سلام ...
من تازه اینجا عضو شدم ... هنوز با اهالی این سرزمین مجازی آشنا نیستم ...اما مطمئنم حرف شنیدنی زیادی
هست که می تونم از شما بشنوم ... و شاید اینطوری راهمو پیدا کنم ...
من یه ماه دیگه وارد 25امین بهار زندگی میشه ...
بهار ...وقتی میگم بهار، نمیدونم چرا یکهو دلتنگ ِ تازگی هاش میشم ....
انگار امسال واقعاً فراموش کردم باید برم شکوفه هاشو ببینم و از قشنگی هاشون
کلی شاد و ذوق زده، بشم ...
ذهنم اینقدر مشغوله که هر حسی توش گم میشه ....
شاید هم من ضعیفم و نمی تونم از سد این مشکلات بگذرم ...
اما راستش دیگه واقعاً نمی دونم چکار باید بکنم ...
3ساله که درسم نموم شده و با یه مدرک لیسانس هنوز نتونستم کار مناسبی پیدا کنم ...
آخه وقتی استقلال مالی نداشته باشی چطور می تونی انتظار داشته باشی جامعه تو رو به عنوان
یه فرد با تمام حقوق انسانی و شهروندی به رسمیت بشناسه؟ ... اصلاً جدای از جامعه،
چطوری می تونی خودتو راضی کنی توی 25 سالگی هنوز برای برطرف کردن نیازهای مادی اولیه زندگی،
به خانواده یا کس دیگه ای وابسته باشی؟ .... اونم تازه من که یکی از آرمان های اصلی زندگیم
اینه که یه انسان آزاد و مستقل باشم ... من که هیچوقت نپذبرفتم باید به خاطر دختر بودن، یه پله پایین تر
از جامعه مردسالاری که توش زندگی می کنم بایستم ...
آخه اگه استقلال مالی نداشته باشم چطور می تونم یک انسان خودکفا باشم؟ ... چطور می تونم زندگی سنتی
زنان خانه نشین جامعه ام رو پس بزنم و پیرو الگوی زنی باشم که سازنده و پویاست ..و مستحق تمام حقوق
انسانی ...و نه تحقیر شده ی فرهنگ و قانونی که اونو به اندازه نصف انسان به رسمیت میشناسه..
و اصلاً جدای از این مسائل، استقلال مالی مقدمه رسیدن به استقلال فکریه ... تا وقتی از نظر مالی
مستقل نباشی که نمی تونی زندگیتو خودت بسازی، می تونی؟
3ساله دارم کنکور ارشد شرکت می کنم اما ... هر سال درسای تکراری رو می خونم اما
فایده نداره ... هرسال با یه فاصله کوچیک، جا می مونم ... رشته ای که انتخاب کردم خیلی کم
پذیرش داره ... می دونی، هرسال که شرکت می کنم همه میگن واقعاً چقدر محکم و قوی هستی که
هنوز اینهمه امیدوارانه درس میخونی ... اما ته دلم خیلی غصه می خورم ... کسی نمیفهمه چقدر سخته برام
این همه تکرار ... چقدر دشواره که خودم رو محکم بگیرم و این راهو ادامه بدم ...این دلخوشی کوچیک
که زمانی اینقدر بخاطرش ذوق داشتم ... رشته خودم نبود ... فقط خدا می دونه چقدر بابت تک تک درساش
سختی کشیدیم (آخه ما چند تا دوست بودیم که تصمیم گرفتیم برای ارشد، تغییر رشته بدیم)... چقدر آواره ی دانشکده های
مختلف شدیم تا بتونیم بریم سر کلاسای درسش بشینیم ... چقدر جزوه ... چقدر کتاب ... چقدر دردسر ...
و حالا هیچی ... دارم کم کم ناامید میشم ...
این دو تا مشکل اساسیه منه ... بقیه مشکلاتم هم از همین دوتا ناشی میشه ...
تازه من آدمی هستم که توی خیلی جمع های مختلف هستم ... دوستان خیلی خوبی دارم ...
کلاً از خودم غافل نمیشم ... کتابای روانشناسی هم زیاد می خونم ... یعنی تقریبا همیشه
خودم این ذهن سرگردان رو آروم می کنم .... اصولاً خوددرمانی زیاد انجام میدم...
اما با این وجود بعضی وقتا بدجوری دچار افسردگی و ناامیدی میشم .... و این حس و حال
معمولاٌ چند روزی باقی میمونه ...
این اواخر زیاد احساس اندوه می کنم ... فکر می کنم دارم بی دلیل تموم میشم ... دارم به انتها
میرسم بدون اینکه کار مهمی انجام داده باشم ... عمرم داره می گذره ... جوونی م ...
به این فکر می کنم که شاید خیلی دیر بشه برای رسیدن به خواسته های امروزم ... اونقدر دیر
که دیگه رسیدن بهشون هیچ لذتی نداشته باشه ...
هر آرزویی توی زمان خودش معنادار و باارزشه ... وقتش که گذشت دیگه چه اهمیتی داره...
میترسم از آخرش که حسرت این روزهای تلف شده رو بخورم ... اونوقت دیگه هیچ کار نمیشه کرد
علاقه مندی ها (Bookmarks)