پیش دانشگاهی میخواندم زنگ ادبیات بود معلم درس را شروع کرد. درس شعری از جامی بود به اسم "افسانه ی عاشقی"
آرند که واعظی سخنور * بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند * و افسانه ی عاشقی همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد * وز گم شده ی خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز * کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز * نی جور بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای، ساده مردی * هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده ی دهر * کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار * اینک خر تو، بیار افسار
وقتی درس تمام شد همه ی دخترها برگشتند و به من نگاه کردند بعضی ها میخندیدند، بعضی ها طوری نگاه میکردند که انگار چیز مهمی کشف کرده اند. آخر من تنها دختری بودم در آن کلاس که دوست پسر نداشتم و به قول آنها از عشق بهره ای نبرده بودم یعنی "خر" بودم. یعنی واقعا خر بودم.
آنها راست میگفتند من عاشق نبودم ولی آیا آنها بودند؟ آیا وقتی با پسری یک ماه دوست میشدند و بعد با با پسر دیگری طرح دوستی میریختند عاشق بودند؟ وقتی به دروغ به مادرشان میگفتند که به مدرسه میروند ولی به جای آن با دوست پسرشان قرار میگذاشتند عاشق بودند؟ آیا عشقی که پایه اش دروغ بود عشق بود؟
پس عشق لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین و … چه میشد؟ شاید آنها افسانه ای بیش نبودند و عشق همان بود که همکلاسیهای من میگفتند وقتی از دوست پسرانشان تعریف میکردند.
مگر این نیست که عاشق فراق را به وصال ترجیح میدهد. مگر این نیست که عاشق و معشوق یکی هستند. پس همه ی اینها افسانه بود. آخر عشق آن دختران که اینگونه نبود.
درست بعد از آن روز بود که مجبور شدم به دنبال عشق بگردم یعنی میتوانستم عشقی پیدا کنم؟ یعنی عشق من نیز مانند عشق آن دختران میشد؟
گشتم، گشتم، گشتم، نبود، نبود، نبود…نا امید و خسته خود را "خر" مینامیدم. تا اینکه یک روز یک نگاه متفاوت تکانم داد یک لحظه پاهایم سست شد، عرق کردم، قلبم تند تند زد، نفسم بند آمد. من صاحب آن نگاه را میشناختم بارها او را دیده بودم .همیشه نگاهش میکردم اما او هرگز نگاه نمیکرد. اما این بار آن نگاهش… آیا عاشق شده بودم؟ و آن نگاه تکرار شد، تکرار شد، تکرار شد… چند بار با او حرف زده بودم ولی جز شرم و حیا چیز دیگری ندیده بودم. هرشب به یاد او میخوابیدم و صبح اولین کلمه ای که به ذهنم میرسید اسم او بود. شد همه ی زندگی من، اما وقتی او را میدیدم بیتفاوت رد میشدم میترسیم میترسیدم رسوا شوم ،رسوای عشق.
میدانستم دوستم دارد من نیز بسیار دوستش داشتم چون دل به دل راه دارد. اما میدانستم نخواهد گفت دوستت دارم چون او را میشناختم فقط نگاهش بود که همه چیز را بازگو میکرد.سالها میگذرد هنوز هم دوستش دارم هنوز هم وقتی او را میبینم قلبم تند میزند … حالا دیگر عاشق شدم ولی عشق من مانند عشق آن دخترها نبود عشق من پاک و مقدس بود، عشق من سرشار از شرم و حیا بود، عشق من به زبان نیامد در دل ماند، عشق من در فراقش ماند و من خوشحال که دیگر "خر" نیستم…………….
علاقه مندی ها (Bookmarks)