سلام به همه ي بچه هاي خوب سايت همدردي
اگه حوصله داشتين حرفاي من بي حوصله رو بخونين
حالم اصلا خوب نيست . حس خوبي ندارم . همش بي حوصله ام . اصلا لبخند روي لبهام نمياد . زندگي رو دوست ندارم . هيچ هيجاني نداره . اصلا از درون دل مرده ام .
حس تنهايي ميكنم . حس پوچي . ترم آخرم . درسهام سبكه . حوصله ي درسهامم ندارم . حوصله ي هيچي رو ندارم .
بيشتر از همه دارم از تنهايي رنج ميبرم . از عادي شدن زنديگم . از اينكه چرا اينقدر دل مرده ام ؟
نميدونم چمه ؟ حال و هواي گريه كردن دارم همش .
خونمون خلوت و سوت و كور . ديگه توي زندگيم دلمو به چي خوش كنم ؟ يه كسي رو دوست داشتم كه قسمت نشد بهش برسم ، چند بار اومد خواستگاري ولي به توافق نرسيدن خانواده هامون و رضايت حاصل نشد و اون هم رفت پي زندگيش و من رو تنها گذاشت . الانم شدم يه آدم خسته و تنها .
كاش ميتونستم از اين حس ها بيرون بيام . كاش مثل آدم هاي شادي بودم كه هميشه خوشحالن . كانون خونشون گرمه .
من هيج موقع احساس خوشبختي نكردم . البته احساس بدبختي هم نكردم ، نميگم بدبختم ولي خوشبخت هم نيستم .
حس ميكنم لحظه لحظه ي زندگيم داره با غم سپري ميشه ! يه بار تا مرز خودكشي هم رفتم ولي جرئت همچين كاري رو نداشتم ( ميخواستم قرص بخورم ولي نتونستم ) يعني ميگم مشكل رواني ندارم كه بخوام خودكشي كنم ولي تا مرزش رفتم از فرط نا اميدي .
مامانم ميره با خالم خريد ، توي خونه كار ميكنه ، لذت ميبره از زندگيش . بابام ميره بيرون سر كار و بعد هم با دوستاش ميرن باشگاه ورزشي و اونهم لذت خودش رو ميبره
ولي من از هيچي لذت نميبرم . حتي از دانشگاه . همه چيز واسم عاديه . تنها سرگرميم اينترنته و فكر كردن به خاطر گذشته و حسرت و افسوس
يك كلام بگم مرده ام با زنده ام هيچ فرقي نداره .
علاقه مندی ها (Bookmarks)