سلام..امیدوارم حالتون خوب باشه.
زیاد مقدمه چینی نمیکنم.
من از بچگی به پسر داییم علاقه خاصی داشتم.....با اینکه زیاد از احساسات کودکانه اون خبر نداشتم فقط گاهی خوهراش یا مادرش حرفایی میزدن که میفهمیدم اون هم به من علاقه داره.....سالهای زیادی گذشت ....دوران راهنمایی بودم که این عشق اوج گرفت ولی امید داشتم که احساسات دوران نوجونیه و چند صباحی بیشتر نیست و خاموش میشه....دیگه کم کم بزرگ میشدیم و حرفی از زندایی و دختردایی هام نمیشنیدم.... همش با خودم میگفتم اینا حرفاشو به من نمیزنن...نمیخواستم باور کنم که حرفی نیست....بازم ساکت بودم و هیچ وقت حاضر نبودم غرورمو بشکنم و ازش بپرسم که منو دوست داره یا نه...بازم صبر کردم...دبیرستان بودم که خودش باهام مطرح کرد ...تقریبا 2 روز طول کشید تا بهم گفت دوسم داره و گفت نمیدونه که من دوسش دارم یا نه؟
خلاصه حدود 4 یا 5 ماه با هم صحبت میکردیم و از اینده میگفتیم.....برام روزای شیرینی بود...چون فهمیده بودم که عشقم دو طرفه بوده....
در این مدت من هیچ امیدی به اینده نداشتم ....فقط میگفتم که اینا عشق دوران جوونیه و میگذره...چون ما هم سن بودیم.همش امیدم این بود که حالا احساساتم رو مطرح کردم راحت میشم و دیگه فکری ندارم. و چند وقت دیگه از ذهنم میره.
تو این مدت خیلی صمیمی شده بودیم که یهو تصمیم گرفتیم از هم جدا شیم....من به دروغ بهش گفتم من دیگه علاقه ای بهت ندارم...اونم گفت همین طور...بهتره که جدا شیم.
خلاصه گذشت....دبیرستان هم تموم شده بود و به قول خودم احساساتم رو هم خالی کرده بودم ولی نمیدونستم چرا بازم دلم براش تنگ میشد....و خیلی اوقات بهش فکر میکردم.
البته بگم که ما از اواخر راهنمایی خیلی با هم صمیمی بودیم...چون خانواده هامون هم خیلی با هم خوبن و رابطه نزدیکی دارن.
و بعد از اون جدایی باز هم با هم صحبت میکردیم و درد دل میکردیم ولی به عنوان دختر عمه و پسر دایی.
من امید داشتم وقتی دانشگاه قبول شیم دیگه هیچ کدوم به اون یکی فکر نمیکنه...و راحت میشیم.
ولی من دانشگاه هم قبول شدم و باز هم بهش فکر میکردم حتی گاهی از دلتنگی زیاد براش گریه میکردم.ولی چیزی بهش نمیگفتم.
اون هم یه سال بعد از من دانشگاه قبول شد ولی باز دوباره از من پرسید که هنوز دوسش دارم یا نه؟
من هم جواب دادم نمیدونم. اون گفت حتی اگه منو دوست نداشته باشی هم من دوست دارم.
بعدش من هم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم که دوست دارم.حالا دوباره ما رابطمون رو شروع کردیم.
ولی خیلی عاقلانه تر....دیگه مثل اون زمان نیستیم.
ولی من بازم به این موضوع فکر میکنم که نکنه این عشق دوران جوونیه؟؟
من خیلی دوسش دارم ...و اون هم همین طور(البته خودش میگه...من نمیگم)
ما تصمیم داریم ازدواج کنیم.از همه لحاظ به هم میخوریم .فرهنگی...مالی....شخصیتی و خلاصه از همه لحاظ.
در ضمن همه فامیل یه جورایی از ماجرای ما خبر دارن...
فقط من چند تا مشکل دارم اونم ایناس:
1.میترسم وقتی بره سربازی وبیاد نظرش عوض شه .یعنی خیلی مطمئنم که عوض میشه!
این نظرو در مورد کل پسر ها دارم که سربازی خیلی عقایدشونو تغییر میده.
میترسم بهش وابسته شم(البته تا الان هم خیلی وابسته شدم) و عشقم یه طرفه بشه!!!
2.مشکل دیگه سنمونه....من الان 20 سالمه و خواستگار هم دارم....ولی اون سنش به ازدواج نمیخوره.
البته پدرم با ازدواج زود خیلی مخالفه و خود من هم همینطور. ولی خوب به هر حال میترسم صبر کنم اون بره سربازی و بیاد و دیگه مثل قبل نباشه و من هم موقعیت هامو به خاطره اون رد کنم.
3.مشکل دیگم رو فقط احساس میکنم اونم اینکه زنداییم علاقه ای نداره که ما با هم ازدواج کنیم و حرفاش میتونه تاثیر بذاره.
ولی اگه پسرداییم تو خانواده مطرح کنه که ما تصمیم به ازدواج داریم داییم خیلی خوشحال میشه و کسی نمیتونه رو حرفش حرف بزنه.چون داییم منو دوست داره.
دوست ندارم بچه گانه فکر کنم و دچار یه عشق زود گذر بشم.....تو رو خدا کمکم کنید....دوست ندارم بعدها افسوس بخورم.
من چی کار کنم؟
به این عشق دل ببندم یا نه؟
باهاش صمیمی بشم یا نه؟
به اینده فکر کنم یا مثل یه عشق تو خالی بهش نگاه کنم؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)