سلام به تمام دوستان عزیز
من دختری بودم که با هیچ پسری رابطه نداشتم این آقا هم بعد از 7-8 ماه صحبت فقط در حد صحبت کردن سکس و شروع کردیم . برای من خیلی جذاب بود همه چیز. چون تا حالا من هیچ رابطه ای نداشته بودم تا اینکه بعد از 2 سال دوستی یک دفعه بدون اینکه من بخواهم و به قول خودش بدون هیج اراده ای پرده پاره شد بعد از این موضوع قضیه ازدواج و پیش کشیذیم ولی خانواده ها وقتی همدیگه رو دیدند راضی نشدند برای ازدواج . و تصمیم گرفتیم ترمیم کنیم ترمیم کردم ولی بعد از چند وقت دوباره پاره شد ما همچنان سکس داشتیم پسره می گفت اگه من با تو ازدواج کنم در آینده به خاطر اینکه این موضوع پیش آمده معتاد می شم . باید بریم پی زندگیمون چون خانداده ها راضی نمی شوند . یک دفعه تصمیم گرفت که پا روی حرف خانواده ها بگذاره . ولی روز بعد که دیدمش مثل اینهایی که تمام زندگیشون و از دست دادند زولیده به هم ریخته خیلی ناراحت وقتی این صحنه را دیدم بعد زنگ زدم گفتم هر چی تو بگی برو پی زندگیت و هر کسی را که دوست داری انتخاب کن به من گفت اول تو ازدواج کن اگه مشکلی پیش آمد میام می گم من این کار رو کردم ولی من هر چی فکر کردم نتونستم می ترسیدم این کار رو بکنم به هر حال 8 سال از این قضیه می گذره 8 سال دوستی 8 سال شادی و ناراحتی ها را باهم بودیم ولی چون من فهمیدم که با تمام این اوصاف من و برای زندگی نمی خواد و شاید در اینده اگر ازدواج کنیم با من دچار شکست در زندگی بشه بهش گفتم ازدواج کن یک هفته قبل از اینکه برند عقد کنند به من گفت 2 روز دیگه نیای زندگیم و به هم بریزی فکرهات و کردی من هم چون می دونستم اون من و نمی خواهد به عنوان زنش . بهش گفتم برو ازدواج کن برو هر چی تو دوست داری اتفاق بیفته . بعد از یک هفته شنیدم ازدواج کرده خیلی برام سخت بود خیلی . در همون لحظه که فهمیده بود من خبردار شدم زنگ زد دید من دارم گریه می کنم گفت به قران محمد اگه تو بگی می روم و فسخ می کنم زهر مالم کردی تو خودت به من گفتی برو ازدواج کن اره خودم گفتم برو ازدواج کن چون می دونستم اون من و دوست داره ولی نمی تونه من و به عنوان زنش قبول کنه حالا من موندم و این ننگی که تمام وجودم و ناراحتی گرفته و همیشه داره ازادم می ده تا حالا به خاطر اینکه این پسره پشتم هست دلم خوش بود حالا که اون ازدواج کرده و منو با این لکه ننگ تنها گذاشته خودم کردم که لعنت بر خودم باد .خیلی دوستش داشتم عاشقش بودم ولی اون می گفت من هم حال کردم تو هم حال کردی تو برو با یک نفر دیگه ازدواج کن حال کنی من هم با یک نفر دیگه ازدواج می کنم حال میکنم ادم که همش نباید پلو مرغ بخوره دلش و می زنه باید تنوع غذا خورد . به هر حال من اون و دوست داشتم و می دونستم اون هم من و دوست داره ولی نمی خواهد با من ازدواج کنه من تمام کارهایم از روی اشتباه و نادانی بوده کاش هیچ وقت با این پسر اشنا نمی شدم کاش هیچ وقت سکس نمی کردم و ای کاش ......
حالا اون پی خوشی خودش و من هم تنها و با این قضیه پیش امده دیگه نمی تونم حتی فکر ازدواج و بکنم
زندگی بدون ازدواج هیچ ارزش نداره و برای من همه چیز بی معنی شده و خودم را به درس خواندن و رفتن به کلاسهای مختلف سرگرم می کنم
نظرتون و بنویسد خوشحال می شم از راهنمائیهاتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)