سلام
نمی دونم الان باید روی صحبتم با کی باشه نمی دونم کمک می خوام یا همدردی یا فقط یه شنونده .حتی نمی دونم برای چی درام زندگی می کنم .
فقط دلم خیلی گرفته بود خیلی دلم می خواست یکی باشه یا یجا برم تا راحت گریه کنم و حرفایی که داره داغونم می کنه رو بزنم .
می دونم شاید این چیزایی که داره داغونمم می کنه به نظر خیلی ها یا حتی همه مسخره و چیزهای کوچیک و پیش و پا اقتاده ای باشه و ولی واقعا من دیگه تاقتش و ندارم هرچی سعی می کنم درست نمی شه .
امیدوارم که غلط دیکته ای نداشته باشم چون اصلا تو حال خودم نیستم انقدر چشمام خیس که نمی تونم صفحه مونیتورو فاضح ببینم .
قبلا توی تاپیک ها راجع به بعضی از مشکلاتم صحبت کردم نتیجه ای که باید می گرفتم گرفتم ولی هیچی روبه راه نشد نمی شه روز به روز بدتر می شه اصلا نمی خوام بگم تاپیک مشکلم و حل نکرد چرا حل کرد ولی خودم همش دائمن دارم خرابکاری می کنم تا می خوام یه مشکل و حل کنم یه مشکل دیگه ای می سازم شاید خودش ساخته می شه.
خدایا بخدا خسته شدم .
چرا من چرا اینقدر کلاف گره خورده یا حداقل چرا اینقد تحمل من کمه .
چرا میام وقتی فقط فقط یه مشکل زندگیم که یه نامزدی اشتباه رو جبران می کنم در ادامش انهمه مشکل میاد چرا مادرم ازم متنفر میشه چرا همه عجیب می شن چرا یکسال مامانم وقتی از خواب بلند می شم میاد تو اتاق به یه بهونه ای باهام دعوا می کنه چرا بخدا دیگه تحملشو ندارم مثلا همین امروز صبح در رو باز کرده یه موضوعی رو بهونه کرده دوباره شروع به دعوا کرده وقتی بعد از اینهمه تحمل بهش جوابشو میدم البته نه اینکه توهین کنم فقط بهش جواب حرفاشو میدم وقتی می گم چرا اینقدر دمدمی هستی چرا سر هر موضوعی داد بیداد می کنی سریع بر میگرده می گه مگه شما برای من چیکار کردین وای که چقدر این حرفش عذاب آوره آره خوب می دونم آدم تمام عمرشم در خدمت مادر باشه بازم کم گذاشته ولی به خدا انصاف نیست من هرکاری که در توانم باشه براش انجام میدم چرا چیزی که در توانم نیست مثلا مثل یه خونه خریدن و نمی تونم انجام بدم همه کار می بینه بخدا انصاف نیست درست مادر ولی اخه تا کی می خواد اینقدر بهم توهین کنه بخواد هر چیز و هرکس خودشم خوب می دونه من توی این دنیا به هیچکس به اندازه اون وابسته نیستم خودشم خوب میدونه همه چیزه منه ولی بخدا منم یه تحملی دارم منم شخصیت دارم دوست ندارم وقتی دارم رانندگی می کنم بخاطر اینکه یه ماشین می پیچیه جلوی من بخواد وسط خیابون داد بیداد کنه و بهم فحش بده .
وقتی ام هرجا گلگی می کنی از مادر همه می گن خب مادره دیگه هرچی بگه نباید چیزی بگی و لی تو رو خدا این انصاف هرچی هر وقت دلش می خواد بگه یعنی من به عنوان بچه باید همه چیزو تحمل کنم یعنی من هیچ حقی ندارم هر روز می یاد می گه تو بدبختی بی عرزه ای از زندگی عقب موندی آخه چه عقبی موندم دارم دانشگاهم و می رم چیزایی که دوست دارم مثل موسیقی ادامه می دم برای کارم هم بعضی وقتها کار ترجمه می گیرم خوب آره شغل دولتی ندارم و فکر نمی کنم تا آخره عمرم هم بتونم وارد یه شغل دولتی بشم بخدا اینطور شغلهارو دوست ندارم بخدا دوست دارم موسیقی و آهنگسازیم و ادامه بدم دوست دارم برم تابلوی نقاشی بکشم بفروشم دوست دارم کارای هنری انجام بدم دوست دارم تئاترم و ادامه بدم دلم می خواد با اون کسی که به فکرم و من و واسه خودم می خواد ازدواج کنم و به کارایی که دوست دارم بپردازم آخه این بدبختی .
نمی دونم بخدا دیگه تحمل ندارم هر روز دارن به هم تلقین می کنن که من آدمه بی عرزه و بدبخت و از همه چیز عقب موندم .
هر روز سرکوفت نامزدی اشتباهم و میزنن حتی بخاطر اینکه چرا یک روز اتاقم و مرتب نکردم من بازخواست می شم و مجبورم بدترین حرفارو بشنوم.
مشکلات مادرم هم می دونم چه مادی چه معنوی ولی به خدا دیگه تحمل ندارم تا کی باید این وضع و تحمل کنم تا کی باید مادرم برام تصمیم بگیره یعنی اینکه من دوست دارم خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم واقعا اشتباهه . اگه اشتباه چرا من همیشه باید اشتباه کنم بخداانقدر عصبی شدم اصلا دلم نمی خواد کسی بهم حرفی بزنه حتی وقتی پلیس چیزی بهم می گه باهاش دعوا می کنم .شاید هرکی این نوشته هارو بخونه بگه اینم از اون بچه هاس که مامانش صلاحش و می خواد و نمی خواد به حرف مامانش گوش کنه و خیلی چیزهای دیگه و لی اونایی که اینا رو می گن یا می گن مادره دیگه تورو خدا خودشونو جای من بزارن . هر روز صبح دعوا سرکوفت اونم به مدت 2 سال و همچنان ادامه داشته باشه . و هروقت بهش برن پشت سره من که انقد با مامانم همراهم و تاحالا حتی کوچکترین چیزو ازش مخفی نکردم برعکس خواهر بزرگم. همیشه دل به دلش دادم هروقت هرچی خاسته براش تهیه کردم .بازم بیاد باهام دعوا کنه . اون از نامزدم که بخاطره پول همیشه باهام دعوا می کرد و فقط فکر خودش بود و مامانم و فامیلا بخاطر قیافش و شغلش می گفتن که فرد مناسبی درحالی که تمام رفتارهاش علیه من بود .
البته نمی گم که بخاطر اینکه با اون ازدواج کنم زورم کردن نه اتفاقا خودم خواستم چون اون موقع من احمق عاشقش شده بودم و می گفتم خوب یه طوری هم هست که همه تاییدش می کنن و باهاش نامزد شدم. ولی وقتی بعدا به اشتباهاتم پی بردم . ولی فهمیدم نباید پی میبردم و باید باهاش زندگیم و ادامه می دادم چون مهم نبود که اون با من چه رفتاری داره و می خوام در کنارش عذاب روحی بکشم اونم تو یه کشور دیگه مهم این بود که همه می گفتم عجب شوهری تو خارجه . خوشتیپه و همه ازدور حسادت می کردن . و مامانم هم به دامادش افتخار میکرد و خوشحال بود که دخترم تو خارجه و خوشبخته ولی چه کنم که بازم اشتباه و سعی می کردم برای خودم زندگی که توش راحت باشم رو بسازم. و سعی کرم کسی که خودم و دوست داشته باشه و هر کاری برام بکنه و زندگی رو برام جهنم نکنه رو پیدا کردم . ولی افسوس زیاد خوشگل نیست تحصیلات نداره زیادم پولدار و به قول خودمون مایه دار نیست . ولی می تونه زندگی رو اداره کنه و البته خوب اداره کنه و درآمد خوبی داره .
بازم اشتباه چون یا باید تحصیل کرده دکتر مهندس باشه یا آخره مایه که بنز SL سوار شه . ولی مهم نیست چه رفتاری داره چون باید تحمل کرد و تو زندگی درست می شه .
اشتباه بعدی چرا علاقه به هنر داری اینا نون و آب نمی شه حقوقشم کم فقط شغل دولتی یا اینکه باید تو دانشگاه یا پزشکی می خوندم یا مهندسی عمران یا الکترونیک .
راست میگه من بدبختم و از دنیا عقب موندم چون نه مهندسم نه دکتر نه معلومات قبولی در کارهای دولتی رو دارم و نه یه شوهر توپ می تونم پیدا کنم .
جدا چرا اینقدر به خودم فشار میارم وقتی می بینم حق با مادره . ولی چیکار کنم یعنی باید خودم و بکشم چون من نمی تونم هیچکدوم اون کارا رو بکنم حتی می دونم سعیش بی فایده است چون اصلا موفق نمی شم و روحیم با اونا سازگار نیست که البته می دونم روحیه بیماری روحی فشار روحی و اینکه زندگی زندانیت کنه اهمیتی نداره . فقط پول شغل دولتی شوهر توپ.
آخرین راه خود کشی .
مادرم همیشه منو از همه چیز ترسونده شاید باورتون نشه با اینهمه حرف و غرغر بازم نمی تونم یکدفعه کاری بر خلاف میلش بکنم . همین به هم زدن نامزدیم که باهاش نیمه موافق و نیمه مخالف بود این همه داره عذابم می ده .
اینقدر بهم فشار آورده که بعضی وقتها اصلا دلم می خواد بدبخت بشم ولی بذاره خودم تصمیم بگیرم و.
ولی بازم نمی تونم تصمیم بگیرم می گم نکنه انیکارو کنم بدبخت شم مامانم بازم فحشم بده نکنه با این فرد ازدواج کنم حرف مامانم بشه و اونوقت بازم باهام دعوا کنه و ...
واقعا فقط مرگ ادم و از این وضع نجات می ده .
چقدر حرف زدم اگرم امید داشتم که ممکن گذرا یکنفر بخونه اونم از بین رفت چون اینهمه حرف حوصله آدم و سر می بره . ولی حداقل یکم دردل کردم .
حالا که اینهمه حرف زدم این حرف رو هم بگم همیشه دوست داشتم که یکی بود میششت دونه دونه به مشکلاتم گوش می داد و او چیزایی که توش همیشه سر درگمم رو برام باز کنه البته اینم هست فکر کنم که من بیشتر دوست دارم اون چیزی که درلم می خواد بشنوم ولی نمی دونم چرا . همیشه بیشتر دوست دارم کسی با شه که کمکم کنه تا توی اون راهی که انتخاب کردم طوری راهنماییم و کمک کنه که توی او را موفق بشم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)