اون رو هم با هزار منت و التماس باید ازش یه قرون پول بگیرم . من فقط منتظرم که فرصت پیش بیاد تا از پدر پول بگیرم .
من از پدرم خیلی ضربه خوردم . مطمئنم که تحقیر هاش ، خلقیاتش و همه ی کارهاش روی من بی تأثیر نبوده . البته این رو هم بگم که من به هیچ وجه از پدرم متنفر نیستم . گاهی اوقات فکر می کنم که چقدر دوسش دارم . اصلاً تقصیر اون نیست که اینجوریه . نمی دونم شاید دست خودش نیست . گاهی وقتا درکش می کنم
هر چی من از دست پدرم دلخورم به جاش یه مادر دارم که فرشتست . مادری که عمر و جوانی و روح و روانش رو فدای بچه هاش کرد . مادرم خیلی راحت می تونست اون موقع که من 7 - 8 سال بیشتر نداشتم طلاق بگیره و خودش رو از اون زندگی نکبتی که پدرم براش ساخته بود راحت کنه ولی اون تحمل کرد فقط به خاطر بچه هاش .
به هر حال من کودکیه تلخی داشتم .
تحقیر های پدرم . دعوا های وقت و بی وقت . شرایط بد اقتصادی ( یادمه یه زمانی پول غذای روزانه رو هم نداشتیم ) . برآورده نشدن خواسته های طبیعی و کودکانه . همه ی اینها دست در دست هم داد که منو یه آدم بی اعتماد به نفس و کم رو بار بیاره .
وقتی به کتک هایی که از دست همکلاسی هام می خوردم ( آخه اون جایی که من درس خوندم زیاد اهل فرهنگ و آداب اجتماعی نبودن !) یا به خجالت هایی که بابت کیف و کفش و لباس کهنه می کشیدم . وقتی که توی فوتبال همیشه بازیم بد بود و بچه های تحقیرم می کردن وقتی به همه ی اینها فکر می کنم ، خیلی دلم برای خودم می سوزه ، خیلی
من همین طوری داشتم بزرگ می شدم . وارد دبیرستان شدم . دورانی که برای من کمی شکل تنوع به خودش گرفت .
توی دبیرستان یه خورده مشکلاتم پیچیده تر شد . مشکلاتی روحی روانی که توی هر نوجوانی موقع بلوغ اتفاق می افته ولی برای من این تغییرات روحی روانی خیلی خیلی پیچیده تر و بغرنج تر از سایر همکلاسی هام بود .
توی همین دوران بود که من گرفتار خودارضایی شدم . بلایی که هنوز هم کم و بیش ادامه داره و مثل خوره داره منو می خوره . من مطمئنم که اراده ضعیف و اعتماد به نفس کم باعث شد که نتونم به بعضی آدمای ناباب دور و برم " نه" بگم و نا خواسته اسیر شهوت شدم .
البته من الان آگاهی کامل نسبت به این موضوع دارم و خیلی چیزا در مورد خودارضایی توی این سایتا خوندم و تقریباً دارم ترک می کنم . ولی وقتی آدم ارادش ضعیف باشه وقتی اعتماد بنفسش کم باشه ، گاهی اوقات اسیر این موضوع می شه و به کلی زندگیش برای چند روز مختل می شه .
داشتم می گفتم که وقتی 15 – 16 ساله بودم مثل هر نوجوونی یه سری سؤالای بنیادی و اساسی برام پیش اومده بود . سؤالاتی مثل : خدا چرا منو آفریده ؟ چرا من حق نداشتم که پدرم یه آدم دیگه ای باشه ؟ چرا من اینجوریم ؟ اصلاً آخرش ما آدما باید به کجا برسیم ؟ اگه بازگشت همه ما به سوی خداست ، پس چرا اینهمه آدم توی دنیا دارن توی سر و کله هم می زنن واسه چی ؟ واسه پول ؟ واسه شهوت ؟ چرا بابای من باید اینقدر غیر منطقی باشه ؟ چرا من نمی تونم پول دار باشم ؟ اگه مثلاً موسیقی آنچنانی حرامه ، چرا اینهمه آدم دارن موسیقیه مجار (!) گوش می کنن؟ اگه بی حجابی گناهه . پس چرا دنیا اینجوریه ؟ اگه تیغ زدن به صورت گناهه چرا هیچ آدم ریش داری توی خیابون پیدا نمی شه ؟! اگه اینجا جمهوریه اسلامیه ، پس چرا هیچ چیزش اسلامی نیست ؟اصلاً این چیزایی که در غالب دین به ما ارائه شده ، دین واقعی هست ؟ از کجا معلوم تحریف نشده باشه ؟ چرا خدا ما آدما رو آورده گرفتار این زندگیه نکبتی کرده ؟ من باید تا کی درس بخونم ؟ تا 30 سالگی ؟ یعنی یه جوون که خیلی نیاز به ازدواج داره ( هم از نظر روحی و هم از نظر عاطفی و جنسی ) حق نداره توی جامعه اسلامی زن بگیره ؟ باید تا 30 – 40 سالگی توی آب نمک باشه ؟!!
خلاصه از این جور سؤالات چه اون موقع که زیاد نمی فهمیدم و چه حالا که کمی دارم می فهمم ، خیلی برام پیش اومده بود و می آد !
ببخشید که با حرفام خستتون کردم . من می خوام مشکل امروزمو بهتون بگم .اینکه گاه و بی گاه می رم سراغ خود اراضایی ، اینکه هیچ انگیزه ای واسه درس خوندن ندارم ( اینم بگم که من امسال دانشگاه قبول شدم : شبانه ، برق ) اینکه به شدت احساس افسرده گی و ناراحتی می کنم ، اینکه حتی خجالت می کشم برم پیش روان پزشک . . . . .
به نظرتون سرنوشت من آخرش چی می شه . ؟
این چیزایی که نوشتم یه نمای کلی از وضعیتی بود که من توش قرار دارم . شاید بعدن چیزای بیشتری هم گفتم .
آهای همدرد های عزیز : به نظرتون من چیکار کنم ؟ چجوری به زندگی امیدوار بشم ؟ چجوری اعتماد به نفسم رو به دست بیارم؟ اراده ؟ چجوری باید پیشرفت کنم ؟چجوری می تونم یه انسان موفق و متعالی توی این دنیا باشم ؟ چجوری می تونم لیاقت اینو داشته باشم که اون دنیا منو بفرستن بهشت ؟ چی کار کنم که خداوند رو بیشتر توی زندگیم حس کنم ؟ چیکار کنم که ایمانم بیشتر بشه ؟چی کار کنم توی زندگیم تعادل حفظ کنم و خودم رو از گذشته و همه ی بدی هاش خلاص کنم ؟
آدما چجوری باید پرواز کنن ؟!
علاقه مندی ها (Bookmarks)