به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 18
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 فروردین 88 [ 12:49]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    4,372
    سطح
    42
    Points: 4,372, Level: 42
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 178
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array

    دردلهایی که دیوانه ام کردند

    سلام
    نمی دونم الان باید روی صحبتم با کی باشه نمی دونم کمک می خوام یا همدردی یا فقط یه شنونده .حتی نمی دونم برای چی درام زندگی می کنم .
    فقط دلم خیلی گرفته بود خیلی دلم می خواست یکی باشه یا یجا برم تا راحت گریه کنم و حرفایی که داره داغونم می کنه رو بزنم .
    می دونم شاید این چیزایی که داره داغونمم می کنه به نظر خیلی ها یا حتی همه مسخره و چیزهای کوچیک و پیش و پا اقتاده ای باشه و ولی واقعا من دیگه تاقتش و ندارم هرچی سعی می کنم درست نمی شه .
    امیدوارم که غلط دیکته ای نداشته باشم چون اصلا تو حال خودم نیستم انقدر چشمام خیس که نمی تونم صفحه مونیتورو فاضح ببینم .
    قبلا توی تاپیک ها راجع به بعضی از مشکلاتم صحبت کردم نتیجه ای که باید می گرفتم گرفتم ولی هیچی روبه راه نشد نمی شه روز به روز بدتر می شه اصلا نمی خوام بگم تاپیک مشکلم و حل نکرد چرا حل کرد ولی خودم همش دائمن دارم خرابکاری می کنم تا می خوام یه مشکل و حل کنم یه مشکل دیگه ای می سازم شاید خودش ساخته می شه.
    خدایا بخدا خسته شدم .
    چرا من چرا اینقدر کلاف گره خورده یا حداقل چرا اینقد تحمل من کمه .
    چرا میام وقتی فقط فقط یه مشکل زندگیم که یه نامزدی اشتباه رو جبران می کنم در ادامش انهمه مشکل میاد چرا مادرم ازم متنفر میشه چرا همه عجیب می شن چرا یکسال مامانم وقتی از خواب بلند می شم میاد تو اتاق به یه بهونه ای باهام دعوا می کنه چرا بخدا دیگه تحملشو ندارم مثلا همین امروز صبح در رو باز کرده یه موضوعی رو بهونه کرده دوباره شروع به دعوا کرده وقتی بعد از اینهمه تحمل بهش جوابشو میدم البته نه اینکه توهین کنم فقط بهش جواب حرفاشو میدم وقتی می گم چرا اینقدر دمدمی هستی چرا سر هر موضوعی داد بیداد می کنی سریع بر میگرده می گه مگه شما برای من چیکار کردین وای که چقدر این حرفش عذاب آوره آره خوب می دونم آدم تمام عمرشم در خدمت مادر باشه بازم کم گذاشته ولی به خدا انصاف نیست من هرکاری که در توانم باشه براش انجام میدم چرا چیزی که در توانم نیست مثلا مثل یه خونه خریدن و نمی تونم انجام بدم همه کار می بینه بخدا انصاف نیست درست مادر ولی اخه تا کی می خواد اینقدر بهم توهین کنه بخواد هر چیز و هرکس خودشم خوب می دونه من توی این دنیا به هیچکس به اندازه اون وابسته نیستم خودشم خوب میدونه همه چیزه منه ولی بخدا منم یه تحملی دارم منم شخصیت دارم دوست ندارم وقتی دارم رانندگی می کنم بخاطر اینکه یه ماشین می پیچیه جلوی من بخواد وسط خیابون داد بیداد کنه و بهم فحش بده .
    وقتی ام هرجا گلگی می کنی از مادر همه می گن خب مادره دیگه هرچی بگه نباید چیزی بگی و لی تو رو خدا این انصاف هرچی هر وقت دلش می خواد بگه یعنی من به عنوان بچه باید همه چیزو تحمل کنم یعنی من هیچ حقی ندارم هر روز می یاد می گه تو بدبختی بی عرزه ای از زندگی عقب موندی آخه چه عقبی موندم دارم دانشگاهم و می رم چیزایی که دوست دارم مثل موسیقی ادامه می دم برای کارم هم بعضی وقتها کار ترجمه می گیرم خوب آره شغل دولتی ندارم و فکر نمی کنم تا آخره عمرم هم بتونم وارد یه شغل دولتی بشم بخدا اینطور شغلهارو دوست ندارم بخدا دوست دارم موسیقی و آهنگسازیم و ادامه بدم دوست دارم برم تابلوی نقاشی بکشم بفروشم دوست دارم کارای هنری انجام بدم دوست دارم تئاترم و ادامه بدم دلم می خواد با اون کسی که به فکرم و من و واسه خودم می خواد ازدواج کنم و به کارایی که دوست دارم بپردازم آخه این بدبختی .
    نمی دونم بخدا دیگه تحمل ندارم هر روز دارن به هم تلقین می کنن که من آدمه بی عرزه و بدبخت و از همه چیز عقب موندم .
    هر روز سرکوفت نامزدی اشتباهم و میزنن حتی بخاطر اینکه چرا یک روز اتاقم و مرتب نکردم من بازخواست می شم و مجبورم بدترین حرفارو بشنوم.
    مشکلات مادرم هم می دونم چه مادی چه معنوی ولی به خدا دیگه تحمل ندارم تا کی باید این وضع و تحمل کنم تا کی باید مادرم برام تصمیم بگیره یعنی اینکه من دوست دارم خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم واقعا اشتباهه . اگه اشتباه چرا من همیشه باید اشتباه کنم بخداانقدر عصبی شدم اصلا دلم نمی خواد کسی بهم حرفی بزنه حتی وقتی پلیس چیزی بهم می گه باهاش دعوا می کنم .شاید هرکی این نوشته هارو بخونه بگه اینم از اون بچه هاس که مامانش صلاحش و می خواد و نمی خواد به حرف مامانش گوش کنه و خیلی چیزهای دیگه و لی اونایی که اینا رو می گن یا می گن مادره دیگه تورو خدا خودشونو جای من بزارن . هر روز صبح دعوا سرکوفت اونم به مدت 2 سال و همچنان ادامه داشته باشه . و هروقت بهش برن پشت سره من که انقد با مامانم همراهم و تاحالا حتی کوچکترین چیزو ازش مخفی نکردم برعکس خواهر بزرگم. همیشه دل به دلش دادم هروقت هرچی خاسته براش تهیه کردم .بازم بیاد باهام دعوا کنه . اون از نامزدم که بخاطره پول همیشه باهام دعوا می کرد و فقط فکر خودش بود و مامانم و فامیلا بخاطر قیافش و شغلش می گفتن که فرد مناسبی درحالی که تمام رفتارهاش علیه من بود .
    البته نمی گم که بخاطر اینکه با اون ازدواج کنم زورم کردن نه اتفاقا خودم خواستم چون اون موقع من احمق عاشقش شده بودم و می گفتم خوب یه طوری هم هست که همه تاییدش می کنن و باهاش نامزد شدم. ولی وقتی بعدا به اشتباهاتم پی بردم . ولی فهمیدم نباید پی میبردم و باید باهاش زندگیم و ادامه می دادم چون مهم نبود که اون با من چه رفتاری داره و می خوام در کنارش عذاب روحی بکشم اونم تو یه کشور دیگه مهم این بود که همه می گفتم عجب شوهری تو خارجه . خوشتیپه و همه ازدور حسادت می کردن . و مامانم هم به دامادش افتخار میکرد و خوشحال بود که دخترم تو خارجه و خوشبخته ولی چه کنم که بازم اشتباه و سعی می کردم برای خودم زندگی که توش راحت باشم رو بسازم. و سعی کرم کسی که خودم و دوست داشته باشه و هر کاری برام بکنه و زندگی رو برام جهنم نکنه رو پیدا کردم . ولی افسوس زیاد خوشگل نیست تحصیلات نداره زیادم پولدار و به قول خودمون مایه دار نیست . ولی می تونه زندگی رو اداره کنه و البته خوب اداره کنه و درآمد خوبی داره .
    بازم اشتباه چون یا باید تحصیل کرده دکتر مهندس باشه یا آخره مایه که بنز SL سوار شه . ولی مهم نیست چه رفتاری داره چون باید تحمل کرد و تو زندگی درست می شه .
    اشتباه بعدی چرا علاقه به هنر داری اینا نون و آب نمی شه حقوقشم کم فقط شغل دولتی یا اینکه باید تو دانشگاه یا پزشکی می خوندم یا مهندسی عمران یا الکترونیک .
    راست میگه من بدبختم و از دنیا عقب موندم چون نه مهندسم نه دکتر نه معلومات قبولی در کارهای دولتی رو دارم و نه یه شوهر توپ می تونم پیدا کنم .
    جدا چرا اینقدر به خودم فشار میارم وقتی می بینم حق با مادره . ولی چیکار کنم یعنی باید خودم و بکشم چون من نمی تونم هیچکدوم اون کارا رو بکنم حتی می دونم سعیش بی فایده است چون اصلا موفق نمی شم و روحیم با اونا سازگار نیست که البته می دونم روحیه بیماری روحی فشار روحی و اینکه زندگی زندانیت کنه اهمیتی نداره . فقط پول شغل دولتی شوهر توپ.
    آخرین راه خود کشی .
    مادرم همیشه منو از همه چیز ترسونده شاید باورتون نشه با اینهمه حرف و غرغر بازم نمی تونم یکدفعه کاری بر خلاف میلش بکنم . همین به هم زدن نامزدیم که باهاش نیمه موافق و نیمه مخالف بود این همه داره عذابم می ده .
    اینقدر بهم فشار آورده که بعضی وقتها اصلا دلم می خواد بدبخت بشم ولی بذاره خودم تصمیم بگیرم و.
    ولی بازم نمی تونم تصمیم بگیرم می گم نکنه انیکارو کنم بدبخت شم مامانم بازم فحشم بده نکنه با این فرد ازدواج کنم حرف مامانم بشه و اونوقت بازم باهام دعوا کنه و ...
    واقعا فقط مرگ ادم و از این وضع نجات می ده .
    چقدر حرف زدم اگرم امید داشتم که ممکن گذرا یکنفر بخونه اونم از بین رفت چون اینهمه حرف حوصله آدم و سر می بره . ولی حداقل یکم دردل کردم .
    حالا که اینهمه حرف زدم این حرف رو هم بگم همیشه دوست داشتم که یکی بود میششت دونه دونه به مشکلاتم گوش می داد و او چیزایی که توش همیشه سر درگمم رو برام باز کنه البته اینم هست فکر کنم که من بیشتر دوست دارم اون چیزی که درلم می خواد بشنوم ولی نمی دونم چرا . همیشه بیشتر دوست دارم کسی با شه که کمکم کنه تا توی اون راهی که انتخاب کردم طوری راهنماییم و کمک کنه که توی او را موفق بشم .

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 اسفند 94 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-7-01
    نوشته ها
    1,948
    امتیاز
    22,799
    سطح
    93
    Points: 22,799, Level: 93
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 551
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,205

    تشکرشده 4,459 در 1,179 پست

    Rep Power
    211
    Array

    RE: دردلهایی که دیوانه ام کردند

    سلام بر دوست عزیز و گرامی.
    خوبی از حرفات که معلومه زیاد خوب نیستی.
    من تمام نوشته هاتو خوندم و می تونم کمی درکت کنم.
    من نه تنها از خوندن نوشته هاتون حوصله ام سر نرفت بلکه خوشحال هم شدم.
    اگر اجازه بدید چند تا سوال از شما بپرسم. اگر اجازه بدید چند دقیقه بعد بپرسم؟

  3. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 اسفند 94 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-7-01
    نوشته ها
    1,948
    امتیاز
    22,799
    سطح
    93
    Points: 22,799, Level: 93
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 551
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,205

    تشکرشده 4,459 در 1,179 پست

    Rep Power
    211
    Array

    RE: دردلهایی که دیوانه ام کردند

    اولین سوالم اینه که مادرتون از بچه گی با شما رفتار خوبی نداشت؟
    دوم اینکه شما به زور رضایت مادر خود را برای ازدواج با آن آقا گرفتید؟
    سوم: رفتار مادرتون بعد از ازدواج با آن آقا با شما بدتر شد بعد جدایی چطور؟
    به نظرتون خواهر بزرگتون چه خصوصیاتی داره که مادرتون بیشتر از اون دفاع می کنه؟
    و در آخر اینکه خواهشن هیچ گاه به خود تلقین نکنید که آدم بدبختی هستید چون هر چقدر در مرد بدبختی خود فکر کنید روز به روز بدبخت می شید.
    می دونید اینا یه دورانی می گذره فقط کمی صبر بکنید می دونم حالا می گید بابا تو چه می دونی من چی می کشم یا میگید صبر دیگه چقدر ... اما به شما اطمینان میدم اگه صبر کنید و کمی روحیه داشته باشید این نیز بگذرد.

  4. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 27 اردیبهشت 88 [ 10:09]
    تاریخ عضویت
    1387-5-31
    نوشته ها
    428
    امتیاز
    6,511
    سطح
    52
    Points: 6,511, Level: 52
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    80

    تشکرشده 79 در 52 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: دردلهایی که دیوانه ام کردند

    سلام
    بمیرم الهی اشکال نداره خدا بزرگه! توکل کن! همه اشتباه میکنن و فشارهایی تو زندگی دارن اما این تویی که باید مقاومت کنی! سرپا وایسی و زمانی که مشکلی تموم شد به هخودت افتخار کنی که هنوز هستی و استواری اما باید بدونی بعدش یه مشکل دیگست! اینجاست که به فرموده ی خدا پی میبری: وما انسان را در رنج آفریدیم!
    موفق باشی.
    یاعلی

  5. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 13 بهمن 91 [ 23:57]
    تاریخ عضویت
    1387-2-21
    نوشته ها
    582
    امتیاز
    6,583
    سطح
    53
    Points: 6,583, Level: 53
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 167
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    564

    تشکرشده 574 در 212 پست

    Rep Power
    76
    Array

    RE: دردلهایی که دیوانه ام کردند

    ارتمیس عزیز سلام!
    منم تو تاپیکم با یه همچن مشکلاتی مواجه بودم و البته به واضحی شما نتونستم توضیح بدم چون فکر میکردم هیچکی نمیتونه درک درستی از این مادری که من میگم به هیولا تبدیل شده داشته باشه و بهم میگن این توئیکه نمیتونی باهاش بسازی و البته برداشت بعضیام همین بود و منم هنوز روی حرفم هستم و هیچ بهبودی هم توی اوضاع روانی ش که قبلا لااقل برای بقیه دایه مهربان بود اگه برای من چیزی بیشتر از یه زن بابا نبود ولی حالا که میبینم خودخواهی و غرور و تکبری که از خودش نشون میده داره همه گیر میشه منم واقعا نمیدونم چی بگم و چه راه چاره ای برات بگذارم!
    حسودی رو هم به دیگر دردهایی که داشته حالا خیلی بیشتر شده اضافه میکنم.و تو بگو توی این آشفته بازار چه کار دیگری میتونی بکنی جز اینکه کار خودتو بکنی و به هیچ حرف و تلقین منفی ازش توجهی نکنی و توی بحثها طوری محکومش بکنی که دیگه نتونه روی تو تاثیر منفی بگذاره.آخه تو که تقصیری نداری که خونه ندارین یا بقیه نمیتونن به جای تو با اونی که اونا میگن زندگی کنی!
    رو خودت بیشتر کار کن و اجازه نده تلقینات منفی روت تاثیر بدی بگذاره چون هنرمندی و حساس و اگه روحیه ات رو ببازی بیشتر از بقیه آسیب میبینی!
    موفق باشی!

  6. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 فروردین 88 [ 12:49]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    4,372
    سطح
    42
    Points: 4,372, Level: 42
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 178
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: دردلهایی که دیوانه ام کردند

    سلام به همه شما عزیزان
    و بخاطره اینکه نوشته ام رو خواندید متشکرم خدا می دونه وقتی اومدم دیدم که برام جواب نوشتید چقدر خوشحال شدم .
    نقاب عزیز بخاطر توجهتان متشکرم و اگر اجازه دهید در پست بعدی بلافاصله بعد از این پست جواب سوالهایتان را خواهم نوشت.
    mke و نیلوفر جان بخاطر همدردیتون و اینکه به درددلم گوش دادین متشکرم حالا چقدر احساس بهتری دارم .
    وقتی نوشته هاتان را خواندم چرا دروغ بگم خود بخود لبخند رو لبام نشست .بازم متشکرم

  7. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 فروردین 88 [ 12:49]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    4,372
    سطح
    42
    Points: 4,372, Level: 42
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 178
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: دردلهایی که دیوانه ام کردند

    نیلوفر جان
    من سعی ام رو می کنم ولی هرچی بیشتر کوتاه میام بدتر می شه و فکر می کنه که حق با خودش و چون مادر من انسان منطقیی نیست مادر من خیلی دمدمی مزاج الان با آدم خوبه و 1 ساعت بعد بخاطر یک موضوع ساده مثل اینکه گفته برو ماست بخر بگی اگه می شه من نرم یا الان نه بعدا. براش می شم بدترین موجود زمین دختری که به هیچ درد نمی خورده و غیره و غیره و داستانهایی که گفتم .
    راستی گفتی حسادت جالب منم بعضی وقتها نسبت به مادرم چنین حسی دارم فکرم . چون وقتی می بینه که من مثلا یکروز تصمیم گرفتم به گردش برم یا اینکه می بینه به هر دلیل داره بهم خوش میگذره تمام سعی اش رو می کنه تا یه موضوعی پیدا کنه و باهام دعوا کنه.
    ولی خدا نکنه من غمگین باشم اینقدر شارژ می شه که خدا می دونه.
    بازم متشکرم

  8. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 فروردین 88 [ 12:49]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    4,372
    سطح
    42
    Points: 4,372, Level: 42
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 178
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: دردلهایی که دیوانه ام کردند

    جواب سوالهاتان نقاب عزیز
    1. نه به هیچ وجه برعکس من و مادرم اینقدر باهم خوب بودیم که مثل دوقلوهای به همچسبیده بودیم حتی خواهرم به ما حسودی میکرد و همه جا می گفت مادرم من و بیشتر از خواهرم دوست داره . من خیلی به مادرم وابسته بودم . من همیشه مایه ی افتخار مادرم بودم ولی نمی دونم چرا اینطور شده . همه به غیر از من خوب روش تاثیر می ذارند .
    2. نمی شه گفت به زور نمی شم گفت کاملا راضی بود ولی از اینکه داماد خوشگل خوش تیپی گیرش افتاده که می خواد بره خارج خوشحال بود . دروغ نگم حتی یکی از دلیلهایی که اون آقارو برای ازدواج انتخاب کردم همین بود . اول اینکه عاشقش بودم بعدم اینکه احساس می کردم از نظر مادرم مورد تاییده و بعد چشمم و بستم .
    3.در طی دوران نامزدی خیر ولی بعد از جدایی حتی با وجود اینکه تمام رفتارهای بد آقارو گفتم یکروز خوب بود و یکروز بد . وقتی میگم یکروز خوب وقتی بود که رفتارهای بد آقارو به مادرم گوشزد میکردم . و چند روز بعد بخاطر اینکه جدا شدم بخاطر فامیلا و خیلی چیزهای دیگه که شاید من ندونم هر روز سرکوفت و دعوا .
    4.نه مادرم از اون دفاع نمی کنه فقط اینکه می گم با وجود اینکه در گذشته ما دو نفر خیلی باهم خوب بودیم به طوری که خواهرم حسادت می کرد ولی راحت می تونست شخصیت من و خورد کنه و اینکه با گفته های خواهرم و یا شخص دیگه ای راحت علیه من می شد و سریعا به سراغ من میاد و با من دعوا می کنه با هر بهانه ای.
    من هیچوقت نمیگم که شما موقعیت من و درک نمی کنید یا صبر چیه . برعکس من عقیده دارم که گاهی انسانهایی که ماجرا را از بیرون می بینند شاید بهتر بتونند حل و فصل کنند . و در مورد صبر موافقم ولی به شرطی که به بهبود وضعیت امید داشته باشم نه اینکه وضعیت بدتر بشه.
    متشکرم.

  9. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 27 اردیبهشت 88 [ 10:09]
    تاریخ عضویت
    1387-5-31
    نوشته ها
    428
    امتیاز
    6,511
    سطح
    52
    Points: 6,511, Level: 52
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    80

    تشکرشده 79 در 52 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: دردلهایی که دیوانه ام کردند

    عزیزم میشه مشکل رو از یه دید دیگه هم دید:
    اینکه مادرت آدمه ساده ایه و در آینده با اتفاقات خوب (انشاءالله) گذشته فراموشش میشه و زمان هم به این قضیه کمک می کنه!
    پیشنهاد می کنم در عین سیاست زیاد سخت نگیری! تا آرامش داشته باشی که شرط موفقیت در مواجهه با هر مشکلیه!
    یاعلی

  10. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 اسفند 94 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-7-01
    نوشته ها
    1,948
    امتیاز
    22,799
    سطح
    93
    Points: 22,799, Level: 93
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 551
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,205

    تشکرشده 4,459 در 1,179 پست

    Rep Power
    211
    Array

    RE: دردلهایی که دیوانه ام کردند

    artimisجان سلام. امیدوارم که کمی خوب شده باشید.
    با توجه به توضیحاتی که دادی می تونم بگم مادرتان نسبت به شما کمی بدبین شده و کمی هم بی اعتماد. البته این نیز می تواند بدلیل جدایی از همسرتان و نیز کنایه های دیگران و فامیل خانواده به مادرتان باشد.
    مادرتان از کنایه ها و حرف های دیگران خسته شده و تحت تاثیر حرف های انها قرار گرفته و شما را مقصر می داند.
    شما باید تلاش کنید همان حس وابستگی و اعتماد را در مادرتان ایجاد کنید. و این کار نیز به صبوری شما بستگی داره.
    تا حالا شده بشینی و با مادرت از ته دل صحبت کنی و دلیل رفتارشو نسبت به خودت بپرسی و بگی مادر چه چیزی شما را ناراحت ساخته است؟
    شما باید با آرامش با مادرتان ارتباط برقرار کنید . یه روز که حالش خوبه بشینید و باهاش در دودل کنید اول از اینکه شروع به صحبت کنید از زحمات او تشکر کنید و بگید صمیم قلب دوستش دارید بگید که می دونم چه سختی های کشیدی تا مارو بزرگ کنی (حتی اگر مادر شما برایتان کاری انجام نداده باشد) بغلش کنید ببوسیدش بخدا میشه یکبار امتحان کنید حتی اگه مادرتون با اخم جوابتان را داد و توجهی به شما نشان نداد در هر صورت این کار را انجام دهید.
    بعد از مشکلات و خواسته های خودتان بهش بگید بدون هیچ دلهره ای احساسات خود را با او در میان بگذارید بگویید به آرامش نیاز دارید تا تمام سعی خود را برای حل مشکلات کنید.
    ممکن است در حین گفتن این حرف ها مادرتان چیزی بگویید که شما را ناراحت کند اما شما توجهی نکنید و بگویید حق با تو است و وانمود کنید که تاییدش می کنید.
    این تنها راهی بود که به فکرم رسید . نگران نباشید خوب بعضی وقت ها باید چیزهایی را تحمل کنیم که عذاب آورند . بخدا می دانم سخت است و درکتان می کنم و هرگز هم نمی توانم بگوییم مشکلی بزرگی نیست چون من در جای شما قرار ندارم . ولی این را می دانم با گذشت زمان و تلاش شما همه چیز حل می شود. موفق باشید دوست گرامی


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دارم از تنهایی دیوانه میشم.دلم زن میخواد
    توسط میشکا در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: پنجشنبه 24 دی 94, 19:12
  2. پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: پنجشنبه 19 دی 92, 19:31
  3. عشق و دیوانگی
    توسط parnian1 در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 11 بهمن 88, 14:33
  4. او از دیوار صاف هم بالا می‌رود
    توسط lord.hamed در انجمن مقالات آموزشی روانشناسی کودک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 30 مهر 87, 00:23
  5. حیوان علیه انسان؟
    توسط lord.hamed در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: چهارشنبه 25 اردیبهشت 87, 21:24

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:15 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.