نوشته اصلی توسط
zibaalizade
سلام این داستان واقعیه و زمان بچگی من اتفاق افتاد. ما یه شبی خونه یکی از فامیل ها رفته بودیم که خونه قدیمی داشتن بعد از سلامو احوال پرسی نشستیم .و اونا مشغول پذیرایی شدن پدرم سراغ پسر بزرگشو گرفت که گفتند نیستش رفته بیرون در همین حین بود کهناگهان برق رفت و اونا هم فوری توری چراغ پیک نیکو روشن کردندوباره همه نشستیم مشغول گفتگو که ناگهان در باشدت باز شد و پسر بزرگشون افتاد تو میون میوه ها و از هوش رفت اونم با بدن برهنهو بدن کاملا خیس و ما هم شوکه شده بودیم خلاصه با مکافات به هوش اومدو گل گاو زبون بهش دادن و زن ها طلا هاشون تو اب ریختن و با چرکاش دادنش خورد تا کم کم زبون وا کرد گفت که جن ها تو حمام اومدن سراغم منم ترسیدم فرار کردم همین طور اومدم تو اتاق
. حالا اصل قضیه چی بود اقا نمی خواسته با ما روبرو بشه می ره حمام بعد همین طور که مشغول شستشوی خودش بودهبرق می ره اونم یه کم هول می کنه و برای این که ما نفهمیم هیچی نمی گه و با کاسه از تو تشت اب می ریخته رو سرش که یهو می بینه یه نفر دست گذاشت رو شونه اش تو تاریکی حموم می پره بالا ومحکم می خوره به در بعدم فرار می کنه
حالا نگو که لیف تو تشت حمام بوده اقا با کاسه ابو لیفو می ریزه سرش لیف می افته رو شونش فکر می کنه که یه نفر دست گذاشته رو شونش
. بعدش از خجالت دیگه طرفای ما افتابی نشد ما هم به کسی نگفتیم به جز شما موفق باشید
علاقه مندی ها (Bookmarks)