بنام دوست.
سال جدید رو به همگی دوستان تبریک میگم.من دانشجوی ترم 2 کارشناسی نرم افزار هستم.2 ترم 2 دیگه درس دارم.
چون شمال کشور درس میخونم با هواپیما تردد میکنم.تهران ماهشهرو 1 ساعته میرم.
بعد از 3 ماه داشتم برمیگشتم.خوزستان همیشه هوا خاک و باده.خلاصه من ساعت 2 رسیدم فرودگاه و تا ساعت 5
صبر کردم.پروازا همه کنسل شد.روی مارلیکه کرج پیش یکی از دوستان مجردم.صبح ساعت 4 راه افتادم سمت مهرآباد.
کارت پروازو گرفتم سوار شدم.
یک صندلی کنار من خالی بود.یک خانم رو آوردن کنار من.من یک مقدار معذب شدم ولی طبق معمول حرف خودم اومد
تو ذهنم.یعنی اینکه ایمان این هم مثل خواهرت میمونه.
یک کلاغ کوچولو برا بهار دختر خواهرم خریده بودم.با چسبونکی که داشت وصلش کردم به شیشه هواپیما و گه گاهی باهاش بازی می کردم.
یک لحظه بمن گفت : آقا کلاغتون روی خیلی دوست دارید؟
گفتم بله.اینو برای بهار گرفتم.خیلی بهارو دوست دارم.صداش میزنم بها خه سه
این اولین قدم شد.باهم صحبت کردیم تا ماهشهر.بیشتر گذاشتم این خانم صحبت کنه.دیدیم که یک جورایی مثل هم هستیم.
اون هم از مجردیش شاکی بد مثل من.اون هم دوست داشت ازدواج کنه.ولی حانواده بهر حال یک جورایی باید در جریان می بودن.
شماره رو از ایشون گرفتم.هم موبایل هم منزل ، البته بنده خدا تو رودروایسی گیر کرده بود.
من خیلی آدمه راحتی هستم.بچه های آخر خانواده همیشه اینطور هستن.شاید فقط من اینطور باشم.نمیدونم به خدا.
خلاصه عزیز دلم، 2 روز بعد که به ایشون اوین تماسو حاصل کردم ، فکر کرده بود که قضیه منتفی شده.ولی خوب یک جورایی خوشحال شد که تماس گرفتم.البته شماره ها رو به این نیت گرفته بودم که مادرم تماس بگیره ولی چون 6 ماه بدنیا اومدم خیلی عجولم.
چند روی گذشت تا بستر رو فراهم کردم.مادرم با دختر خانم صحبت کرد.و اون خانم گفتن که لازمه اینکه با هم در ارتباط باشیم اینه که شما و خواهر من باهم صحبت کنید.مادرم تاکید داشت که ما بصورت قراردادی و سکرت باهم در ارتباط باشبم.
خواهر بزرگ ایشون در جریان بود.و همچنین خواهر کوچکشون.
قرار گذاشتیم امروز با مادرم به دیدار ایشون و خانواده بریم که متاسفانه در نطفه خفه شد.
چرا؟
بدلیل استرسهایی که از طرف من و خواهر ایشون که به هر دو طرف وارد شد.
من فارس هستم.اون خانم عرب بودن.
من 6 ماه کوچکتر از اون خانم بودم.درس اون خانم تمام شده بود و خانواده فکر میکردن شرایط ازدواجیش بهتر از منه.
از لحاظ ظاهر مادرم ندیده بود و مرتبا به من استرس وارد می کرد.
تااینکه تمام آیتما رو آوردم روی کاغذ و با ایشون در میون گذاشتم.دو طرف یه مقدار هنگ کردیم.
گفت خواهرم هم راضی نیست ولی اینو نمی تونم فراموش کنم که بمن گفت اگر فرد مورد نظرم شما باشید و اون توانیایی ها و پتانسیل ها در وجود شما باشه ، به شما مهلت میدم تا خودتو بگشی بالا.
ولی خواهر این خانم در اولین تماس تلفنی مهلت صحبت کردن به مادرم نداد و گفت که خواهرم دکتره خواهرم دکتره.
ایشون بیناییی سنجی خوانده بودن.
خوب من هم مهندس کامپیوترم.
میگفتن که کسی که خواست بیاد خواستگاری باید دستش تو جیب خودش باشه.
حالا انگار من رفتم دزدی یا دستم تو جیب مردم بود.خوب کی بهتر از پدر و مادرم که حاضرن لقمه توی دهانشون رو در بیارن و توی دهن من بگذارن.
جسارتهای خواهر ایشون یکمقدار سنگین بود.
دختره بسیار امروزی و آپ دیت بود و درک میکرد ولی مرتبا خواهر ایشون به مادر من میگفت شما باید با بچتون صحبت کنید که احساساتی نشه و با احساسات دیگران بازی نکنه.
خدایا منو ببخش اگر با احساسات کسی بازی کردم ولی کسی رو که با احساسات من بازی کنه نمی بخشم.
قطع شد.
چند روز پیش دوست داشتم ببینمش.خیلی اسرار کردم.رفتم در خونه ایشون.توی چشاش پیدا بود که علاقه داره.من هم همینطور.
ولی خدایا کجایی که بداد جوونا برسی.
همیشه سخت گیریهای خانواده و تجمل گراییاز قبیل داشتن جیب پر پول و ماشین و خونه وصل دو جوون رو به تعویق میندازه.
قسمت من توی حرفها و زیر پاهای خواهر ایشون و البته مادر خودم ، له شد.
نمیدونم چی بگم دیگه.فقط کاش زمین باز میشد و منو میبلعید.
از زندگی مجردی سیر شدم.
دیگه طاقت ندارم.
حالا نمیدونم با توجه به اینکه خداحافظی کردیم باز هم امیدی هست؟
شماره همدیگه رو داریم.من که جرات نمیکنم و روم هم نمیشه دیگه تماس بگیرم.
چیکار کنم دوستان؟
کجاست یاری کننده ای که مرا یاری دهد.
در رابطه با چقدر او را دوست داری:
دختر نازی بود.از لحاظ ظاهری متوسط بود.ولی صدای زیبا و تفکرات زیبایی داشت.5 ماهی از من بزرگتر بود.دختر پخته ای بود.ولی نمیتونم بگم که خیلی خیلی اورا دوست داشتم.چون عشقی و رابطه آنچنانی بین ما حکم فرما نشد.
فرار از تنهایی : آنچنان احساس تنهایی نمیکنم ولی از بودن همسر در کنارم لذت می برم.چرا دروغ بگویم.
ارضا جنسی : بله.یکی از موارد ارضا جنسی است .نمیتوانم به سراغ زن بازی و زنا کاری بروم.فرهنگ و اصالت خانوادگی از این کار من جلوگیری میکند.
تربیت درست پدر و مادر.ولی چه بهتر آن کس را که میخواهم با او رابطه جنسی داشته باشم ، همسرم باشد.
رابطه جنسی خیلی مهم است.خیلی مهم.این را به خانواده گفته ام.من آدم راحتی هستم.حتی درباره شب زفاف هم با خانواده صحبت میکنم.یک چیزی میگم یک چیزی میشنوید.
فوق العاده راحت هستم.
تشکیل خانواده : خیلی برایم مهم است.همین الان هم فکر میکنم از دین و دنیا بواسطه ازدواج نکردن ، عقب افتاده ام.
دیر شده.صبری نتوانم کرد.
انگیزمو از دست دادم.الان تنها دلخوشیم فقط ازدواجه که هنوز انجام نشده .بهترین انگیزه همسر و بار مسئولیت او بر دوشم است
از احساس مسئولیت کردن لذت میبرم.
ولی فعلا : چو تخته پاره بر موج ....رها رها رها من ....
سطح خانواد:
ما فارس هستیم .آنها عرب.اقفصاد خانواده دو طرف خوب است.
من خونه دارم.ملک پدری هم دارم.الان هم همه امکاناتی دارم.بهترین زندگی هم در دوران دانشجویی در بابلسر به صراحت میتوانم بگویم مال من است.بریز بپاشم زیاده.راحت میتنم یک همسرو اداره کنم تا زمانیکه برم سر کار.
پدر مادرم هرچه دارند مال من است.
من بچه آخرهستم.
بهرحال اعراب با فارس ازلحاظ فرهنگی مقداری فرق میکنند.مادرم از این مسئله بسیار نگران بود.
رضایت خانواده:
خوب مادرم اورا ندید ولی با صحبها ییکه با وی داشت راضی بود.
ولی خواهر ایشون مهلت صحبت کردن ه ما نداد.و فقط مگفت پسر شما احساساتیه .خواهر من دکتره
ولی من و دختر از هم راضی بودیم.نه اون بدش می اوومد نه من.
تا چه حد شناخت :
شناخت کامل نداشتیم.ولی احساس خوبی نسبت به هم داشتیم.دو طرف خانواده پاکی هستیم.این از اعتماد دو طرف حاصل شد.
خدا را شکر.الحمدالله علی کل نعمه.
نقش مادری:بله میتوانست یه مادر خوب و مسئول باشد.همچنین یک همسر مسئول و دوستدار خانواده.
دختر متین و با اخلاقی بود.
خیلی ناراحتم.
الان البته با همصحبتی یک مقدارآروم شدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)