سلام به همه بچه های خوب و مهربون سایت همدردی و همچنین مدیر محترم سایت.
خیلی وقت بود که اینجا چیزی ننوشته بودم و در بحث ها شرکت نکرده بودم. امروز می خوام چیزی بنویسیم که سالهاست عذابم میده. شاید از اول زندگیم.
خلاصه ای از زندگیم. اما به دلیل اینکه اگه بخوام کامل و مفصل بنویسم، به خلاصه ای بسنده میکنم.
شاید خیلی ها باور نکنن ای چیزی که نوشتم واقعا داستان زندگی یکی از افراد خوشبخت این سایت باشه.
من توی یک خانواده پر تعداد به دنیا اومدم. از وقتی که یاد دارم توی خانواده ی ما مشکلات خانوادگی به طرز پایان نا پذیری وجود داشته و چه شب هایی که از بچگی تا الان که بیش از 20 سالمه دعواهای پدر مادر بالای سر من نبوده و چه روزهایی که توی این خونه عذاب نکشیدم.
متاسفانه پدر من دائم الخمر است و همیشه به طرز وحشتناکی توی خانه ما دعوا بوده. این همیشه به معنای واقعی هر روز و شبه. با همه بدبختیا سر کردم تا سن 14 سالگی که متوجه شدم مریضی سختی گرفتم. بله من به خاطر مشکلات عصبی شدید و دائمی که معمولا هم همیشه غصه هام توی خودم خالی میشد و کسی را نداشتم که همدمم باشه، به کولیت روده دچار شدم. این را هم بگم مشکلات بین تمام اعضای خانواده بود و نه فقط پدر و مادر. به همین خاطر هیچوقت همدم و دلسوزی کنارم نبوده. بعد از چند سال مریضی پیشرفت می کنه و به کبدم هم آسیب جدی وارد میکنه. در این زمان بود (دوم دبیرستان بودم) که دیگه به کل از زندگی نا امید شدم. فقط دنبال راهی بودم که کمی آسوده بشم و کمتر مشکلات را با خودم حمل کنم. به همین خاطر توی درسم هم دچار مشکل جدی شدم و دیگه به کل بی خیالش شدم. دقیقا توی همین وضعیت بودم که عاشق دختری هم شدم. دختری که به یکباره نا پدید شد و جز زیاد کردن رنج زندگی چیز دیگری برام نذاشت. هرچند که من هیچوقت نتونستم بهش بگم و هیچ قول و قراری هم بینمون نبود.
خلاصه اینکه زندگیم تنها عذابی کشنده شده بود. شاید جهنم که میگن همینه. حتی این هم بگم که اون زمان به قدری از نظر روحی و جسمی خراب بودم که چندین بار مرگ را به چشم دیدم.
چند سالی به همین منوال گذشت تا اینکه معجزه ای رخ داد. من با کتاب "دکتر وین دایر" به نام "معمار سرنوشت خود باشید" آشنا شدم که به شدت روی من تاثیر گذاشت و من تونستم هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی خودمو به سطح بالایی ببرم. میخواستم برم سر کار تا از بیکاری و الافی در بیام ، اما به خاطر مریضیم دوباره به شدت حالم بد شد. بنابر این تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم. دیپلمم را گرفتم و به مقطع پیش دانشگاهی رفتم و با جدیت تمام شروع به تحصیل کردم و با قدرت خودمو برای کنکور آماده میکردم. متاسفانه به خاطر مشکلات جسمی و مشکلات تو خونه باز هم از درس خوندن باز موندم و به شدت افت تحصیلی پیدا کردم تا جایی که بعد از ترم دوم حتی دیگه کلاس هم نمیرفتم. اینجا بود که باز هم عاشق دختر دیگه ای شدم که ایکاش هیچ وقت نمیشدم. چون دختری بود که به شدت منو عذاب داد و کارهایی کرد که من هیچ وقت حتی توی فکرم هم نمیگنجید. من هم به علت عاشق بودنم اصلا نمیتونستم ازش جدا بشم. این هم بگم که قصدمون ازدواج بود. اما بعد از 8 ماه خوشبختانه این رابطه تمام شد و من موندم با یه دنیا ناراحتی جدید که روی سلامتی جسمیم هم به شدت تاثیر گذاشته بود. به همین خاطر تصمیم گرفتم دیگه نه عاشق بشم و نه فکر ازدواج بکنم.
نتایج کنکور اومد و من دانشگاه سراسری قبول نشدم. منتظر نتایج دانشگاه آزاد شدم. وقتی نتایج آزاد اومد... باورم نمیشد. موفق شده بودم توی رشته مورد علاقم (مهندسی مکانیک جامدات یزد) قبول بشم. برام مثل یه خواب بود. باورم نمیشد. برام شده بود یه امید تازه برای نجات از همه ی مشکلات و بد بختی ها. چند روزی با این رویا خوش بودم تا اینکه متوجه شدم به خاطر مشکلات مالی توانایی رفتن به دانشگاه را ندارم. واییییییی، برام یه کابوس جدید شد، تمام آرزوهام خراب شد توی سرم. انگار از طبقه اول جهنم به طبقه هفتم پرت شدم، جهنمی که خانواده ام برام ساختن. خلاصه اینکه مشکلات روحی وجسمیم به بیشترین حد خودشون رسیده بودند.
توی این وضعیت بودم که توی یکی از سفرهام به تهران برای معالجه مربضم، با دختری خیلی مهربون آشنا شدم که واقعا منو نجات داد و به زندگی برگردوند. اما چون من تصمیم گرفته بودم عاشق نشم و ازدواج نکنم، بهش گفتم فقط برای دوستی با هم باشیم و نه بیشتر. اما در واقع داشتم خودمو گول میزدم. چون اون خانواده ای از نظر مالی غنی داشت و دورش پر از پسران با موقعیت خوب بود و من نمیخواستم زندگیشو خراب کنم. دروغ چرا، اگه این مشکلات را نداشتم بلافاصله باهاش ازدواج میکردم. حتی چندین بار هم خودش غیر مستقیم بهم برای ازدواج گفت و حتی بهم رسوند که "من منتظرت میمونم، تو فقط حاضر به ازدواج باش" اما من هم مجبور بودم خودمو به اون در بزنم و نشون بدم که منظورتو متوجه نشدم. خیلی وحشتناکه. چند ماهی گذشت و من نسبت بهش بیخیال بودم تا اینکه روزی بهم گفت برام خواستگار اومده. منم گفتم اگه پسر خوبیه حتما قبول کن.... الان اونا نامزد کردن.
متاسفانه من که اینقدر بی خیالش بودم، الان به شدت دلم براش تنگ میشه، اما افسوس که کار از کار گذشته....
این بود زندگی من .....
الان 21 سالمه و به جز مریضی شدید که هیچ درمانی نداره وفقط از پیشرفتش جلو گبری میشه بعلاوه مخارج سنگین دارو و درمان چیز دیگری برام نمونده. پدر و مادرم هم سنشون بالاست ، ولی مشکلاتشون همچنان باقیست. امیدی به آینده ندارم. چون هروقت خودمو امیدوار کردم جز بدبختی بیشتر برام پیش نیومده. امسال هم می خواستم برای کنکور شروع کنم به خوندن. اما با چه امید و انگیزه ای؟ وقتی میدونم نه بیماریم بهم اجازه میده و نه خانواده ام.
لطفا یکی بگه من چه کار کنم؟ واقعا چه راهی برام مونده؟ ای کاش جرات خودکشی داشتم. پس عدالت خدا کجاست؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)