من مریم هستم 25 ساله در تاریخ 18/7/85 ازدواج کردم . لیسانس ریاضی هستم مثل تمام دخترهای تحصیل کرده میزان تحصیلات همسرم برام مهم بود اما از روی بی تجربگی وقتی با همسرم قبل از عقد حرف زدیم ازش نپرسیدم که تا چه مقطعی خونده آخه بهمون گفته بودن آقا دیپلم داره.بعد از دو روز که از عقدمون گذشت فهمیدم آقا تا کلاس اول راهنمایی بیشتر نخونده تصور کنید وقتی فهمیدم چه حالی شدم دنیا رو سرم خراب کردن من موندم یه دنیا دل پر از حسرت وای خدای من چه اشتباهی توم زندگیم نابود شده بود بهر حال با توجیه کردن خودم سعی کردم این رو برای خودم هضم کنم هرچه از زندگیمون میگذشت نسبت به این مهم بی تفاوت میشدم روزها از پی هم گذشت مشکلات زیاد شد اخلاق شوهرم بد شد به طوری که وقتی عصبانی میشه هر چه که دم دستش باشه پرت میکنه تا حرف میزنم میگه این خونه منه تو برو خونه بابات رو رفتار پدر مادر وخواهر و برادران حساس به طور مثال امروز برادرم ساعت 8 صبح به گوشیش زنگ زد بهش گفت تو که ماشینت خرابه قراره بری تعمیر گاه بیا ماشین مارو بردار من هم یه جایی کار دارم برسونم بعدش ماشین ما رو هم درست کن .وقتی داداشم تلفن رو قطع کرد خانه ما شد محشر کبری ماشین حساب شیکوند کلها رو از ریشه بیرون آورد خاک گلدون رو روی قالی ریخت فحش وناسزا حواله تمام خانوادم کرد خودش رو زد دیگه خلاصه آرامش من رو بهم زد وقتی اینجوری میشه دیگخ هیچ چیز جلودارش نیست نمیدونم چه جوری باهاش رفتار کنم .از طرفی میترسم اگه شوهر خواهرم از لحاظ سواد از او بالاتر باشه من چیکار کنم البته این رو ذکر کنم هر وقت با هم دعوا میکنیم به من میگه باید پدر و مادر وکل خونوادت رو رها کن منهم بهش میگم اگه شده تو رو رها میکنم ولی خانوادم رو نه گاهی وقتها دوتا دوتا قرص اعصاب میخورم نمیدونم چه جوری باهاش رفتار کنم تو رو خدا راهنمکائیم کنید دیگه حالم از این زندگی بهم میخوره هیچ کس رو ندارم گاهی وقتها امیدم برای زندگی کمرنگ میشه .
علاقه مندی ها (Bookmarks)