با سلام به همه همدردی های عزیز
امروز می خوام راجع به یکی دیگه از مشکلاتم بنویسم . نه به خاطر خودم چون از من دیگه گذشت به خاطر تمام کسانی که شاید مشکل منو دارن.
سال دوم دبیرستان بودم که مادرم براثر تصادف فوت کرد . هنوز در غم از دست دادن مادر بودیم که پدرم پنهان از ما بعد از 6 ماه از مرگ مادر ازدواج کرده بود . اولین بار خبر ازدواج پدرم رو از همکلاسی هام شنیدم . تصور کنید چه حالی آدم میشه وقتی همکلاسیت بیاد بهت بگه شنیدم پدرت ازدواج کرده . من بی خبر از همه جا با تمام وجود انکار کردم و کلی قسم خوردم که نه . وقتی این خبر رو به پدرم گفتم اونم تکذیب کرد. بعد از چند هفته اومد و گفت ازدواج کرده . ناراحتی تمام وجودمو گرفته بود . بعد از اون خواهر و برادرام هم رفتن پی کار و درس و زندگیشون. و من موندم و یک نامادری . یادمه اون موقع خواهرم برای دلداری دادن به من همش بهم می گفت فکر کن خواهره جدیدته و باهاش دوست باش. نامادری ام ازدواج نکرده بود و با خودش کلی عقده و آرزو آورده بود .
از همون اول دعوای بچه دار شدن و می کرد. من هیچ وقت نتونستم موضوع ازدواج پدرمو بعد از کلی انکار (چون واقعا بی خبر بودم ) با همکلاسی هام بگم . خجالت می کشیدم.
نا مادری ام که بهتره بگم زن بابا تا پسوند مادر هم نداشته باشه هیچ وقت سعی نکرد منو درک کنه . همیشه مثل یک غریبه بود اما دلش می خواست من او مادر خودم بدونم با اینکه هیچ وقت به من محبت نکرد.
از کاراش بگم اینکه از اولین روزی که اومد تلاشش این بود که برادرامو از چشم پدر بندازه . جبهه گیریاش تا حالا هم ادامه داشته و داره .
یادمه یه روز من داشتم تو خونه آلبوم عکسمو مرتب می کردم و اونم داشت به عکسا نگاه میکرد. فردای اون روز پدرم با یک قیافه حق به جانب اومد که پاشو البوم عکستو بیار می خوام ببینم هی گفتم چرا نگفت . وقتی آوردم بعد از کلی زیر و رو کردن لبخندی زد و گفت نامادریت می گفت عکس اون تو آلبومه تو نیست در حالی که بود و کلی خوشحال از اینکه عکس اون تو آلبومه من بود رفت اما اون برخورد و اون رفتار نامادریم و چغولی من پیش بابام تا حالا که 9 سالی می گذره تو دلم مونده .
یادمه سال اولی که اومده بوده خونه ما من و خواهرم براش روز مادر ی کادو خریدیم و اون کلی خوشحال شد . و همین طور تو زمان عید براش کادو می خریدیم اما دریغ از یک کادو از جانب اون .
بعدشم که بچه دار شد و نمی دونم چرا ما شدیم دشمن خونی اون .
خلاصه هر شب کلی واسه بابام حرف های خاله زنکی می گفت . اینکه چرا واسه خواهرم پول شهریه دانشگاه آزاد میده حق بچه من ضایع میشه. یا اینکه وقتی من بچه دار شدم مادر زن داداشم نیومده دیدنم من دیگه هیچ وقت با اونا کاری ندارم و از این حرفها .[hr]
ادامه :
کافی بود من و خواهرم وقتایی که میو مد خونه با هام تو اتاق حرف بزنیم حالا درمورد هر چی و اون یواشکی گوش می داد و می ذاشت کف دسته بابام و فرداش بابام با قیافه حق به جانب می اومد که چرا فلان کردن و نمی دونم از این حرفا.
هیچ وقت تو خوبی کردن به کسی پیش قدم نمیشد و وقتی کسی بهش خوبی می کرد اون وظیفه طرف می دونست و با خیلی کمتر از اون مثلا جبران میکرد.
با اینکه تو خونه هیچ وقت به ما محبت نمی کرد اما وقتی فامیلاش می اومدن خونه ما کلی تظاهر می کرد. خلاصه سعی میکرد جلوی همه طوری وانمود کنه که واسه ما هر کاری می کنه.( اینکه می گم وانمود می کرد دروغ نیست و من دیگه بچه نیستم که از روی احساس بگم واقعا وانمود میکرد).
تا کسی می اومد ونه شروع میکرد به گله گذاری که اینا (پدرم و مادربزرگم) منو فریب دادن و گفتن فلان می کنیم برات و فلانو می رم برات و ولی هیچی ندارن و از این حرفها .
متاسفانه پدرم هیچ وقت نتونست عدالت رو برقرار کنه . اما با گذشت 9 سال تازه پدرم متوجه شخصیت واقعی نامادریم شده و همش گله داره . نامادریم حتی نتونسته واسه پدرم یک زنه خوب باشه. خودشم میگه که من واسه پول ازدواج کردم . همه دنیای اون طلا و جواهره و فکر می کنه به خاطر ماست که هیچ چیزی نداره.
الانم که خواهرم نامزد کرده و داریم براش جهیزیه می خریم . کلی برنامه می چینه . ایکه چرا اون فر می خواد منم می خوام جالب اینه که پیش فامیل طوره دیگه وانمود می کنه اما خوب پدرم جونش به لبش اومده.
خلاصه اینکه با کوچکترین کاره ما یک شب تو گوش پدرم می خوند و می فرستاد سراغ ما.
کی می تونه بفهمه حس منو . وقتی خیلی ناگهانی مادرتو از دست بدی و درست اون موقع که کسی باید باشه تا همزبونت باشه یکی بیاد هی زخمه زبون بزنه.
متاسفانه وقتی این حرفا رو به کسی می گم درک نمی کنن من خودم دوست ندارم یک طرفه به قاضی برم . اما الان بعد از گذشت 9 سال زندگی با نامادری واقعا به خاطر سرنوشت خودم متاثر می شم و همیشه این سوال برام بی جواب بوده که چرا خیلی از زن باباها به بچه های شوهرشون به چشم یک مانع برای رسیدن به خوشبختی نگاه می کنن .
( اتفاقا یکی از آشناهامون هم نامادری دارن و اونا هم دردهای مثل منو دارن)
من نمی خوام بگم همه نامادری ها بدن. راستش تو این سایت وقتی حرفهای یک نامادری رو خوندم کلی داغ دلم تازه شد اینکه چطور بچه های شوهرشو دخترم می خوند و پی حل مشکل بود اما نامادری من هیچ وقت سعی نکرد احساس منو درک کنه . اینکه چقدر به یک همدم احتیاج داشتم اونم زمانی که همه خانواده ام یکباره از کنارم رفتن.
دلم می خواد اینجا به مشکلاتم پی ببرم که من چی کار باید می کردم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)