سلام
اکثر دوستان در جریان زندگی من هستند ولی این جا باز به صورت خلاصه و جمع اوری مینویسم که دوستانی که من رو نمیشناسن اشنا بشن و دوستانی هم که در جریان هستند جمع اوری مطالب رو بخوانند.
اختلافی با پدر و مادرم داشتم که داشت به اختلافات خانوادگی شدید کشیده میشد ولی زود به خودم اومدم و به کمک همه دوستان خودم رو جوع و جور کردم.حس تنفری بود نسبت به پدرم برای خود رای و خودخواه بودنش و حس تنفر شدیدتری نسبت به مادرم بود برای این که من رو همیشه به پدرم فروخت روزی همین جا عهد کردم(نت برداری از همدردی هم هست)که به هیچ عنوان دیگر مسایلی که من رو به این حس تنفر رسونده بود رو به یاد نیارم به زبون نیارم که نیووردم به همین دلیل ارومتر شدم راحت تر میتونم با پدرم حرف بزنم راحت تر میتونم از کنار مادرم رد بشم و روابطم با کل خانواده مادری و پدری عالی شده یاد گرفتم باید با هرکس اون طور که اون میخواد رفتار کنم تا دوسم داشته باشن ولی در درجه اول باید اونی باشم که خودم میخوام تا خودم رو دوست داشته باشم چون تا من از خودم لذت نبرم هیچ کس نمیتونه منو دوست داشته باشه.......
20سال سن دارم دانشجو رشته برق بودم که انصراف دادم و مشغول به کار در شرکتی بودم به عنوان مشاور که استعفا دادم الان رشته معماری داخلی میخونم و با چند نفری در مورد کار صحبت کردم میدونی فرق این دفعه با دفعه قبل چیه؟من این رشته و کار رو دوست دارم ازش لذت میبرم براک نوعی سرگرمیه ولی قبل حرص و طمع پول داشت دیوونم میکرد همش مثله سگ میدویدم تا پولی داشته باشم جایگاه محکمی در اجتماع داشته باشم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم اصلا من یه دختر نیستمشدم یه مرد خشن و جدی ولی از درون حس زنانه خودم رو دوست داشتم بعد از کلی سبکو سنگین و خواندم تجربیات افراد همدردی تصمیم گرفتم دختر درونی خودم رو بیدار کنم......
با مردی اشنا شدم که 14 سال به من تفاوت سنی داره(لازم به ذکرهکه من این تفاوت رو از اول میخواستم کلا در روابط زن و مرد تفاوت سنی رو از خیلی وقت قبل میپسندیدم)و تجربه یک زندگی ناموفق داشته و یک پسر کوچولو.حالا علامت سواله که تو دختر با این سن و سال چرا این دردسر رو میخوای به جون بخری؟؟؟؟؟؟؟؟مگه عقلت رو از دست دادی؟میدونی چه قدر موقعیت های خوب داری؟
ولی الان دم عیده و داشتم اتاق تکونی میکردم توی خودم هم جنجالی بود چون 2 بار تا حالا از این راه دنده عقب زده بودم ولی همش شک و تردید و دودلی بودم....به کاغذهام که رسیدم یه پاکت نامه دیدم روش هم با خط حودم نوشته بودم سارا جان تولدت مبارک اصلا یادم نبود چیه باز کردم دیدم یه نامه 4 ورق کاغذه باز کزدم شروع کردم به خوندن تاریخ بالای نامه میشد یک سال پیش 10 روز قبل از اشنایی من و رضا اون نامه ایی بود به خدا که نوشته بودم پر از درد و دل بود و در اخر نوشتم خدایا به هیچ احدی اجازه نده وارد زندگی من بشه مگر اون که مرد زندگی منه خدایا من نمیخوام جوونی بازی کنم من میخوام زندگیو خانواده خودم رو داشته باشم خدایا من میخوام برای زندگیم زحمت بکشم ولی مرد خودم رو در همه مسایل ساختن زندگی کنارم داشته باشم خدایا من هر جور باشه چون میدونم تو به درونم اگاهی از همین الان قبول میکنم و همه زحماتش رو به جون میخرم ولی خدا اجازه نده ادم ها بیان و برن خودت بزار سر راه زندگیم.وقتی خوندم نفسم داشت بند میومد با این که یک هفته ایی از عمل چشمم گذشته بود و اجازه اشک و عصبی شدن نداشتم ولی مثله ابر بهار گریه میکردم که من عجب ادمی هستم خودم از خدای خودم خواستم ولی حالا داشتم خودم رو برای خواسته ایی که خدا بهم داده گلایه میکنم...من و رضا رابطه بی نظیریداشتیم همه به ما حسرت میخوردن ولی بخاطر سردرگمی و کلافگی من بین ما خیلی فاصله افتاد و ناراضی بودن پدرم هم روش رضا که میخواست برای ازدواج با پدرم صحبت کنه ولی پدرم تن به این صحبت نداد همه این ها و فوت پدر بزرگم و عذادار شدنم دست به دست هم داد و بعد از یک سال همه این مسایل و کلی مسایل جزیی دیگه بین ما فاصله انداخت.رفتم امامزاده با این که ظاهر مومنی هم من ندارم ولی رفتم با خدا دوباره عهد کردم که هیچ شک و تردید و دودلی به خودم راه نمیدم هیچ وقت و به هیچ عنوان و در این راه ثابت قدم میمونم روز به روز رضا داره ارومتر میشه با این که الان ایران زیاد نیست ولی باز هم ما نسبت به موقعیت و اختلافاتی که داشتیم با هم خوبیم.پدرم دیگه جلوی من رو نمیگیره و راحت در مورد رضا صحبت میکنه حتی جاهایی غیر مستقیم از من دفاع هم میکنه البته با من مستقیم حرفاش رو نمیزنه احساس میکنم منتظره منه ولی ته دلم میترسم..مشکلاتی که با رضا دارم و این که چه طور دوباره برای ازدواج بندازمش جلو در حالی که پدرم اون رفتار رو کرده و این که رضا به من گفت هر وقت پدرت قبولم کرد من جلو میرم...حالا بین این دو نفر گیر کردم و این که وسط درس و دانشگاه یه وقت رضا بگه باید بیای کشوری که اون زندگی میکنه....
در کل من میخوام راه واحد زندگیم رو سر و سامان بدم و بسازم ولی راهشرو پیدا نمیکنم........دوست دارم از نظر شما دوستان هم استفاده کنم و یه تصمیم جامع و کامل بگیرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)