سلام نمی دونم از چی بگم و از کجا شروع کنم. فقط این رو میدونم که همسرم و احساسم نسبت به خودم، زندگیم و همسرم عوض شده و خیلی خیلی بهتر از قبل شده، تقریبا 9 یا 10 ماه پیش براتون تاپیک می ذاشتم و از همسرم و رفتارهاش و عصبانیت هاش شاکی بودم و حتی تصمیم گرفته بودم که روز جهازبرون همه چیز رو برای همیشه تموم کنم و ازش طلاق بگیرم. از همه ی این موضوعات بگذریم و به این برسیم که زندگیم الان بعد از گذشت تقریبا 9 ماه خیلی خوب و بهتر شده. همسرم 100 درصد نه اما تمام اخلاق های بدش رو 60 درصد ترک کرده و فکر می کنم که روز به روز هم داره بهتر می شه و من همه ی اینها رو مدیون کمک خدا، دعاهام، کمک گرفتن از مشاوره های مختلف و بخصوص آقای سنگتراشان هستم و البته تلاش ها و فکرها و تغییر دادن بعضی از رفتارهای خودم و از این بابت بسیار بسیار خوشحالم.
اما دو تا چیز هنوز هم برام آزاردهنده هست. همسرم توی خانواده ای بزرگ شده که _ چون تک پسر هست و دو تا خواهر بیشتر نداره _ پدرش هیچ ارزش و احترامی برای مادرش قائل نیست و هیچ احترامی و هیچ توجهی به همسرش نمی کنه و در واقع بیشتر احترام ها و توجهات از جانب مادر شوهرم هست و بیجاره همیشه از این بابت ناراحتی داره و پدرشوهرم هم در واقع به ظاهر یه آدم آروم و بدون توقع و سرش توی کار خودشه اما در باطن یه آدم عصبانی و بددهن . خیلی افتضاحه حتی مراعات بدون من رو هم نمی کنه و هر چیزی که به دهنش بیاد به مادرشوهرم میگه و مدام با هم دیگه بحث دارن.
همه ی اینها رو گفتم که بدونید همسرم توی چه خانواده ای بزرگ شده، و من در تمام طول نامزدی هم درواقع با مهدی ازدواج نکرده بودم با پدرش ازدواج کرده بودم چون دقیقا همون رفتارها و حرفها وبی احترامی ها برای من هم بود _ البته بددهنی و فحش رو هیچ وقت مستقیما به من نمی گفت ولی به در و دیوار و زمین و زمان می گفت _ ولی باز هم تحمل داد و بیدادها و بی حرمتی های همسرم رو نداشتم با وجود تمام احترامی که پیش خانواده ام براش قائل بودم.خلاصه روز به روز رنجورتر و ناراحت تر و غمگین تر می شدم و حتی چندین بار ازش خواستم که طلاقم رو بده و از هم جدا بشیم.اما هر بار با بهانه ای رد می کرد و همیشه بهم می گفت که من به روشن بودن آینده وزندگیمون امیدوارم.
خلاصه ازدواج کردیم و بازهم تا مدتی تقریبا 4 ماه ولی خیلی بهتر از اون موقع بود و الان خیلی توی خونه بهم ارزش و احترام قائله و دوستم داره و بهم محبت و توجه می کنه ، البته جلوی خانواده اش هم باز رفتارهاش خیلی بهتر از قبل شده دیگه از اون بی حرمتی های قبل خبری نیست اما چیزی که آزارم می ده اینکه داخل خونمون خیلی بهم توجه می کنه محبت میکنه ارزش قائله اما به محض رفتن به خونه ی مادرش اینها یا پیش خانواده اش رفتارهاش می فهمم که عوض می شه یه مقدار سرد می شه بعضی وقت ها احساس می کنم که می خواد صداش رو بلند کنه اما نمی دونم یاد چی می فته که منصرف می شه؟
خلاصه یکی از مشکلاتم این هست که احساس می کنم اون قدری که برای همسرم ارزش قائلم به اون اندازه برام ارزش قائل نمی شه و دوم اینکه
معذرت می خوام مشکل دومم را دارم می رم خونه بعدا براتون می نویسم
ببخشید اگر پرحرفی کردم
علاقه مندی ها (Bookmarks)