این حکایت منه :
میگن هر چیز که بگندد نمکش میزنن، وای به روزی که بگندد نمک .
هر کدوم از دوستام هر وقت مشکلی داشته باشن به من مراجعه میکنن (حتی کسایی که از خودم از نظر سنی بزرگترن) و اکثرا تا حد امکان مشکلشونو حل کردم
من یه پسر 23ساله هستم کاردانی مو تموم کردم ،سطح مطالعه خیلی بالایی دارم بگفته اطرافیانم باهوشم و از نظر روانشناسی (تعریف از خودم نباشه) در حد یه روانشناس میتونم به مردم کمک کنم
ولی یه چیزی رو طی شش ماه اخیر فهمیدم: اصلا خودمو نمی شناختم.اصلا با روحیات خودم آشنا نبودم.بخودم توجهی نداشتم تا اینکه یه ماجرا باعث شد بفهمم از نظر روحی خیلی ضعیفم.
و اما ماجرا:
ساده و خلاصه بگم با یه دختر به تمام معنا خوب (از هر نظر) دوست شدم ( اینم اضافه کنم که دوستی من با اون دختر خانوم ،کاملا اتفاقی بود و کم کم اوج گرفت )چند ماهی باهم دوست بودیم ولی من شرایط ازدواج رو نداشتم و اینو هم بارها به خودش گفته بودم ،
خلاصه بعد از مدتی تصمیم گرفت که این رابطه رو تموم کنیم البته من خودم قبلا این پیشنهاد رو چند بار داده بودم ولی هر بار اون با گریه رد کرده بود.
خیلی دوسم داشت و منم بخاطر همین رفتارش بود که عاشقش شدم ولی همون طور که گفتم شرایط ازدواج رو نداشتم مثل یه دوست معمولی و همجنس خودم باهاش رفتار میکردم و اون هم ناراضی که نه بلکه خیلی هم راضی بود تا اینکه اون پیشنهاد اتمام دوستیمونو داد.(چرا و به چه دلیلش رو نفهمیدم و نخواستم بفهمم البته دلایل ساده ای مثل عذاب وجدان بعد از ازدواج و این حرفهارو مطرح کرد که خودشم میدونست که باور نمیکنم)
اما این پیشنهاد وقتی بود که من در اوج دوست داشتنش بودم .بهر حال طبق قول اول دوستیمون بدون دردسر قبول کردم ولی قبلش خیلی اصرار کردم که این پیشنهاد رو بیخیال بشه کلی براش دلیل آوردم وقتی دیدم اصرار میکنه و قاطعه قبول کردم.
من از نظر روحی داغون شدم اما از اوضاع اون دختره خبر نداشتم چون قرار شد که بدون رابطه باشیم (که این بخش ماجرا هم مشکل داشت چون درستش این بود که کم کم تمومش کنیم گرچه که فکر کردم دیدم که فرق چندانی هم نداره).
هرچی که بلد بودم در مورد خودم جواب نمیداد ولی میدونستم با گذر زمان مشکل روحیم حل میشه . عجیب بود طبق برنامه پیش نمیرفتم . فراموش نمیشد خیلی یشتر از رابطه دوستیمون از قطع رابطمون گذشته بود ولی...
البته الان کمی بهتر شدم اما هر بار که تصویرش تو ذهنم بیاد یا اینکه ببینمش روز از نو روزی از نو ...همه چیز دوباره شروع میشه
کلی روش فراموش کردن رو بلد بودم ("فراموش کردن "منظورم از "یاد بردن" نیست چون همچین چیزی امکان نداره و منظورم کم اهمیت شدن و محو شدن موضوع هستش) که حتی قبلا به چند نفر هم توصیه کرده بودم و نتیجه گرفتن اما درمورد خودم نه...
شاید یه روش احمقانه حل مشکلم (که بیشتر شبیه یه مسکن ضد درد موقت هستش) این بود که با یه دختر دیگه دوست بشم اما من میدونم که بلاخره مصیبت دو میشود.(مثل داستان اون بازرگانه)
اما اینو الان براتون نوشتم چون میدونم که اولا نوشتن آدمو آروم میکنه
ثانیا حتی کوچکترین حرفهای دیگران هم برای تسلی خاطر مفیده
و در آخر حتی همدردی هم میتونه کمک حال خوبی باشه
در ضمن اینم بگم که میدونم چون اولین دوستیم با جنس مخالف بوده که اینطور شدم اما بارو کنید که داره غیر طبیعی میشه و من هم که کنکور کارشناسی دارم.میدونم بالخره درست میشم اما وقت برام خیلی مهمه چون از درس افتادم و نمیخوام بیشتر درگیر باشم .
راستی خونواده ها هم از این ماجرا ها خبر نداشتن. و خانواده خودمو بگم که خیلی مشکل داریم پدرم مریضه چند بار عمل کرده و بازم اوضاعش خوب نیست وکلی مشکل دیگه که بهتره اعضای خونوادم مشکل من به مشکلاتشون اضافه نشه چون واقعا تحمل این همه سختی کمر شکنه
منتظر نظراتتون در مورد جزجز این ماجرا هستم
علاقه مندی ها (Bookmarks)