.... هميشه دير می آئی .....
خسته ائی ، می دانم . ولی من هم توانی دارم نه ، مثل لولای دری شدم که به صدا در آمده است . عزيز ، نوشتن را از خود تو ياد گرفته ام . می گویی گاه آدم می تواند صادقه ترين حرف هايش را ، روی کاغذ بنويسد ، که وقتی صادقه نوشته شد ، حقيقی تر است .
خوب من کم نوشتم : چرا دير می آیی ؟
سهم من از زندگی چيست ؟ آيا پنجره ای است که وقتی ازاداره برمی گردم ، بايد از آن به آسمان و شهر پر از چراغ و خيابان نگاه کنم ، به کوچه نگاه کنم و گوش به زنگ آمدنت لحظه ها را تاب بياورم ؟
دلم می خواهد به رسم تو سوال کنم : آيا شکيبائی چيزی جدای از انتظار آدمی است ؟ اين را در اين مدت نان آوری تلخ فهميدم . گمان نمی برم شکيبائی درمان انتظار باشد . شکيبائی خيالی است که ما برای رهایی از رنج انتظار و نااميدی ، آن را ابداع کرده ائيم .
تو را به آسمان و ماه که دوست داری ، بگو چرا اينقدر دير به خانه می آیی ؟
برگرفته شده از کتاب : ما عشق را از بهشت به زمين آورده ائيم - هيوا مسيح -
علاقه مندی ها (Bookmarks)