بعد دو سال فارغ التحصیلی در رشته کارشناسی وارد شرکتی بسیار معتبر شدم.یک ماه ، یک رفتار بی ادبانه که مجبور شدم از همکارم معذرت خواهی کنم مسبب شروع ارتباط دوستیمون شد.من مجردم و اون متاهل.3 سال از من بزرگتره.فوق دیپلم ولی درشرکت به عنوان مهندسی مهم و شناس شناخته شده.من هم مسئول دبیرخانه هستم.
ارتباط من و اون 9 ماه طول کشید ولی هیچ وقت قصد و نیت به هم زدن زندگی خودم و اون رو نداشتم.
یه روز می خواستم زودتر برم شهر که فقط ماشین اون به شهر می رفت و مجبور شدم با اون برم.این بهانه ای شد برای همه که از اون روز به بعد به رفتار ها و حرکت های ما شک کنن.و سوژه ای شدیم که این دو دوستن.غافل از خودشون و کارهای نادرست خودشون، گیر سه پیچ به ما دادن.تا اینکه به گوش خانواده رسید.ولی نگفتن با کی ارتباط دارم و من هم چون از موقعیت شغلیم و خانواده می ترسیدم همه چی رو انکار کردم.مسلمه هر کس دیگه ای هم بود انکار می کرد.دو سه نفری که نمی دونم چه اشخاصی بودن و هستن پا تو زندگیم گذاشتن.مزاحم تلفنی دار شدم.یکی دو تا از همکارام اس ام اس فرستادن ولی جوابی ندادم.هر رفتار و حرکت من در دفتر اون، توسط همون همکارا مورد تحلیل و بررسی قرار می گرفت و از دستم ناراحت می شد که چرا اینجوری رفتار می کنی که دائم تو دفتر اسم تو رو ببرن.در صورتیکه من به خیالم برخورد ناشایست نداشتم.
شدیدا وابسته بهش شدم و حتی الان که ازم رو برگردونده دوستش دارم .تا یادش می افتم اشکام جاری میشن.
دو سه بار پیش رئیس شرکت رفتم و گفتم حرف و حدیثهایی شنیده میشه.رفتارهای من حرف شده.دو سه بار رفتنم باعث شده که نگاهها به سمت اون باشه.آخرین بار 5 روز پیش بود که رفتم پیش یکی از مسئولین و گفتم دو سه نفری پارازیت می دن و به بابای من زنگ زدند که محتاج پول دخترت نیستی.بابای من شخص خیلی محترم و معروفیه تو شهرمون.خیلی ناراحت شد.و باعث شد برم دنبال کسی که تماس گرفته با کمک این مسئول که بدتر این آقا رفته پیشش که باز خانم فلانی گفته دنبال بدنامی من هستن.
تازه فهمیدم این کارای من باعث می شده که دید مقامات تو شرکت نسبت به اون عوض شه . درصورتیکه نیت من اصلا این نبود.
از همون روز به بعد 80درصد قطع رابطه شده و بی نهایت از من زده شده به دلیل اینکه از اعتبار من تو شرکت ساقط شده.
تازه فهمیدم که وقتی بهم می گفت اینجا شرکته ، خونه نیست که بخوای هر حرفیو بزنی منظورش چی بوده.تازه فهمیدم که وقتی می گه مواظب طرز راه رفتنت باش یعنی چی،تازه فهمیدم که اون همه نصیحتهاش که به خیالم یه مشت حرف الکی بوده ، همه با هدف کمک به من بوده.ولی خیلی دیر شده.به حدی که با کارام از من زده شده و من روز به روز از ناراحتی کارایی که اصلا هدفم این نبوده و ناراحتیه اون ، دارم داغون میشم.
اون به من وابسته نیست ، به هر حال زندگی جدا در کنار همسرش داره و می دونم به ندرت یاد من می افته ولی من چیکار کنم؟هرروز کلی تماس داشتیم و به صداش به هرروز اومدنهاش که واسه 5 ثانیه بود عادت کردم.خیلی راحت می گه تو به من نیازی نداری.ولی وقتی اینارو میشنوم دنیارو ازم می گیرن.ادمی نیستم دچار مشکل و بیماری جسمی شم ولی بیماری روحی بدترین بیماریه.همش بغض دارم.به زور تو خونه خودمو کنترل می کنم که والدینم بویی از ناراحتی من نبرن.
اول اینکه چیکار میشه کرد نگاه مسئولین رو دوباره مثل سابق به اون برگردوند(البته خودش می گه که طرز برخورد مقامات خیلی باهاش بد شده و بی احترامی می کنن . من که از صبح تا غروب تو دفترمم و خیلی کم می بینم اینارو.این برداشت اونه که بهش بی محلی میشه ولی راستشو بخواین من همچین حسی ندارم ).اینو بگم که حتی دفترشو عوض کرد تا به گفته خودش نگن مزاحمم میشه.
و اینکه چطور راحت مثل اون می تونم بی خیال شم و قید گذشتمو بزنم.چیزی که نه از دل میره نه از ذهن.
دلم می خواد یه بار بخندم.متوجهین؟لبخند لبخند
علاقه مندی ها (Bookmarks)