به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 18:18]
    تاریخ عضویت
    1387-8-04
    نوشته ها
    1,150
    امتیاز
    16,194
    سطح
    81
    Points: 16,194, Level: 81
    Level completed: 69%, Points required for next Level: 156
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1,211

    تشکرشده 1,247 در 437 پست

    Rep Power
    132
    Array

    چند داستان از ملا نصرالدین ( نوشته ی ملا نصرالدین )

    این ملا نصرالدین با اون ملا نصرالدینی که شما میشناسید فرق داره .
    منظور از این ملا نصرالدین « ابوالفضل زرویی نصر آباد » است که مرحوم کیومرث صابری فومنی ( گل آقا ) به ایشون لقب ملا نصر الدین داده بود .
    ___________________________________

    در باب مضرات توضيح بى جا
    يكى بود، يكى نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.

    روزى روزگارى در ولايت غربت يك پيرزنى بود به نام «ننه قمر» و اين ننه قمر از مال دنيا فقط يك دختر داشت كه اسمش «دلربا» بود و اين دلربا در هفت اقليم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس كه زشت و بدتركيب و بدادا و بى كمالات بود.

    يك روز كه اين دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخن هايش حنا مى گذاشت، آهى كشيد و رو كرد به مادرش و گفت: «اى ننه، مى گويند «بهار عمر باشد تا چهل سال. با اين حساب، توپ سال نو را كه در كنند، دختر يكى يك دانه ات، پايش را مى گذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش كه من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه شوهر سپرى كنم و من شنيده ام كه يك دستگاهى هست كه به آن مى گويند «كامپيوتر» و در اين كامپيوتر همه جور شوهر وجود دارد. يكى از اين دستگاه ها برايم مى خرى يا اين كه چى؟»

    ننه قمر «لاحول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا كرد به نصيحت كه: مردى كه توى دستگاه عمل بيايد، شوهر بشو و مرد زندگى نيست. تازه بچه دار هم كه بشوى لابد يا دارا و سارا مى زايى يا از اين آدم آهنى هاى بدتركيب يا چه مى دانم پينوكيو...

    وقتى ننه قمر دهانش كف كرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع كرد به تعريف از كامپيوتر و اينترنت و چت و اين كه شوهر كامپيوترى هم مثل شوهر راست راستكى است و آنقدر گفت و گفت تا ننه قمر راضى شد براى عاقبت به خيرى دخترش، سينه ريز و النگوهاى طلايش را بفروشد و براى دلربا كامپيوتر مجهز به فكس مودم اكسترنال و كارت اينترنت پرسرعت و هدست و كلى لوازم جانبى ديگر بخرد.

    بارى اى برادر بدنديده و اى خواهر نورديده، دستگاه را خريدند و آوردند گذاشتند روى كرسى و زدندش به برق و روشنش كردند. دلربا گفت: «اى مادر، در اين وقت روز، فقط بچه هاى مدرسه اى و كارمندهاى زن و بچه دار توى ادارات، مى روند در چت و تا نيمه شب خبرى از شوهر نيست.» به همين خاطر، از همان كله ظهر تا نيمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جديت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپايدر پرداخت.

    نيمه شب دلربا دستگاه را تحويل گرفت و وصل شد به اينترنت و يك «آى دى» به نام «دلربا آندرلاين تنها ۴۳۷» براى خود ثبت كرد و رفت توى يكى از اتاق هاى «يارو مسنجر». به محض ورود، زنگ ها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبيد، متوجه شد كه چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفته اند. دلربا كه ديد حريف اين همه خواستگار مشتاق و دلداده نيست، همه پيغام ها را خواند و سر آخر از نام يكى از آنها خوشش آمد و با ناكام گذاشتن خيل خواستگاران سمج، با همان يكى گرم صحبت شد. در زير متن مكالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود:

    پژمان آندرلاين توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زيباى شيرين كار، خوبيد؟

    دلربا آندرلاين تنها ۴۳۷: سلام. مرسى. يو خوبى؟

    پژمان: مرسى + هفتاد. سين، جيم، جيم پليز. [سين، جيم، جيم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ يعنى: سن؟ جنسيت؟ جا و مكان زندگى]

    دلربا: هجده، دال، بوغ [يعنى هجده ساله ام، دخترم و در بالاى ولايت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم. ترجمه و تفسير از بنده نگارنده] يو چى؟

    پژمان: من بيست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! [يعنى خوشوقتم.]

    دلربا: لول. [يعنى حسابى لول و كيفورم. همان LOL] پس همسايه ايم.

    پژمان: بله ولى من براى ادامه تحصيل دارم ويزا مى گيرم كه بروم در جابلقا چون كه هم در آنجا آزادى مى باشد و هم سى دى با كيفيت آينه آنجا هست و من همه كس و كارم (يعنى دخترخاله پسر عمه دايى مامانم) در آنجا زندگى مى كنند.

    دلربا: اوكى، درك مى كنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شكلى هستى؟

    پژمان: قد ،۱۸۵ وزن ،۸۰ موخرمايى روشن و بلند، پوست سفيد، چشم آبى.

    دلربا: من قدم ،۱۷۴ وزن ،۶۰ رنگ چشمم هم يك چيزى بين آبى و سبز.

    پژمان: واى خداى من... راست مى گويى؟

    دلربا: وا... يعنى خيلى زشتم؟

    پژمان: نه... اتفاقاً بى نظيرى. راستش نمى دانم چطور شد كه همين الان، يك دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمين است و يك قشنگ نازنين است...

    دلربا: اى واى خدا مرا بكشد كه با بيان حقيقتى ناخواسته، تير عشق را بر قلبت نشاندم.

    حالا دو تا حيران من و تو، زار و گريان من و تو...

    پژمان: اى نازنين، بدجورى من خاطرخواه توام آيا حاليت مى باشد؟ تكه تكه كردى دل من را، بيا بيا بيا كه خيلى مى خواهمت.

    دلربا: حالا من چه خاكى به سر بريزم با اين عشق پاك و معصوم؟ من مى خواهم ايوان رويا را آب پاشى كنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عكس تو را نقاشى كنم. اما تو را چه جورى بكشم چرا كه وسايل نقاشى ام كم و كسر دارد و من مداد مخملى ندارم.

    پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنين من، بيا تا برويم از اين ولايت غربت من و تو. تو دست مرا [البته بعد از جارى شدن صيغه عقد. يادآورى از بنده نگارنده] بگير و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضايت زوجه و خانواده او و همچنين طى مراحل قانونى. ايضاً يادآورى اخلاقى از بنده نگارنده] بگيرم. كاش هم اكنون در كنارم بودى تا... اصلاً ولش كن، الان هر چه بگوييم اين يارو «بنده نگارنده» مى خواهد وسطش پيام اخلاقى بدهد. بيا شماره تلفن مرا بنويس و تماس بگير تا بدون مزاحم حرف هاى مان را بزنيم...

    ما از اين افسانه نتيجه مى گيريم كه اگر جوانان را نصيحت كنيم، رازشان را به ما نمى گويند!

    قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه اش نرسيد!


    http://zaruee.blogfa.com/post-88.aspx

  2. #2
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 18:18]
    تاریخ عضویت
    1387-8-04
    نوشته ها
    1,150
    امتیاز
    16,194
    سطح
    81
    Points: 16,194, Level: 81
    Level completed: 69%, Points required for next Level: 156
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1,211

    تشکرشده 1,247 در 437 پست

    Rep Power
    132
    Array

    RE: چند داستان از ملا نصرالدین ( نوشته ی ملا نصرالدین )

    اخیک.....!
    يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.
    روزي روزگاري، يك مرد خاركني بود در (پرت آباد) [توضيح مصحح: پايتخت ولايت غربت]. يك روز كه رفته بود براي خاركني، خسته شد و رفت كنار چشمه و قدري آب خورد و گفت : (اخي!) ناگهان (اخيك) [سلطان هفت دريا] سر از چشمه درآورد و گفت : ( سلام بابا خاركن، چه فرمايشي داري؟)
    بابا خار كن آهي كشيد و گفت : ( اي برادر، دست به دلم نگذار كه خون است. صبح تا شب در بيابان كار مي كنم. كم كم دارم چهل ساله مي شوم و هنوز زن ندارم.) اخيك گفت : (اين كه مشكلي نيست.) بعد به يك چشم بر هم زدن، يك دختري مثل پنجهء آفتاب، لب چشمه پيدا شد. اخيك گفت : (بفرما، اين هم زني كه مي خواستي.)
    بعد از اين حرف، اخيك ناپديد شد. دختر به خاركن گفت : ( اي خاركن، بدان و آگاه باش كه من دختر شاه پريان هستم و عقد من و تو رادر آسمان ها بسته اند.)
    بابا خاركن خوشحال شد و با زنش به راه افتاد كه برود به خانه. يك دفعه با خودش فكر كرد كه اي دل غافل! من كه اصلا خانه ندارم. اين شد كه دوباره برگشت سرچشمه و قدري آب خورد و گفت: (اخي). دوباره اخيك از آب بيرون آمد و گفت: ( سلام بابا خاركن، چه خواسته اي داري؟) بابا خاركن گفت : ( اي برادر، من خانه ندارم. اگر التفاتي بكني و يك غاري براي زندگي در اختيارمان بگذاري، منت پذيرت مي شويم.)
    اخيك گفت: ( پدر آمرزيده، اين روزها با ايران رادياتور، كي ديگر مي رود توي غار؟ يك ساختمان ويلايي دوبلكس مبله، با استخر و سونا و جكوزي و پاركينگ و انباري و تمام وسايل منزل، حوالي تجريش و نياوران برايت سراغ دارم. چطور است؟) خاركن گفت: ( بد نيست.) به يك چشم برهم زدن، سند منگوله دار يك ساختمان ويلايي، از آسمان افتاد پيش پاي بابا خاركن واخيك ناپديد شد.
    بابا خاركن سند را برداشت و دست زنش را گرفت و راه افتاد كه برود به طرف نياوران. دختر شاه پريان گفت: (اي خاركن مي داني از اينجا تا نياوران چند فرسخ راه است؟ تو كه از اخيك اين همه چيز گرفتي، يك چهار پايي هم مي گرفتي كه دوتايي تركش بنشينيم و برويم.)
    خاركن دوباره آمد لب چشمه و قدري آب خورد و گفت: ( اخي). دوباره اخيك پيدا شد و گفت: ( با عرض سلام مجدد ! ديگر چه مي خواهي بابا خار كن؟) بابا خاركن گفت: ( اي برادر، هيچ فكر نكردي كه من و عيالم اين همه راه را چطور بايد برويم؟ يك اسبي، [بلا نسبت خوانندگان محترم اين افسانه] قاطري، چيزي ...) اخيك خنده اي كرد و گفت: ( آخر بابا خاركن، آدم با اين همه دارايي كه دوتركه سوار الاغ نمي شود. بنز شش در مشكي با رانندهء اختصاصي براي خودت بخواه، يك ليموزين آلبالويي هم براي عيالت.) بابا خاركن گفت: ( حالا كه چاره اي نيست، باشد.) به يك چشم برهم زدن دوتا ماشين كنار دست بابا خاركن و عيالش سبز شد و اخيك ناپديد شد.
    وقتي خاركن روي صندلي گرم و نرم و چرمي بنز نشست و تا كمر توي آن فرو رفت، خوش خوشانش شد و زير لب گفت: ( اخي!) دوباره اخيك، سر از آب درآورد و گفت: ( بابا خاركن ، اين دفعه ديگر خودم مي دانم چه مي خواهي. بيا. اين يك دفترچهء دويست برگي حساب در گردش كه هر چه ازش خرج كني، تمام نمي شود. اين هم يك دفترچهء پس انداز چند ميليون دلاري در بانك هاي سوئيس، اين هم يك تعداد سند و بنچاق كه به درد روز مبادايت مي خورد.) اخيك ناپديد شد.
    بعد از اين واقعه، بابا خاركن و دختر شاه پريان ، رفتند كه با هم زندگي خوب و خوشي داشته باشند.

    خلاصه پرونده اتهامي:
    نام :بابا
    شهرت: خاركن

    موارد اتهام:
    1. كسب درآمدهاي آب آورده
    2. داشتن روابط نامشروع با خانم (دال. شين. پ) معروف به ( دختر شاه پريون)
    3. جعل اسناد دولتي.
    4. و غيره ...

    رأي دادگاه:
    متهم به هزار بار حبس ابد محكوم شد.

    اما بشنويد از بابا خاركن كه همان روز اول كه داشت توي زندان آب خنك مي خورد، طبق عادت زير لب گفت: (اخي). اخيك( سلطان هفت دريا) از توي ليوان آب بابا خاركن آمد بيرون و وقتي حال و روز بابا خاركن را ديد، ترتيب آزاديش را داد.
    بابا خاركن الان دارد با دختر شاه پريان به خوشي و خرمي زندگي مي كند. ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه آدم بايد بعد از آب خوردن (اخي) بگويد.
    قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد.

    http://zaruee.blogfa.com/cat-2.aspx

  3. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 دی 91 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1387-2-21
    نوشته ها
    338
    امتیاز
    4,957
    سطح
    45
    Points: 4,957, Level: 45
    Level completed: 4%, Points required for next Level: 193
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    277

    تشکرشده 286 در 92 پست

    Rep Power
    49
    Array

    RE: چند داستان از ملا نصرالدین ( نوشته ی ملا نصرالدین )

    سلام، جالب بود.
    من داشتم داستان اولی رو میخوندم و میخندیدم،یه دفعه مامانم اومد پیشم و گفت به چی میخندی؟!منم از خنده نتونستم توضیح بدم و مامانم گفت یه طوریت میشه،خ ل شدی...
    بعدش نشستیم و براشون خوندم.خلاصه هر دو کلی خندیدیم.ممنون
    موفق باشید
    [align=justify][align=center]
    [size=large]عشق یکسان ناز درویش و توانگر میکشد
    این ترازو سنگ و گوهر را برابر می کشد[/size][/align]
    [/align]


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان غم زندگیه من
    توسط پدربزرگ در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: جمعه 23 تیر 91, 11:05
  2. داستان زندگی کارافرین برتر کشور..احد عظیم زاده
    توسط بهار.زندگی در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 13 تیر 91, 14:49
  3. شرکت در ازمون های استخدامی
    توسط agirl در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: دوشنبه 22 خرداد 91, 20:41
  4. نقش ورزش در کاهش استرس(مدیریت استرس)
    توسط keyvan در انجمن تاثیر متقابل ورزش و روان
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 21 فروردین 88, 10:57
  5. داستانی از عشق (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 19 شهریور 87, 17:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:52 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.