[align=justify]وقتی 8 ساله بودم چون مادرم کارمند بود من باید از دو خواهر 6 ساله و4 ساله ام نگهداری می کردم .اون موقع نمی فهیمدم چکار می کنم .فقط وظیفه مو انجام می دادم .با بچه ها عشق می کردیم ، بازی می کردیم ، گریه می کردیم وبعضی وقتها هم دعوا مون می شد .ولی خیلی احساس خوبی داشتم .یادم می آد بعضی وقتها با بچه ها نماز می خوندیم .شاید نمی فهمدیم .نمی دانم .بعد ها که بزرگتر شدم دیگه از اون احساس خوب خبری نبود .خسته شده بودم ، اضطراب داشتم ، چون باید از مدرسه سر وقت می رسیدم خونه که خواهر بعدی بره مدرسه وهزارتا مشکل دیگه که شاید چند سال پیش هم اونها رو داشتم ولی اونارو زیبا می دیدم .چون احساسم یک احساس لطیف بچگی بود ودر لحظه زندگی می کردم .کمی بزرگتر شدم ، حالا از خدا گله می کردم که چرا من این همه مشکل داشته باشم .از بچگی باید کارهای یک زن خانه دار را انجام می دادم ،بچه داری می کردم و......
ولی حالا از خدا ممنونم که در زمانی که خیلی از بچه ها با یک عروسک بیجان بازی می کردند .عروسک های من زنده بودند .غذا می خواستند ومن باید بهشون غذا می دادم .خودشونو کثیف می کردند ومن باید تمیزشون می کردم .واقعاً گریه می کردن وگاهی منم با آنها گریه می کردم .عروسک های من می خندیدند یعنی باهم می خندیدیم .چه عروسکهایی داشتم خدایا ممنونم .من هنوز عروسکهامو دارم حالا اونا هم مثل من بزرگ شدندو اونا رو خیلی دوست دارم .با هم می خندیم ، گریه می کنیم ، نماز می خونیم ، مریض که می شن به دیدنشون می رم وبهشون کمک می کنم .اگه یکی غمگینه ، شادش می کنم .[/align]خدایا ازعروسکهایی که به من بخشیدی تو را سپاس ..
خدایا از اینکه این احساسو به من دادی که بدانم در همه لحظه ها می توان خوشبخت بود ، متشکرم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)