عشق، درست یا اشتباه ؟!
سلام به همه عزیزان سایت همدردی .
دوست داشتم با شما حرفهایی رو در میون بزارم تا من رو راهنمایی بفرمایید .
پسری هستم 22 ساله دانشجوی ترم 3
توی دانشگاه آدم خیلی فعالی هستم (خیلی فعال در زمینه های علمی و حتی فرهنگی و اجتماعی دانشگاه)و تقریبا همه منو میشناسن توی دانشگاه! آدم احساسی هستم و شعر هم میگم .
اهل این نیستم که خودم رو درگیر دوستی با این دختر و اون دختر کنم چون این کارو بیهوده میدونم . چون برام قابل پذیرش نیست که بدون شناخت دل ببندم و اون هم تنها برای مدتی با کسی باشم .
بهمین دلیل هم چندین بار پیشنهاد دوستی رو از سوی چندین نفر توی دانشگاه که میگفتن عاشقم شدن رد کردم .
چند ماهیست که گروهی علمی تشکیل دادیم و فعالیتهای خاصی رو شروع کردیم . توی این جمع دوستانه دخترها و پسرهایی هستن که تقریبا همگی هم ترم و هم کلاسی من هستن و میشناسمشون و همه این دوستان آدمهای بسیار قابل احترامی هستن و اساس اعتمادی که بین ما هست هم همین احترام هست . صمیمیت بین ما هم اساسش این احترام و اعتماد هست .
راستش شناختم از یکی از این دخترها که ترم اولی هست بیشتر شد و کم کم احساس کردم نسبت به ایشون علاقه پیدا کردم . خیلی کلنجار رفتم با خودم که به این موضوع فکر نکنم اما خیلی جاها بخاطر اتفاقات توی دانشگاه نگرانشون شدم . باز هم به خودم گفتم طبیعیه بعنوان یک همکار اما خب ...
علاقه ام نه بواسطه ظاهر بود و نه بواسطه احساس خلا . نه ! . بواسطه شناختی بود که در این مدت ازش پیدا کردم . ایشون هم آدم بسیار فعالی هستن .آدمی پر . از خانواده ای با فرهنگ . بی ادعا و متین و باادب و منطقی . شاید هرکس جای ایشون بود در این شرایط پر از ادعا میشد اما من کمتر کسی رو اینگونه دیدم .
رابطمون کاری هست خصوصا بدلیل فعالیتهای زیاد من و ایشون در دانشگاه ارتباطمون زیاده و این رابطه باعث شده شناخت بیشتری از ایشون پیدا کنم .
خیلی جاها رفتار ایشون مایه مباهات من بوده ...
لااقل تا جایی که من از ایشون شناخت پیدا کردم .
و اما مشکل من .
این علاقه مدتیه باعث شده خیلی اوقات به ازدواج با ایشون فکر کنم اما خب من خودم هم میدونم که اصلا الان موقعیت ازدواج رو به هیچ وجه ندارم و دنبال این هم نیستم که بخوام به ایشون این موضوع رو بگم .ضمن اینکه ایشون رو خیلی محترم تر از اون میدونم که بخوام رابطمون رابطه دوستی مثل دوستی هایی که اطرافمون می بینیم باشه اگرچه با هم صمیمی هستیم و اعتماد و احترام زیادی بین من و ایشون هست و از طریق تلفن با هم در ارتباطیم بخاطر همکاریهامون در دانشگاه .
اینقدر نسبت به ایشون اعتماد دارم که شاید خیلی از مسائل رو که جرات گفتن به هیچیک از دخترهای حتی همین جمع ندارم به ایشون بگم .
راستش چند چیز خیلی من رو اذیت میکنه اول از همه اینکه خیلی فکرمو مشغول کرده و از این موضوع می ترسم که این علاقه روزبروز بیشتر رشد کنه اما ... این مشغولی فکر هم آدم رو اذیت میکنه . روزبروز که این افکار بیشتر میشه احساس بدی پیدا میکنم . یجورایی انگار دارم میرم به سمت افسردگی ...
به احتمال زیاد هم تنها یک ترم دیگه ایشون در این دانشگاه هستن و این باعث ناراحتی من هست .
دوست دارم منو راهنمایی کنید ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)