جنگ جهانییه اول مثل بیماری وحشتناکی تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از دوستان به محض اینکه دید دوست صمیمی اش در باتلاق افتاده ودر حال دست پانجه نرم کردن با مرگ است از مافوق خود اجازه خواست تا به نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت:اگر بخواهی میتوانی اما فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟دوستت احتمالا مرده وتو با اینکار جان خود را به ختر میاندازی.
حرفهای مافوق اثری نداشت .سرباز برای نجات دوستش به راه افتاد و به شکل معجزه اسایی او را به روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
اافسر مافوق به سراقش رفت و سربازی که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با دلسوزی به دوستش گفت:گفتم که ممکنه ارزشش را نداشته باشه.دوستت مرده و خودتم زخمهای عمیقی برداشتی .
سرباز در جواب گفت:قربان ارزشش را داشت.
-منظورت چیه که ارزشش را داشت؟
سرباز جواب داد:بله قربان ارزشش را داشت چون وقتی که به او رسیدم هنوز زنده بود من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی میکنم.
او گفت جیم من میدونستم که تو به کمکم میایی.
علاقه مندی ها (Bookmarks)