مردی
با کت شلوار طوسی رنگ و مرتب تو یه دستش سامسونت بود و دست دیگش تو جیب شلوارش بود . موهاشو با دقت شونه کرده بود.اما قیافش بر عکس ..اصلا" به این تیپش نمیومد قیافه ای خسته و ناراحت...
کاملا" مشخص بود که اصلا" متوجه اطرافش نیست توی فکرای خودش غرق شده بود.سوژشو پیدا کرد..اخه فکر می کرد مثل خودشه.رفت پیشش سلام کرد
مرد که از لاک خودش با صدای طرف بیرون اومده بود یه نگاه کرد
-سلام...ااااا ...کاری دارین؟
-نه..یعنی اره ..یه سوال !!!
اگه یه روز به آخر عمرت بود چی کار می کردی؟؟
مرد اول از سوال طرف جا خورد ولی یه هو رفت تو فکر...به یه نقطه خیره شده بود
اگه یه روز به اخر عمرم بود....
می رفتم پیش پدر مادرم به پاشون می افتادم دستو پاشونو می بوسیدم و به خاطر این که یه عمر به خاطر من زحمت کشیدن زجر کشیدن تشکر می کردم بهشون می گفتم چقدر دوسشون دارم و اگه اوونا نبودن من به هیچ جایی نمی رسیدم
می رفتم پیش دوستام ..اوون کدورتهای قدیمی رو کنار می ذاشتم و بغلشون می کردم بهشون می گفتم همیشه دوستشون داشتم....دیگه به فکر اوون پولهایی که به دوستام و همکارام که بهشون قرض داده بودم نبودم و بهشون گوش زد نمی کردم.و به مشکلاتشون اضافه نمی کردم
به فکر انتقام گیری از اینو اوون نبودم.
به همه کمک می کردم همه رو می بخشیدم
از هیچ کی کینه ای نداشتم
دیگه تو کارم امروز فردا نمی کردم...چون همین کارام بود که منو دیوونه کرد...زنمو از خودم نا امید کردم ناراحتش کردم به امید این بودم که یه روز جبران کنم ولی هیچ وقت اون روز نیومد
مرد همین طور که تند تند اینا رو می گفت یه هو لبخندی زد انگار غرق در این رویای قشنگ بود
ادامه داد....
چه راحت به بچه هام, به زنم می گفتم که دوستشون دارم جمله ای که برام قبلا" گفتنش خیلی سخت بود
از همه به خاطر هر کار کوچیکی که برام می کردن از ته دل تشکر می کردم
دیگه خودمو نه درگیر خاطرات گذشته می کردم و افسوس گذشترومی خوردم و نه درگیر آینده
که هی با وعده های دروغین خودمو گول بزنم
در حالی که همرو دوست داشتم و بهشون کمک می کردم خوشحالشون می کردم در حال زندگی می کردم و با شادی دیگران زندگی خودمو می ساختم ..
چه راحت می شه با مشکلات کنار اومد
واااااااااااااای رفیق!!!ببین چه زندگی ای می شه!!!
فردا و امروز با هم دست به یکی کردن
دیروز با خاطرهایش من را فریب داد
فردا با وعده هایش مرا خام کرد
وقتی بیدار شدم امروز هم گذشته بود

منبع این داستان