سلام.
ذهنم درگیر یه مشکلی شده که خیلی به کمک و راهنمایی کسی که با مسائل روانشناسی آشنایی داره، نیاز دارم....
امیدوارم اطلاعاتی که در اختیارتون میذارم کافی باشه ...
من فرزند اول خانواده ام ... یه خواهر دارم که 2سال از خودم کوچکتره ...
و یه برادر که 10 سال کوچکتره ...
از بچگی روحیه حساسی داشتم .کوچکترین رفتار و برخورد اطرافیانم به شدت روی من تاثیر میذاشت ... (الان که گاهی دفتر خاطرات بچگی و نوجوونیمو می خونم بیشتر به این مساله پی میبرم)
برخوردی که با من و خواهرم میشد خیلی با هم متفاوت بود ...(اینم بگم خواهرم فوق العاده بابایی بود ) ... با اون همیشه مثل یه بچه کوچیک رفتار میشد ...و من انگار باید از همون بچگی نقش یه آدم بزرگتر و مسئول تر رو بازی می کردم ... اما ته دلم همیشه احساس می کردم این یه جور تبعیضه بین ما.... توی ذهنم و خیالم این بود که همه خواهرمو بیشتر از من دوست دارن ... خب، اگه این وسط حسادت و حساسیتی هم بوجود اومده باشه خیلی غیرمنتظره نیست ...
این تفاوت برخورد، خیلی توی ذهنم مونده ... مثلاً اگه من بخاطر رفتار یا کاری مواخذه میشدم، خواهرم وقتی مدتی بعد از من اون کارو انجام میداد خیلی ملایم تر باهاش برخورد میشد ...و گاهی حتی اصلاً بهش
هیچی نمی گفتن... (یه بار با دلخوری اینو به مامانم گفتم .. حرف مامان این بود که چون من بچه اول بودم نمیدونستن چطور باید باهام برخورد کنن! ... به نظرتون قانع کننده ست؟)
نمیدونم چرا ... اما تمام رفتارای اطرافیانم از اون زمان ها به طرز عجیبی توی ذهنم مونده ... حتی رفتارهای خیلی کوچیک... مثلاً حتی خاطرم مونده که یه بار که رفته بودیم مسافرت ... (حتی یادمه که شب توی پلاژ توی شمال بودیم) پدرم یه دفعه به ما دوتا نگاه کرد و گفت " ببین این دو تا خواهر چقدر با هم فرق دارن ... این یکی موهاش و رنگ پوستش روشن تره..." خواهرمو می گفت ... و من خوب اون احساس بدی که از این حرف بهم دست داد رو هنوز به خاطر دارم .... یعنی تا این حد!
من دوران نوجوانی پرالتهابی رو پشت سر گذاشتم ... نه این که بیرون از خونه اهل سرکشی و عصیان باشم ... نه ... بیشتر در برابر خانواده مشکل داشتم ... دلم نمی خواست مطیعشون باشم ... آره ... تمام درگیریهایی که پیش میومد بخاطر این بود ... و بیشتر از همه با مامانم...
آخه با بابا زیاد حرف نمی زدیم (توی خانواده ما هم این مشکل هست که بابا همیشه خارج از متن خانواده ست ....حالا که بیشتر خونه هستن دوست دارن که با ما ارتباط بیشتری برقرار کنن اما حالا ما دیگه باهاشون زیاد احساس نزدیکی نمی کنیم ... انگار عادت کردیم خیلی کم با بابا صحبت کنیم ... شرایط بدیه!)
خوب میدونم مامان خیلی سختی کشید تا این دوران تموم شد ...
(اینم بگم مامانم خانه دار هستن)...
اما حالا یه جور دیگه شدم ... انگار فراری ام از خانواده ... گاهی توی جمعهای خانوادگی احساس خفگی می کنم ... برای همین وقتی
خونه ام، بیشتر توی اتاقم هستم ... ولی بیشتر وقتم رو دوست دارم بیرون از خونه بگذرونم ... اگه چند روز فرصت نکنم از خونه برم بیرون،
خیلی دمق و بی حوصله میشم ...
اصلاً نمیدونم چرا اینطوریم ... اما یه بغضی نسبت به خانواده م دارم که
هرکار می کنم از شرش خلاص نمیشم ... (مخصوصاً نسبت به بابا و گاهی خواهرم)
حالا که بزرگ شدیم باز هم خیلی با خواهرم متفاوتیم ... سلیقه هامون انگار باهم کاملاً متضاده ... یعنی علایق منو اگه عکسش کنید دقیقاً میشه چیزایی که اون دوست داره ...
یه چیز دیگه ای که هست اینه که اون خیلی بیشتر از من به ظاهرش اهمیت میده ... و علاوه بر اون بخاطر رشته ش خیلی زود استقلال مالی پیدا کرد ... و انگار به همون اندازه که اون از زندگیش رضایت پیدا کرده، من ناراضی ام از وضع خودم ... و مدام خودم رو سرزنش می کنم ...
(گاهی وقتا که به خودم میام میبینم که زمانهایی حتی ناخودآگاه دارم رفتار و ظاهر اونو به خودم تحمیل می کنم! و این خیلی ناخوشاینده!)
کتابهای روانشناسی زیادی خوندم تا بتونم این مشکل رو حل کنم ..اما همه شون مثل مُسَکِن بودن ..فقط یه مدتی تونستن بهم کمک کنن...
حالا متوجه یه مشکل دیگه ای هم شدم ... اینکه دارم تلافی
رفتار تبعیض آمیزی که در گذشته باهام شده رو در مقابل برادر کوچکترم بازتولید می کنم .... باور کنید خیلی مطالعه و تحقیق کردم درباره ی رفتار با نوجوانان در سن بلوغ (آخه برادرم الان 15-16 سالشه) ...اما فایده نداشت ... مراعات شرایطشو نمی کنم .... می ترسم رفتار من باعث بشه اعتماد به نفسش رو از دست بده ... باید زودتر یه فکری بکنم ...
خواهش می کنم اگه راهی برای این مشکلاتی که گفتم به ذهنتون میرسه، بهم بگید ...
ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)