به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 مهر 90 [ 18:15]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    73
    امتیاز
    6,490
    سطح
    52
    Points: 6,490, Level: 52
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    85

    تشکرشده 91 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array

    کی پنیر منو جابه جا کرد؟

    سلام به همه ی دوستان؛
    همان طور که میدانید من زیاد توی بحثها شرکت نمیکنم چون هم تجربه ای ندارم و هم دانشم را کافی نمیدانم اما همیشه مطالبتونو می خونم و استفاده میکنم و تنها راههایی را توی ذهنم مجسم میکنم و با راهنمایی دوستان هدایتش میکنم تا اینکه اخیرآ کتاب " کی پنیر منو جابجا کرد؟( روشی نو برای مقابله با تغییرات در کار و زندگی) " را می خوندم و احساس کردم خیلی از مشکلات ما شاید همین عدم عمل و عکس العمل مناسب در برابر رویدادها و تغییرات وارده است مخصوصآ زمانی که از اوضاع موجود شکایت می کنیم و فکر میکنیم از اول وضع به همین بدی بوده و یا یه دفعه این اتفاق افتاده، وقتی که از دست دادن یه چیزی را به معنای از دست دادن تمام دنیا می دونیم و خودمونو آخر خط میبینم و حاضر نیستیم تلاش بیشتری بکنیم و...
    این بود که تصمیم گرفتم داستان این کتاب را اینجا بیارم . البته شاید خیلی هاتون این کتاب رو خونده باشید. می نویسم برای اونایی که نخوندن و یادآوری بشه برای کسانی که خوندن.
    می دونم که طولانیه،خواستم داستان را خلاصه کنم اما بعد ترجیح دادم با همان زبان کتاب بیارم تا اینکه با ذهنیات و ادبیات نه چندان مناسب خودم خرابش کنم این بود که چند روزی طول کشید.
    امید است مفید واقع شود.

    و اما داستان:
    چهار شخصیت خیالی این داستان، موشها: "اسنیف" و "اسکری" و آدم کوچولوها: "هِم" و "ها"، بدون توجه به سن،جنس،نژاد و ملیت ما قصد دارند بخش های ساده و پیچیده ی رفتار ما را نشان دهند.
    گاهی اوقات ما هم همچون یکی از این شخصیت ها عمل می کنیم.
    "اسنیف": که تغییرات را به خوبی درک می کند.
    "اسکری": که به سرعت وارد عمل می شود.
    "هِم":که به خاطر ترسی که از بروز شرایط وخیم دارد هر گونه تغییری را منکر می شود و در برابر آن مقاومت می کند.
    "ها": که وقتی می فهمد تغییر، شرایط را بهتر از گذشته می کند خودش را به موقع با آن تغییرات وفق می دهد.
    ما هر کدام از این شخصیتها که باشیم در یک مورد وجه اشتراک داریم و آن این است که راهمان را در دالان پر پیچ و خم زندگی پیدا کنیم و با توجه به تغییرات پیش آمده، به موفقیت دست یابیم.

  2. کاربر روبرو از پست مفید سمیه تشکرکرده است .

    سمیه (یکشنبه 28 بهمن 86)

  3. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 مهر 90 [ 18:15]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    73
    امتیاز
    6,490
    سطح
    52
    Points: 6,490, Level: 52
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    85

    تشکرشده 91 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: کی پنیر منو جابه جا کرد؟

    آغاز داستان
    یکی بود یکی نبود، سالها پیش در سرزمینی دور،چهار شخصیت کوچولو زندگی می کردند که هر روز برای سیر کردن شکمشون به داخل یک دالان پرپیچ و خم می رفتند و به دنبال پنیر می گشتند.
    دو تای آنها موشهای کوچولویی بودند به نامهای "اسنیف" و "اسکری" و دو تای دیگر هم کوتوله هایی بودند که اگر چه مثل موشهای ریز و کوچولو بودند اما درست شبیه انسانهای امروزی رفتار می کردند.
    نام آنها "هِم" و "ها" بود. از انجا که هر چهار تای آنها خیلی کوچک بودند هیچ کس نمیتوانست به راختی سر از کار آنها در بیاورد.
    اما اگر با دقت و از نزدیک کارها و رفتارها آنها را زیر نظر می گرفتید به مسائل جالب و شگفت انگیز زیادی پی می بردید!
    هر روز موشها و آدم کوچولوها اکثر وقت شان را در دالان پر پیچ و خم صرف جستجوی پنیر مخصوص به خودشان می کردند .
    دو تا موش داستان ما از مغز ساده و غریزه ی خوبی برخوردار بودند و مثل بقیه موشها عاشق پنیر سفت بودند و به هر گوشه و کناری سَرَک می کشیدند.آدم کوچولوهای ما "هِم" و "ها" نیز با استفاده از ساختار پیچیده مغزشان که پر از عقاید و احساسات بود در جستجوی پنیری بودند که احساس می کردند با وجود آن پنیر خوشحال وخوشبخت خواهند شد. اگر چه موشها و آدم کوچولوها تفاوتهایی با هم داشتند، اما در بعضی جهات هم،نقاط مشترک زیادی با یکدیگر داشتند:
    هر روز صبح لباسهای مخصوص و کفشهای ورزشی شان را می پوشیدند و به دنبال پیدا کردن پنیر خانه های کوچک شان را ترک می کردند و پا به درون دالان پر پیچ و خم می گذاشتند.
    دالان پر پیچ و خم پر از راهروها و اتاقهایی بود که در بعضی از آنها پنیر خوشمزه ای وجود داشت .
    اما از آنجا که اکثر راهروها تاریک و ظلمات و بن بست بودند احتمال این که هر کسی در داخل آنها گم شود خیلی زیاد بود.
    در هر صورت برای آنهایی که راهشان را پیدا می کردند،دالان پر پیچ و خم پراز اسراری بود که آنها را به سوی زندگی بهتر سوق میداد.
    دو موش داستان ما "اسنیف و اسکری " برای پیدا کردن پنیر از روش ساده ی آزمایش وخطا استفاده می کردند.
    آنها در طول یک راهرو می دویدند و اگر احساس می کردند که خالی است و خبیری از پنیر نیست، بلافاصله بر می گشتند و به راهروی دیگر میرفتند.
    آنها تمام راهرو را به خاطر می سپردند و با عجله به طرف مکانها و جاهای جدید می دویدند.
    "اسنیف" با کمک بینی بزرگش بو میکشید و رد پنیر را پیدا می کرد ."اسکری" هم جلوتر از همه حرکت میکرد.
    همانگونه که انتظار می رود آنها گاهی اوقات مسیر را اشتباه می رفتند و به دیوارها برخورد میکردند اما پس از مدتی راهشان را پیدا میکردند. دو کوتوله هم، مثل موشها، از قدرت تفکرشان استفاده می کردند و از تجربیات گذشته شان عبرت میگرفتند. در هر صورت آنها برای پیدا کردن پنیر متکی به مغز پیچیده شان بودند.آنها بعضی اوقات خوب پیش می رفتند. اما در اکثر مواقع احساسات و باورهای قوی انسانی زمام امور را به دست می گرفتند و بر شیوه ی نگرش آنها نسبت به مسائل تاثیر می گذاشتند و این گونه بود که زندگی در دالان پر پیچ و خم برایشان سخت و طاقت فرسا میشد. با وجود تمام این مسائل، هم "سنیف واسکری" و هم "هِم و ها" هر کدام به روش خودشان آن چیزی را که می خواستند پیدا میکردند.سرانجام هم دریکی از راهروها در ایستگاه پنیرC پنیر مورد علاقه شان را پیدا کردند.ازآن روز به بعد هر روز صبح موشها وآدم کوتوله ها لباس دویدن شان را می پوشیدند و به سراغ ایستگاه پنیر می رفتند.
    مدتی نگذشت که هر کدام از آنها برنامه ی روزانه ی خودشان را تنظیم کردند." اسنیف و اسکری" همچون گذشته صبح زود از خواب بیدار می شدند و به طرف دالان پرپیچ و خم می دویدند و همیشه هم برنامه ی همیشکی شان را دنبال می کردند. هنگامی که به مقصد می رسیدند کفشهای دویدن شان را بیرون مس آوردند و بندهای آنها را به هم می بستند و به گردنشان آویزان می کردند تا در موقع نیاز بلافاصله آنها را پیدا کنند و بپوشند.
    سپس با ولع شروع به خوردن پنیر می کردند .در ابتدا "هِم و ها" نیز هر روز با عجله به طرف ایستگاه پنیر هجوم می بردند و از خوردن غذایی که مدتها انتظارش را میکشیدند،لذت می بردند. اما بعد از مدتی آدم کوچولوها برنامه ی روزانه شان را تغییر دادند."هِم و ها" هر روز دیرتر از روز قبل از خواب بیدار میشدند و سلانه سلانه لباسها یشان را می پوشیدند آرام آرام به طرف ایستگاه پنیر میرفتند چرا که حالا دیتر می دانستند که پنیر کجاست و چطور مس توان به آنجا رسید.آنها نمی دانستند پنیر از کجا می آید و یا چه کسی آن را در آنجا می گذارد اما تصور میکردند که برای همسشه آنجا خواهدد بود.
    هر روز صبح به محض این که "هِم و ها" به ایستگاه پنیرC میرسیدند ،تصور می کردند آنجا خانه ی خودشان است و بلافاصله مستقر می شدند. آنها لباسهای ورزشی و کفشهایشان را بیرون می آوردند و دمپایی هایشان را می پوشیدند.
    حالا دیگر به خاطر پیدا کردن پنیر احساس آرامش و یراحتی می کردند. "هِم" میگفت:
    -عالیه. اینجا این قدر پنیر هست که بتونیم تا آخر عمر سیر سیر باشیم.
    آدم کوچولوها احساس پیروزی و خشنودی می کردند وفکر می کردند که در امنیت کامل به سرمی برند.مدت زیادی طول نکشید که "هِم و ها" تصور کردند پنیری که در ایستگاه پیدا کرده اند متعلق به آنهاست.مقدار پنیر آنقدر زیاد بود که بالاخره خانه شان رابه مکانی درنزدیکی آن جا منتقل کردند تا زندگی اجتماعی شان را در نزدیکی آن بسازند.آنها برای آن که درخانه ی جدیدشان احساس آرامش و راحتی بیشتری بکنند، دیوارهای خانه شان را با جملاتی تزیین کردندکه یکی از آن نوشته ها این بود:
    [size=large]داشتن پنیر شما را خوشحال وخوشبخت می کند.[/size]
    گاهی اوقات "هم و ها" دوستان شان را با خود به ایستگاه پنیر C می بردند و در حالی که با غرور به پنیر اشاره می کردند، میگفتند:
    -عالیه،نه؟
    آنها گاهی به دوستانشان هم اجازه می دادند که درخوردن پنیر آنها را همراهیکنند وگاهی اوقات هم اجازه ی چنین کاری را نمیدادند.
    "هِم" می گفت: این پنیر مال ماست، چرا که برای پیدا کردن اون خیلی زحمت کشیده ایم.
    سپس تکه ای از پنیر برداشت و میخورد ، پس از آن هم طبق معمول به خواب می رفت.
    آدم کوچولوها هر شب با شکم های پر و سنگین به خانه می رفتند و صبح روز بعد با اطمینان بیشتر به سراغ پنیر می آمدند. این وضعیت برای مدتی ادامه داشت . پس از مدتی غرور سراپای "هِم و ها" ریا فرا گرفت و آن قدر احساس آرامش و رضایت مس کردند که به آن چه اطرافشان اتفاق می افتاد هیچ توجهی نمی کردند. اما "اسنیف و اسکری" همچنان به برنامه ی همیشگی شان ادمه میدادند .آنها هر روز صبح زود بهسمت ایستگاه پنیر C می رفتند و با بو کشیدن تکه هایی از پنیر را پیدا میکردند و سپس نگاهی به اطرافشان می انداختند تا ببینند نسبت به روز قبل چیزی تغییر کرده است یا نه، سپس با خیال راحت می نشستند و مشغول خوردن پنیر می شدند.
    یک روز صبح وقتی آنها به استگاه پنیر C رسیدند ،همه جا خالی بود و اثری از پنیر نبود. آنها تعجب نکردند چرا که هر روز که می گذشت متوجمه می شدند مقدار پنیر کم می شود ومطمئن بودند که دیر یا زودچنین اتفاقی می افتد و پنیرها تمام می شود .آنها به طور غریزی می دانستند که باید چه کار کنند . آنها نگاه به یکدیگر انداختند و سپس کفشهایشان را که از گردنشان آویزان کرده بودند، برداشتند و آنهارا پوشیدند و بندهایشان را بستند.
    موشها به مسائل بیش از حد فکر نمیکنند وو آنها راتجزیه و تحلیل نمی کنند . برای موشها مسئله و پاسخ آنها هر دو ساده بود.
    شرایط ایستگاه C تغییر کرده بود و بنا براین آنها نیز تصمیم گرفتند خودشان را با شرایط جدید وفق دهند. هر دوی آنها نگاهی به داخل دالان پر پیچ و خم انداختند. سپس "اسنیف" بینی اش را بلند کرد و بو کشید و با سر به "اسکری" کهبا عجله به طرف دالان می دوید اشاره کرد و با سرعت هر چه تمام تر به دنبال او دوید . آنها تصمیم گرفتند به دنبال پنیر تازه ای بروند. پس از رفتن آنها "هِم و ها" نیز به ایستگاه پنیر C رسیدند.آنها در طول این مدت به تغییرات کوچک و بی اهمیتی که در اطرافشان اتفاق می افتاد توجهی نکرده بودند و تصور می کردند هرگز پنیر تمام نمیشود. آنها باور نمی کردند با چنین صحنه ای روبرو شوند و آمادگی چنین وضعیتی را نداشتند.
    "هم " با ناراحتی فریاد زد:"چی؟ هیجی پنیر نیست؟ او که فکر می کرد اگر بلندتر فریاد بزند هر کسی پنیر را برداشته آن را به سر جایش بر می گرداند با صدای بلندتر فریاد زد :کی پنیر منو جابه جا کرده؟"
    در نهایت او دستانش را روی کمرش گذاشت و در حالی که از شدت عصبانیت قرمز شده بود فریاد زد:"این انصاف نیست!"
    "ها" با ناباوری سرش را تکان داد. او نیز، به پنیری کهدر ایستگاه پنیر C پیدا کرده بود، دل بسته بود.
    او در حال که از شدت تعجب شوکه شده بود بریای مدتی به گوشه ای خیره شد. او آمادگی دیدن چنین وضعیتی را نداشت."هم"، همچنان فریاد میکشید اما "ها" نمی خواست چیزی بشنود. او نمی خواست چیزی را که می بیند باور کند بنابراین سعی میکرد به هبچ چیز فکر نکند.
    رفتار آدم کوچولوها خوشایند نبود اما قابل درک بود. پیدا کردن پنیر کار راحتی نبود و برای آنها این کار حتی مهمتر از غذا خوردن روزانه بود.آدم کوچولوها آنقدر از شرایط گذشته شان راضی بودند که تصور می کردند با پیدا کردن پنیر به خوشبختی رسیده اند. هر کدام از آنها با توجه به سلیقه ی شخصی خودشان پنیر را مهم می دانستند.
    برای بعضی ها پیدا کردن پنیر به معنی داشتن چیزهای مادی، یا مانند ورزشکاری بزرگ بودن و یا هنر پیشه ای مشهور شدن،است.
    برای بعضی دیگر نیز شاگرد اول شدن، داشتن رابطه ای خوب ودوستانه و یا احساس خوبی درباره ی خود داشتن است.
    برای "ها" پنیر به معنای دست یابی به آرامش و امنیت وداشتن یک خانواده ی خوب و مهربان و زندگی در یک خانه ی دنج و راحت در کنار گذرگاه پنیر چدار بود.
    برای "هِم"،پنیر به معنی رئیس دیگران بودن و داشتن خانه ای بزرگ و با شکوه بر فراز تپه ای از پنیر کاممبرت بود.
    از آنجا که پنیر برای آنها اهمیت زیادی داشت، "هِم و ها" برای مدتی طولانی در گوشه ای نشستند و به فکر فرو رفتند تا تصمسم بگیرند که چه کاری انجام دهند. تنها فکری که به ذهنشان رسید آن بود که به اطرافشان نگاهی بیندازند تا مطمئن شوند که پنیرشان جابجا شده و کسی پنیر آنها را برده است.
    در حالی که "اسنیف و اسکری" با عجله از این راهرو به راهروی دیگری می دویدند، "هِم و ها" دست روی دست گذاشته بودند و وقتشان را به بطالت می گذراندند. آنها مدام داد و قال راهمی انداختند و به هم پرخاش می کردند.
    "ها" دیگر ناامید شده بود و مدام با خودش میگفت :
    -اگر فردا هم پنیر پیدا نشد چه کار کنیم؟
    -چه اتفاقی می افتد؟
    او برای زندگی آینده شان نقشه های بسیاری کشیده بود که همه ی آنها به پنیر بستگی داشت.
    آدم کوچولوها نمیتوانستند آن شرایط را باور کنند . چطور امکان داشت؟ هیچ کس آنها را مطلع نکرده بود واین انصاف نبود. هیچ کدام فکر نمی کردند چنین اتفاقی بیفتد.آن شب"هِم و ها" با شکم گرسنه و ناامید به خانه برگشتند. اما قبل از این که آنجا را ترک کنند، "ها" روی دیوار نوشت:
    هر چه پنیر برایت مهم تر باشد، بیشتر مایلی که آن را برای خودت نگه داری.
    صبح روز بعد "ها و هِم" بار دیگر به سراغ ایستگاه پنیر C رفتند،جایی که هنوز هم انتظار داشتند پنیرشان را آنجا پیدا کنند. وضعیت هیچ تغییری نکرده بود و اثری از پنیر نبود. آدم کوچولوها نمی دانستند چه کار کنند."هِم و ها" برای لحظه ای مثل دو تا مجسمه آنجا ایستادند. "ها" چشمانش را محکم بست و دستانش را روی گوش هایش گذاشت. او نمی خواست چیزی بشنود. او نمی توانست درک کند که مقدار پنیر روز به روز کم شده بود وتصور می کرد کهکسی آن را به طور ناگهانی جابه جا کرده است."هِم" چندین مرتبه شرایط را مورد بررسی قرار داد و سرانجام اوضاع را به دست مغز پیچیده اش سپرد و با خودش گفت:
    -چرا اونا این بلا را به سر من آوردند ؟
    -اینجا چه اتفاقی داره می افته؟
    درنهایت، "ها" چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: راستی "اسنیف و اسکری" کجا هستند؟
    فکر میکنی اونا چیزی میدونند که ما نمیدونیم؟
    "هِم" با لحن تمسخر آمیزی گفت:
    چی می خوای بدونن؟
    هم در ادامه گفت:
    اونا موش هستند و موشها فقط در برابر هر اتفاقی عکس العمل نشون می دن، ما آدمیم و باهوشتر از اونا هستیم. ما باید همه چیز رو بدونیم.
    ها گفت: من می دونم که ما از اونا باهوشتریم ، اما فکر نمی کنم در این شرایط بهتر از اونا رفتار کرده باشیم. همه چیز تغییر کرده ،"هِم". شاید بهتر باشه ما هم تغییر کنیم و طور دیگه ای عمل کنیم .
    "هِم" پرسید:چرا باید تغییر کنیم، ما انسان و منحصر به فردیم، این چیزها نباید برای ما پیش بیاد واگر هم پیش اومد باید حداکثر بهده را از اون ببریم.
    ها پرسید: چرا بهره ببریم؟
    هم ، ادعا کرد:چون این حق ماست.
    ها گفت:چه حقی؟
    - حق ما پنیرمونه.
    ها پرسید: چرا؟
    هم، گفت:چون ما این مشکل را بوجود نیاوردیم.
    کس دیگه ای این کار را انجام داده وما باید از همه چیز سر در بیاریم.
    ها پیشنهاد کرد: فکر می کنم بهتره دست از فکر و خیال برداریم و به دنبال پنیر تازه بریم؟
    در حالی که "هم و ها" هنوز مشغول تصمیم گیری بودند، "اسنیف و اسکری" کلی از راه را پشت سر گذاشته بودند. آنها به بیشتر راهروها سر می زدند و به دنبال پنیر هر ایستگاهی را جستجو می کردند. آنها به هیچ چیز غیر از پیدا کردن پنیر تازه فکر نمی کردند. آنها هنوز چیزی پیدا نکرده بودند تا این که بالاخره پا به جایی گذاشتند که تا به حال به آنجا نرفته بودند. بله، ایستگاه پنیر .N
    آنها از خوشحالی فریاد کشیدند .آنچه را که به دنبالش بودند پیدا کردند، مقداری پنیر تازه. باورشان نمی شد. این بزرگترین پنیری بود که در طول عمرشان دیده بودند.
    در این لحظه "ها و هم" هنوز در ایستگاه پنیر C ایستاده بودند و مشغول تجزیه و تحلیل اوضاع و شرایط بودند.حالا دیگر از کمبود غذا بیش از پیش رنج میبردند و آن قدر خشمگین و ناراحت بودند که یکدیگر را برای شرایط بهوجود آمده مورد سرزنش قرار می دادند.ها هر از گاهی به فکر دوستانش "اسنیف و اسکری" می افتاد ونمی دانست که آیا آنها پنیری پیدا کرده اند یا نه. او مطمئن بود از آن جایی که آنها با تردید ودو دلی در میان دالان های پر پیچ و خم میدوند، در شرایط سختی به سر میبرند. اما می دانست که این وضعیت تنها برای مدت کوتاهی ادامه خواهد داشت . بعضی اوقات، ها تصور می کرد که "اسنیف و اسکری" پنیر تازه ای پیدا کرده اند و از خوردن آن لذت می برند. در این شرایط او هم با خودش فکر می کرد چه قدر خوب میشد که اگر او هم برای جستجوی پنیر تازه به داخل دالان پر پیچ و خم می رفت. او مزه ی پنیر را به خوبی حس می کرد. ها هر چه بیشتر به یاد پیدا کردن پنیر می افتاد، در ترک ایستگاه پنیرC راغب تر می شد.
    او ناگهان رو به هم کرد وگفت: بیا بریم!
    هم، بلافاصله گفت: نه من اینجا رو دوست دارم ، اینجا راحته ،در ضمن اون بیرون خطرناکه.
    ها گفت: نه این طور نیست. ما قبلآ هم اکثر قسمتهای این دالان پر پیچ و خم رو جستجو کردیم. حالا هم می توانیم دوباره این کار رو بکنیم.
    هم، گفت: من دیگه پیر شدم و نمی خوام گم بشم و آبروی خودم رو ببرم. تو چطور؟
    باشنیدن این حرف ترس وجود ها رافرا گرفت وفکر پیدا کردن پنیر تازه را از ذهنش بیرون کرد.
    بنابراین آدم کوچولوها هر روز به همان کار قبلی شان ادامه می دادند . آنها به ایستگاه پنیر C می رفتند اما هیچ پنیری پیدا نمی کردند و دوباره با نگرانی و یاس به خانه بر می گشتند. آنها سعی می کردند آن چه را که در شرف وقوع بود انکار کنند. اما هر روز که می گذشت انرژی شانکمتر میشد و ازلحاظ روحی هیز عصبی تر و زود رنج تر می شدند. دیگر در خانه شان اثری از پنیر نبود و اغلب شبها به خاطر پیدا نکردن پنیر و گرسنگی کابوس می دیدند و نمی توانستند به راحتی بخوابند. اما همچنان به ایستگاه پنیر C برمی گشتند و انتظار می کشیدند.
    ها گفت: میدونی، اگه ما تمام سعی مون رو بکنیم و خوب فکر کنیم، می بینیم که واقعآ هیچی تغییر نکرده، احتمالا پنیر همین نزدیکی هاست، شاید اونا اون رو پشت این دیوار مخفی کردن؟
    روز بعد "ها و هم" با ابزار مجهز به طرف ایستگاه پنیرC به راه افتادند. هم قلم را نگه داشت و ها با چکش بر روی دیوار کوبید تا اینکه سوراخی در دیوار ایجاد کردند. آنها با دقت ازسوراخ به آن طرف دیوار نگاهکردند اما اثری از پنیر نبود. آنها خیلی مایوس شدند اما مطمئن بودند که میتوانند مشکل شان را حل کنند. بنابراین هر روز کارشانرا زودتر شروع می کردند وشب دیر وقت به خانه بر میگشتند اما پس از چند روز تنها چیزی که عایدشان شد فقط یک سوراخ بزرگ بود.
    هم گفت: شاید بهتر باشد همین جا بشینیم و ببینیم چه اتفاقی می افته؟ دیر یا زود اونا پنیر ما رو سر جاش بر می گردونند.
    ها میخواست این موضوع را باور کند، بیابراین هر شب به خانه می رفت تا استراحت کند. روز بعد با بی میلی و اکراه به ایستگاه پنیر بر می گشت اما هیچ اثری از پنیر نبود. آدم کوچولوها روز به روز از گشنگی و ناراحتی ،رنجورتر و نحیف تر می شدند. ها دیگر از این وضعیت و انتظار کشیدن خسته شده بود. او دیگر به این نتیجه رسیده بود که هر چه بیشتر در آنجا بمانند شرایط بدتر می شود. ها میدانست که دیگر شور و اشتیاق گذشته را ندارد. بالاخره یک روز ها شروع به خندیدن کرد. او به کارها و رفتار خودش می خندید.
    ها، ها ، تو رو خدا نگاه کن، ما هر روز کارهای تکراری انجام میدیم و تعجب می کنیم که چرا شرایطمون بهتر نمی شه. اگه این کارها مسخره نیست، حداقل خیلی عجیبه.
    ها از فکر این که دوباره پا به درون دالان پر پیچ و خم بگذارد ، خوشش نمی آمد، چرا که اولا می دانست که گم می شود و ثانیا نمی دانست کجا را بگردد. اما با وجود همه ی اینها وقتی به ترس و دلهره اش فکر میکرد به حماقت خودش می خندید. اوروبه هم کرد و گفت: راستی کفش های دویدن مون کجاست؟ مدتی طول کشید تا توانستند آنها را پیدا کنند چرا که از وقتی که پنیر را در ایستگاه C پیدا کرده بودند، تصور می کردند که دیگر به آن کفشها نیازی ندارند و آنها را در گوشه ای رها کرده بودند. ها در حال پوشیدن کفشهایش بود که هم رو به او کرد و گفت: توکه نمی خوای دوباره به اون دالان برگردی؟
    چرا همین جا منتظر نمی مونی تا اونا پنیر رو بر گردونن؟
    ها گفت : جون دیگه پنیری نیست. من هم مثل بو نمی خواستم اینجا رو ترک کنم اماحالا دیگه مطمئنم که اونا پنیر رو پس نمی دن.حالا وقت اونه که پنیر تازه ای پیدا کنیم. هم، با ناراحتی گفت: اما اگه هیچ چیزی وجود نداشته باشه چطور؟ یا اگه هم باشه، از کجا معلومه که تو بتونی اون رو پیدا کنی؟ ها گفت: نمی دونم.
    او بارها این سوال رو از خودش پرسیده بود و حال دوباره احساس ترس می کرد. ترس وجودش را در بر گرفته بود. او از خودش پرسید: کجا شانس بیشتری برای پیدا کردن پنیر دارم؟ این جا یا توی دالان؟
    او تصویری در ذهنش مجسم کرد. او خودش را در حالی درد که لبخند بر لب داشت ووارد دالان می شد. با وجود این که فکرش اورا متعجب می کرد اما احساس خوبی داشت. او گهگاه مجسم مس کرد کهدر دالان گم میشود اما مطمئن بود که بالاخره پنیر تازه را پیدا میکند. او تمام نیرویش را جمع کرد و آمادهی حرکت شد. سپس او تصمیم گرفت با همان خیالش، تصویری واقعی برای خودش مجسم کند و در آن خیال ،پنیر تازه را پیدا کند و از آن لذت ببرد. او خودش را می دید که پنیر سوئیسی سوراخ دار، پنیر چدار،پنیر ایتالیایی مُزارلا و پنیر فوق العاده نرم کاممبرت فرانسوی را می خورد واز آن لذت می برد. سپس او صدای هم را شنید وتازه متوجه شد که همه ی اینها خواب و خیال بوده و هنوز در ایستگاه C است.
    ها گفت: گاهی اوقات شرایط تغییر میکنه و هرگز مثل قبل نمی شه. حالا هم همین طوره.
    زندگی همینه دیگه.
    همه چی تغییر میکنه و ما هم باید خودمون رو با اونا وفق بدیم .
    ها در حالی که به رفیق ضعیف و نحیفش خیره شده بود سعی می کرد او را متقاعد کند اما ترس هم به خشم و عصبانیت مبدل شده بود وحاضر تبود چیزی بشنود. ها نمی خواست به دوستش توهین کند اما در عین حال هم نمی توانست به شرایط احمقانه شان نخندد. حالا که آماده ی رفتن بود از این که بالاخره به این نتیجه رسیده بود که خودش را تغییر بدهد و خودش را با شرایط موجود وفق بدهد، احساس نشاط و رضایت می کرد. ها خنده ای کرد و گفت: الان وقت رفتن به داخل دالانه.
    هم نه خندید و نه حرفی زد.
    ها قلوه سنگ تیز و کوچکی برداشت و فکری را که در ذهنش بود، بر روی دیوار نوشت. به این امید که شاید هم با خواندن آن نوشته به خود بیاید و به دنبال تغییر تازه ای برود. اما هم نمی خواست آن نوشته را ببیند.
    اگر تغییر نکنی نابود می شوی.
    سپس ها سرش را بیرون آورد و با نگرانی نگاهی به داخل دالان انداخت. در این فکر بود که چطور خودش را دچار این وضعیت بی پنیری کرده است. او در این فکر بود که ممکن است پنیری وجود نداشته باشد یا او نتواند آنرا پیدا کند. با این فکر بی حرکت در سر جایش میخکوب شد . ها لبخند زد.
    او می دانست که هم هنوز در این فکر است که چه کسی پنیر را جابه جا کرده؟ اما خودش در این فکر بود که چرا زودتر از خواب غفلت بیدار نشده و تکانی به خود نداده است؟
    همان طور که در دالان حرکت می کرد نگاهی به پشت سرش انداخت. به ایستگاه پنیر C، جایی که در آنجا احساس آرامش میکرد. اگر چه مدتها در آنجا هیچ پنیری پیدا نکرده بود اما احساس می کرد نیرویی او را به آن مکان آشنا می کشاند و دلش می خواست به آنجا بر گردد.
    ها نگران تر شد و از خودش پرسید:آیا واقعآ می خواهد به داخل دالان رود. او جمله ای بر روی دیوار نوشت و مدتی به آن خیره شد.
    اگر نمی ترسیدی چه کار میکردی؟
    سپس لحظه ای به فکر فرو رفت و درباره ی آن جمله اندیشید. او می دانست که در بعضی مواقع کمی ترس خوب است. مثلآ می ترسید که انجام کاری شرایط را بدتر کند، دست از آن کار می کشید. اما هنگامی که ترستان باعث شود که نتوانید هیچ کاری انجام دهید، آن نوع ترس مضر است. او به سمت راستش جایی که تا به حال به آنجا نرفته بود نگاهی انداخت و ترس وجودش را در برگرفت. سپس نفس عمیقی کشید و آرام آرام پا به آن محیط نا شناخته گذاشت. همانطور که ها سعی می کرد راهش را پیدا کند، در ابتدا از این کهوقتش را بیهوده در ایستگاه پنیر C گذرانده بود، دچار ترس و نگرانی شد.
    او آنقدر از بی پنیری رنج کشیده بود که بیش از حد لاغر و نحیف شده بود و به همین دلیل هم رسیدن به دالان پر پیچ و خم برایش سختتر از همیشه بود. او تصمیم گرفت اگر فرصت دوباره ای به دست آورد و پنیر تازه ای پیدا کند، خیلی سریع خودش را با تغییرات وفق دهد تا کارها برایش راحتتر پیش رود. ها در حالی که به این موضوع فکر می کرد لبخندی زد و با خودش گفت: دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.
    در طول چند روز آنیده ها چند تکه پنیر کوچک پیدا کرد اما نه آنقدر که برای مدت زیادی کافی باشد. او امیدوار بود پنیر زیادی پیدا کند و به سراغ هم برود و او را تشویق کند تا با هم به داخل دالان پر پیچ و خم بروند. اما ها هنوز هم کاملآ مطمئن نبود.او قبول داشت که جستجو در دالان کار سخت و دشواری است.از آخرین باری که پا به داخل دالان گذاشته بود همه چیز تغییر کرده بود. درست وقتی که فکر می کرد به جلو پیش می رود متوجه می شد که گم شده است. او احساس می کرد دو قدم به جلو بر میدارد و یک قدم به عقب بر میگردد.
    این یک مبارزه بود اما او مجبور بود بپذیرد که جستجو برای به دست آوردن پنیر، به آن بدی وسختی که تصورش را می کرد، نیست. هر چه زمان می گذشت با ختودش فکر میکرد که آیا جستجو برای پیدا کردن پنیر تازه کار درست و واقع بینانه ای است؟ او نمی دانست که آنا لقمه ای بزرگتر از دهانش برداشته یا نه!
    اما بلافاصله از فکرش خنده اش می گرفت چرا که می دید هیچ لقمه ای برای خوردن ندارد. هر لحظه که احساس نا امیدی می کرد به این فکر میکرد که جستجو در دالان منطقی تر از ماندن در ایستگاه بدون پنیر است. اکنون او دیگر کنترل اوضاع را در دالان در دست داشت. سپس او به خودش میگفت: اگر "اسنیف و اسکری" می توانند به طرف جلو پیش بروند و خود را تغییر دهند، پس من هم می توانم! سپس همانطور که اتفاقات گذشته را در ذهنش مرور می کرد به یاد پنیر ایستگاه C افتاد وبه خاطر آورد که پنیر آنجا یک شبِ نا پدید نشده بود، بلکه هر روز که می گذشت مقدار پنیر کمتر می شد ودر ضمن آنمقداری هم که باقی مانده بود کهنه و بد مزه شده بود. حتی شاید داخل پنیر قدیمی کپک هم زده بود، گر چه او متوجه نشده بود. در هر صورت او قبول داشت کهاگر می خواست می توانست این اتفاق را زودتر حدس بزند امااو این کار را نکرد.
    اگر ها مراقب اطرافش بود و آنچه را که اتفاق افتاده بود، زودتر دیده بود، حال دیگر از بروز چنین تغییری تا این حد متعجب نمی شد. شاید این همان کاری بود که "اسنیف و اسکری" زودتر از اینها کرده بودند. ها تصمیم گرفت از این به بعد هوشیارتر باشد. او انتظار تغییر را داشت و به دنبال آن بود. او می خواست در شرایط وقوع هر تغییری به غرایز ذاتی اش اعتماد کند و خود را با آن وفق دهد. او برای لحظه ای ایستاد تا کمی استراحت کند و سپس روی دیوار نوشت:
    اگر هر چند وقت یکبار پنیر را بو کنی، متوجه می شوی چه هنگام کهنه می شود.
    مدتی گذشت اما ها هنوز پنیری پیدا نکرده بود و این مدت برایش خیلی طولانی گذشته بود. اما بالاخره به یک ایستگاه بزرگ پنیر رسید که به نظر امیدوار کننده می آمد. اما وقتی پا به درون آنجا گذاشت بیش از حد نا امید شد چرا که آنجا را خالی یافت. او با خودش فکر کرد بارها من دچار چنین حس یاس و نا امیدی شده ام و دیگر برایم عادی شده است. او احساس می کرد دیگر نمی خواهد به این وضعیت دامه دهد و دوست دارد دست از تلاش بکشد.
    ها دیگر از لحاظ نیروی جسمانی ضعیف شده بود. او میدانست که گم شده است و از این می ترسید که زنده نماند. او به این فکر افتاد که ایستگاه پنیر C برگردد.
    حداق اگر به آنجا بر می گشت "هِم" در کنارش بود و دیگر تنها نبود.
    سپس او دوباره همان سوال را از خودش پرسید: اگر نمی ترسید چه کار میکردی؟
    ها تصور میکرد که بر ترسش غلبه کرده است اما باید قبول میکرد که بیش از آنگه فکرش را می کرد ترسیده بود. او همیشه مردد بود. نمی دانست از چه می ترسد اما حالا میدانست که تنها علت ترسش تنهایی است.
    ها بدون اینکه بداند در عقب نشینی بود چرا که هنوز هم تحت تاثیر تصوراتی توام با ترس و دلهره بود. ها نمیدانست که آیا هِم نیز به خود آمده و از ایستگاه پنیر حرکت کرده و یا هنوز هم تحت تاثیر ترس و وحشت در آنجا زمین گیر شده است. سپس ها به یاد مواقعی افتاد که در دالان پر پیچ و خم احساس بسیار خوبی داشت و آن زمانی بود که درحال پیشروی به جلو بود. او هم برای یادآوری خودش و هم به عنوان نشانه ای برای دوستش "هِم" که بتواند راهش را پیدا کند، بر روی دیوار نوشت:
    حرکت در یک مسیر جدید به توکمک می کند تا پنیر تازه ای پیدا کنی.
    ها نگاهی به داخل دالان تیره و تار انداخت و وحشت وجودش را در برگرفت. نمی دانست چه پیش رو دارد؟ نمی دانست آنجا خالی است یا نه؟ و بدتر از همه، مطمئن نبود که چه خطراتی در کمینش هستند؟ او تمام حوادث ترسناکی را که ممکن بود برایش اتفاق بیفتد، در ذهنش مجسم کرد. او تا سر حد مرگ می ترسید.
    بعد او به ترس خودش خندید. او فهمید این ترسش هست که اوضاع را بدتر می کند. بنابراین آن کاری را کرد که اگر دچار ترس نمی شد انجام میداد و سپس در مسیر جدیدی حرکت کرد. در حالی که به طرف راهرو تاریک می دوید لبخند می زد. ها بدون اینکه متوجه باشد آنچه که را باعث تقویت روحیه اش می شد کشف کرده بود. او به جلو می رفت وبه آنچه پیش رو داشت اعتماد می کرد. گر چه دقیقآ نمی دانست چه چیزی انتظارش را میکشد. او با کمال تعجب متوجه شد که هر لحظه سر حال تر و شاداب تر میشود و از خود پرسید:
    -چرا من چنین احساس خوبی دارم؟
    - من که هنوز پنیری پیدا نکرده ام و نمی دانم به کجا می روم؟
    او ایستاد و روی دیوار نوشت:
    وقتی بر ترست غلبه کنی، احساس نشاط و شادی می کنی!
    ها متوجه شد که تا به حال اسیر ترس درونی اش بوده است. اما حرکت در یک مسیر جدید او را ازاینترس رها کرده بود. حالا باد ملایمی را که در آن قسمت دالان می وزید احساس کرد و سرحال و بانشاط می شد. او چند نفس عمیق کشید و با انرژی مضاعف به راهش ادامه داد. حالا که دیگر از چیز نمی ترسید احساس بهتر نسبت به گذشته داشت، مدتها می شد که چنین احساسی پیدا نکرده بود. او فراموش کرده بود که دنبال چیزی گشتن تا چه حد لذت بخش ونشاط آور است. ها برای اینکه شرایط را راحتتر و بهتر تحمل کند، تصویر دیگر در ذهنش مجسم کرد. او خودش را در میان انبوهی پنیر خوشمزه دید. از چدار گرفته تا بری، که مشغول خوردن و لذت بردن از آنها بود. باورش نمیشد که تا این حد از خوردن آنها لذت مس برد همه چیز به نظرش واقعی تر می امد. او احساس می کرد بالاخره پنیر را پیدا خواهد کرد. او روی دیوار نوشت:
    ]اگر در ذهنت پنیر تازه را مجسم کنی و از آن لذت ببری به طرف آن کشیده می شو[size=mediumی.[/size]
    ها تصمیم گرفت به آنچه می تواند به دست بیاورد فکر کند، نه آنچه را که از دست داده بود. او نمی دانست چرا همیشه تصور می کرده تغییر ودگرگونی همه چیز را بدتر می کند. حالا خوب می فهمد که گاهی اوقات تعییر هم منجر به شرایط و موقعیت های بهتری می شود. او از خودش پرسید: چرا قبلا متوجه این موضوع نشدم؟ سپس با انرژی و قوای بیشتری به طرف دالان پر پیچ و خم دوید. مدتی نگذشت که یک ایستگاه پنیر پیدا کرد. با دیدن تکه های پنیر در نزدیکی درِ ورودی ایستگاه، هیجان زده شد. آن تکه ها از یک نوع پنیری بود که ها تا به حال نخورده بود، اما عالی به نظر میرسید. او کمی از آن را امتحان کرد و متوجه شد که خیلی خوشمزه است. او مقدار زیادی از آن خرده ها را خورد و سپس کمی از آن را در جیبش گذاشت که بعدآ بخورد و یا آنها را به دوستش هِم بدهد. او بار دیگر نیروی تازه ای گرفت . او باهیجان وارد ایستگاه پنیر شد اما با کمال تعجب آنجا را خالی دید. مطمئن بود که قبل از او کسی به آنجا رفته و تمام پنیرها را خورده و تنها چند تکه پنیر را باقی گذاشته است. او مطمئن بود که اگر زودتر از اینها به آنجا آمده بود پنیر زیادی پیدا می کرد. ها تصمیم گرفت به سراغ هِم برود و ببیند آیا حاضر است به او ملحق شود یا خیر؟ ها در حالی که رد پای خودش را گرفته بود و برمی گشت برای لحظه ای ایستاد و روی دیوار نوشت:
    اگر هر چه سریعتر پنیر کهنه را فراموش کنی پنیر تازه را زودتر پیدا خواهی کرد.
    بعد از مدتی به ایستگاه پنیر C رسید و هِم را در آنجا پیدا کرد. او تکه های پنیر تازه را به او تعارف کرد اما هِم دستش را رد کرد و آنها را نپذیرفت.
    هِم از دوستش تشکر کرد و گفت: فکر نمس کنم از پنیر تازه خوشم بیاد. من فقط پنیر خودم را می خوام و تا وقتی به آنچه که می خوام، نرسم، هیچ تغییری نمی کنم.
    ها سرش را با ناامیدی تکان داد وبه ناچار به داخل دالان برگشت.
    وقتی به جایی رسید که قبلآ انجا بود احساس کرد دلش برای دوستش هِم خیلی تنگ شده اما با این وجود متوجه شد که از آنچه در طول این مدت آموخته و تجربه کرده است، خیلی خوشش می آید. حتی قبل از آنکه پنیر تازه اش را پیدا کند احساس می کرد آنچه او را خوشحال میکند پیدا کردن پنیر نیست. او خوشحال از این بود که دیگر هیچ ترسی به درونش رخنه نمی کند. او از آنچه انجام میداد لذت می برد. با دانستن این موضوع ها دیگر آن ضعفی را که در ایستگاه پنیر C بدون پنیر داشت، احساس نمی کرد. تنها دانستن این موضوع که دیگر به ترسش اجازه نمی دهد که او را از کاری باز دارد و دیگر اینکه در مسیر جدیدی حرکت میکند،باعث شد سر حال و سر زنده شود. حال احساس می کرد برای فهمیدن و شناختن نیازهایش به زمان نیاز دارد. در حقیقت او مطمئن بود آنچه را که می خواسته و در جستجویش بوده،پیدا کرده است. او با فهمیدن این موضوع لبخندی زد و بر روی دیوار نوشت:
    جستجو در دالان پر پیچ و خم امن تر از ایستادن در جایگاه بدون پنیر است.
    ها بار دیگر به این نتیجه رسید که آنچه ما از آن می ترسیم همیشه به آن بدی که تصور می کنیم نیست. ترسی که شما در ذهن خود می سازید از شرایطی که در آن هستید بدتر است. او قبلآ از این می ترسید که هرگز پنیر تازه ای پیدا نکند وبه همین دلیل حتی نمی خواست جستجو را شروع کند اما از زمان شروع سفرش آنقدر پنیر پیدا کرده رود که توانسته بود شکمش را با آنها سیر کند. حالا هم انتظار داشت پنیر بیشتری پیدا کند.افکار قدیمی اش تحت تاثیر نگرانی و ترس، تیره و تار شده بودند. او قبلآ همیشه به نداشتن پنیر کافی فکر می کرد و بیشتر به جنبه ی منفی مسائل می اندیشید،نه جنبه ی مثبت آنها. اما از روزی که ایستگاه پنیرC را ترک کرده بود همه چیز تغییر کرده بود. او همیشه بر این بارو بود که پنیر هرگز نباید جابجا شود و تعییر چیز خوبی نیست. اما حالا مطمئن بود که تغییر یک پدیده ی طبیعی است، چه انتظارش را اشته باشیم و چه نداشته باشیم. تغییر در صورتی شما را متعجب می کند که انتظارش نداشته باشید و به دنبال آن نباشید. وقتی متوجه شد باورهای قدیمی اش تغییر کرده اند ایستاد و بر دیوار نوشت:
    باورها و اعتقادهای قدیمی شما را به سوی پنیر تازه سوق نمی دهد.
    ها هنوز پنیری پیدا نکرده بود، اما همچنان کهدر درون دالان پیش میرفت به آنچه در طول این مدت آموخته بود فکر میکرد. حالا دیگر ها متوجه شده بود که آن باورهای جدیدش هستند که رفتارش را تغییر داده اند. از زمانی که ایستگاه بدون پنیر را ترک کرده بود رفتارش تغییر کده بود. اوفهمید که هر گاه افکار و عقایدتان را تغییر دهید، اعمالتان نیز تغییر میکند. شما میتوانید تصور کنید که تغیری به شما آسیب می رساند و به همین دلیل در مقابل آن مقاومت می کنید و یا بر عکس اگر باور کنید که پیدا کردن پنیر تازه به شما کمک خواهد کرد، تغییر را با کمال میل می پذیرید. همه چیز بستگی به افکار و اعتقادات شما دارد. او روی دیوار نوشت:
    وقتی باور کنی که می توانی پنیر تازه پیدا کنی واز خوردن آن لذت ببری تو هم تغییر می کنی و خودت را با تغییرات تطبیق می دهی.
    ها می دانست اگر خودش را زودتر از اینها با تغییرات وفق داده بود و ایستگاه پنیرC را ترک کرده بود، اکنون در شرایط بهتری بود. در آن صورت هم از لحاظ روحی وام از نظر جسمی احساس بهتری میکرد ومی توانست بهتر از این با مشکلات یافتن پنیر تازه مواجه شود و با آنها مبارزه کند. در حقیقت اگر او انتظار تغییر را داشت به جای وقت تلف کردن و انکار این تغییرات احتمالا پنیر تازه را پیدا کرده بود. او دوباره قوه ی خیالش را به کار گرفت و در خیالش مجسم کرد که پنیر تازه را پیدا کرده است و از خوردن آن لذت می برد. با این تفکر تصمیم گرفت به قسمتهای ناشناخته ی دالان برود و خرده های کوچک پنیر را پیدا کند. ها بار دیگر نیرو و اطمینانش را به دست آورد. او همان طور که در فکر جایی بود که از آنجا آمده بود، از این که روی دیوارها جملاتی بود خوشحال بود. او در این فکر بود که اگر هِم تصمیم بگیرد ایستگاه پنیرC را ترک کند راهش را با آن نوشته ها پیدا می کند. ها امیدوار بود که راهرا درست رفته باشد. او مطمئن بود که هِم با خواندن نوشته های روی دیوار راه را گم نمی کند. او آنچه را که برای مدتی ذهنش را مشغول کرده بود بر روی دیوار نوشت:
    اگر هر چه زودتر متوجه تغییرات کوچک بشوید خودتان را با تغییرات بزرگتری که پیش رو دارید راحت تروفق می دهید.
    حالا دیگر ها گذشته را فراموش کرده بود و خود را با زمان حال وفق داده بود. او با نیرویی مضاعف و باسرعت زیاد در طول دالان حرکت می کرد و بعد از مدت کوتاهی آن اتفاق افتاد. احساس کرد که سفرش خیلی طول کشیده است، اما بالاخره سفرش با تخوشحالی و شادمانی به پایان رسید.
    او پا به راهرویی گذاشت کهبرایش جدید بود ودر گوشه ای از آن ایستگاه پنیر N را پیدا کرد.
    وقتی وارد آنجا شد از دیدن آنچه میدید شوکه شد. مقدار زیادی پنیر که تا به حال ندیده بود. او حتی بعضی از انواع پنیرها را نمی شناخت. برای لحظه ای نمی دانست خواب است یا بیدار! آنچه می بینید واقعی است یا رویا! تا این که چشمش به "اسنیف و اسکری" افتاد.
    اسنیف با تکان دادن سر به او خوشامد گفت واسکری هم دستش را تکان داد. شکم کوچولو و گنده ی آنها حاکی از آن بود که مدتهاست در آنجا به سر میبرند. ها با عجله به آنها سلام کرد و بلافاصله به سراغ پنیرها رفت. تکه ای از پنیرهای مورد علاقه اش را برداشت . او کفشهایش را بیرون آورد و بندهایش را به هم گره زد و آنها رااز گردنش آویزان کرد تا در صورت نیاز آنها را به راحتی پیدا کند.
    "اسنیف و اسکری" لبخندی زدند و سپس به نشانه ی تایید سرشان را تکان دادند. سپس ها به پنیر تازه هجوم برد و وقتی کاملآ سیر شد تکه ای از آن را برداشت و با خوشحالی فریاد زد:«آفرین بر تغییر و دگرگونی»!
    در حالی که ها از خوردن پنیر تازه لذت می برد، آنچه را که در طول این مدت یاد گرفته بود، به خاطر آورد. او متوجه شد که ترس او از تغییر ناشی از توهمات بیهوده ای بود که در مورد پنیر کهنه داشت. پس چه چیزی باعث تغییرش شده بود؟ ترس از گرسنگی یا مرگ؟ ها با این فکر لبخندی زد چرا که این ترس نیز در ایجاد این تغییر بی تاثیر نبود. سپس خندید و متوجه شد از زمانی که یاد گرفته بود به خودش و اشتباهاتش بخندد، تغییر کرده است. او فهمید بهترین راه برای تغییر، خندیدن به حماقت هایمان است و پس از آن به راحتی می توانیم خودمان را تغییر دهیم و به سمت جلو حرکت کنیم. او میدانست که از دوستانش " اسنیف و اسکری" چیزهای زیادی آموخته است. آنها زندگی را ساده می پنداشتند و مسائل را بیش از حد تجزیه و تحلیل نمی کردند.وقتی شرایط تغییر کرده بود و پنیر جابجا شده بود، آنها هم بلافاصله تغییر کردند و به جستجوی پنیر تازه ای رفتند. او باید این نکته رابه خاطر می سپرد.
    ها در طول این مدت تنها از مغز پیچیده اش استفاده کرده بود تا آن کاری راکه انجام دهد که آدم کوچولوها بهتر از موشها انجام می دهند. او اشتباهاتی را که در گذشته مرتکب شده بود به خاطر آورد و تصمیم گرفت از آنها درس بگیرد ودر زندگی آینده اش به کار ببرد.او میدانست که باید یاد بگیرد چگونه با تغییر مواجه شویم . شما باید یاد بگیرید که مسائل را ساده بپندارید و با اتعطافی که از خود نشان میدهید به راحتی از کنار آنها بگذرید. نیازی نیست که با افکار ترسناک، خودتان را گیج وسر در گم نمایید و یا مسائل را بیش از حد پیچیده و بغرنج کنید. شما باید بیاموزید که با وقوع تغییرات کوچک در مقابل تغییرات بزرگی که ممکن است برایتان رخ دهد راحتتر وبهتر برخورد کنید و خودتان را با آنها وفق دهید. ها میدانست که باید هر چه زودتر خود را با تغییرات تطبیق دهد جرا که در غیر اینصورت ممکن بود هرگز نتواند خود رابا آنها وفق دهد. او باید می پذیرفت که بزرگترین مانعی که بر سر راه تغییر وجود دارد در درون خود او نهفته است و با وجود همه ی اینها تا زمانی که خودش را تغییر ندهد شرایط بهتر نمی شود. شاید مهمتر از همه ی اینها این بود که او فهمید همیشه پنیر تازه وجود دارد و زمانی که ترس را فراموش کند واز ماجرا جویی وخطر لذت ببرد پاداشش را دریافت میکند. ها میدانست بعضی از ترسهایی کهاورا از خطر واقعی ایمن نگه می دارند ارزشمند هستند. اما همچنان می دانست در طول این مدت اکثر ترسهایش غیر منطقی بوده و مانع از تغییر او در مواقع ضروری می شده است.او در ابتدا از تغییر خوشش نمی امد و از آن متنفر بود اما حالا می دانست که تغییر موهبتی است در لباس مبدل که او را به سوی پنیر سوق داده است. او حتی به کمک آن توانسته بود خودش را بهتر بشناسد. همچنان که ها آنچه را که آموخته بود به یاد میآورد به یاد دوستش هِم افتاد. او نمی دانست که آیا هِم نوشته هایی را که بر روی دیوار ایستگاه C و سرتاسر دالان نوشته بود، خوانده است یا نه؟
    آیا هم تصمیم گرفته بود حرکت کند و خودش را با تغییرات وفق دهد؟ آیا هم بالاخره داخل دالان شده بود تا آنچه را باعث بهبود زندگی اش میشد کشف کند؟ یا هنوز هم، چون نمی خواست تغییر کند، دست روی دست گذاشته بود و کاری نمی کرد؟
    ها به این فکر افتاد که بار دیگر به یستگاه پنیر C برگردد وهِم را پیدا کند. او در این فکر بود که اگر هم را پیدا کند می تواند او را از مخمصه نجات دهد اما متوجه شد که قبلآ این کار را کرده ولی فایده ای نداشته است. هِم باید خودش راهش را پیدا می کرد و آن بدون غلبه بر ترس و فراموش کردن راحتی و آسایش گذشته شان امکان پذیر نبود.
    هیچ کس نمی توانست این کار را برای او انجام دهد ویا با او صحبت کند. او باید خودش با چشمان خودش فواید تغییر را می دید و آن را درک می کرد. ها می دانست نشانه ها و علائمی برای هِم گذاشته است کهاومی تواند با کمک دست نوشته های روی دیوار راهش را پیدا کند. ها آموخته هایش را در ذهنش مرور کرد و خلاصه ای از آنها را روی بزرگترین دیوار ایستگاه پنیر N نوشت.
    او همچنانکه به نوشته هایش نگاه می کرد لبخند میزد:
    دست نوشته های روی دیوار
    وقتی تغییر همیشه اتفاق می افتد پس پنیر هم دائمآ جابجا می شود.
    زمانی که تغییر را پیش بینی کنی خود را برای لحظه ای که پنیر تمام می شود نیز آماده میکنی.
    اگر حواست به تغییر باشد هر چند وقت یکبار پنیر را بو می کنی و می فهمی که چه موقع کهنه می شود.
    اگر خودت را با تغییر وفق دهی هرچه سریعتر پنیر کهنه را رها می کنی و از خوردن پنیر تازه لذت می بری.
    اگر تغییر کنی تو هم با پنیر حرکت می کنی .
    اگر از تغییرات لذت ببری! مطمئنآ ماجرا جو می شوی و از خوردن پنیر تازه لذت می بری!
    بهتر از آماده ی تغییر باشی و از آن لذت ببری. چرا که امکان جابه جا شدن پنیر خیلی زیاد است.

    ها متوجه شد از زمانی که با هِم در ایستگاه پنیرC بوده خیلی تغییر کرده است اما اگر به آسایش و راحتی اش متکی باشد دوباره خیلی راحت به شرایط قبلی برمی گردد. بنا براین هر روز وضعیت ایستگاه پنیرN را بررسی می کرد تا ببیند وضعیت پنیرش چگونه است. او تصمیم داشت هر کاری که دستش بر می آید انجام دهد تا از تغییرات غیره منتظره و ناگهانی متعجب نشود. ها با وجوداینکه مقدار زیادی پنیر داشتاما اغلب به داخل دالان می رفت تا قسمت های جدید را کشف کند و از آنچه در اطرافش اتفاق می افتد مطلع باشد. اومی دانست کهاین کار منطقی تر ازآناست کهدر کمال راحتی وآسایش در جای گرم و راحتش استراحت کند.
    سپس ها صدایی شنید که تصور کرد صدای حرکتی در دالان است. هر لحظه صدا بلندتر می شد و او احساس می کرد کسی به او نزدیک می شود. آیا هِم بودکه به آنجا می آمد و پشت در ایستگاه پنیر ایستاده بود؟
    ها دعا می کرد و همچون گذشته امیدوار بود که بالاخره دوستش بتواند...
    با جابجا شدن پنیر خودتان را تغییر دهید و از تغییرات لذت ببرید.

  4. 4 کاربر از پست مفید سمیه تشکرکرده اند .

    سمیه (شنبه 17 مهر 89)

  5. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 شهریور 01 [ 10:24]
    تاریخ عضویت
    1386-6-22
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    1,166
    امتیاز
    41,377
    سطح
    100
    Points: 41,377, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    2,961

    تشکرشده 3,584 در 906 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: کی پنیر منو جابه جا کرد؟

    سلام سمیه جان :
    دست گلت درد نکنه چندوقت بود می خواستم این کتاب رو بخونم ولی نمی شد تواین فرصت را به من دادی ممنون.
    نکات جالب و قشنگی رو به صورت داستان گفته و اموز نده هست.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:31 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.